۶.۹.۸۹

پیاز

خیلی سال پیش تو یک مجله خونده بودم که اگر وقتی پیاز خورد می کنین و می خواین اشکتون در نیاد، دو تا کبریت بگذارین بین دندوناتون (سر بدون گوگردش تو دهنتون، سر گوگرد دارش بیرون)، گوگرد سر کبریت بوی پیازرو جذب می کنه. من خر چند باراین کاررا کردم از زورکنجکاوی، و دیدم این حرفها مفت نمی ارزه. اون کسی که این مقاله رو نوشته بود اصلا باید سرشوبگیرین، سفت، که تکون نتونه بخوره ، یک پیازبمالین به سر و صورتش تا ازاین چرت وپرتها ننویسه بچه مردموخر کنه.حالا چاره اش چیه؟ چاره اش اینه که یک عینک اسکی به چشم بزنین، و با دهن نفس بکشین. اون وقت می تونین هزارتا پیازخورد کنین. اصلا می تونین برین تو یک رستوران استخدام بشین صبح تا شب پیازخورد کنین، آه نگین. امتحان کنین ببینین من راست میگم یا اون الاغی که اون چرتونوشته بود
حالا من دارم آشپزی می کنم، با عینک اسکی، وهمینطورکه دارم پیازخورد می کنم و می ریزم تو قابلمه و گوشت رو می ریزم روش، و آیپادم هم رو شافله، یکهو آهنگ "هتل کالیفرنیا" میاد و منو می بره به دهه ۶۰، تو پیست شمشک. یعنی انگارعینک اسکی و آیپاد با هم هماهنگ کرده بودن. میرم به اون زمان، وعشقم به یک پسری تو پیست. از اون عشق هایی که البته به نتیجه رسید و بعد دیدی، ای بابا من عاشق چیه این بودم. خلاصه که داری فکر می کنی و گوشت به هم می زنی عینک به چشم، وحواست نیست که سیگارگوشه لبت داره می سوزه و تالاپ خاکسترش می افته تو قابلمه. سعی می کنی درش بیاری ولی دریک چشم بهم زدن ناپدید میشه. میره گوشت میشه به تن پیاز. فکراون دوست بدبختتو می کنی که قراره شام بیاد پیشت وازسیگارمتنفره. ازاون آدمایی که میره رواعصابت وهی پیف پیف میکنه وبا دستاش دودهایی که اصلا دوروبرش نیستن را پس میزنه و پنجره ها رو بازمی کنه، میگی "بابا سرده اون پنجره رو ببند"، میگه "خوب اون کوفتی رو که تو دستته خاموش کن که نچایی". با خودت میگی ازبدجنسی هم که شده وقتی اومد وشروع کرد به شام خوردن، بهش بگی که داره خاکسترسیگار میل می کنه. ولی نمیشه چون اونقدرافتضاح دیوونه هست که ممکنه دست ازغذا خوردن بکشه. حیف میشه  اون خورش قیمه بادمجون درجه یکی که پختی، با این همه زحمت، عینک به چشم. اینه که به خودت میگی بدجنس نشو، ومنصرف میشی. میری آهنگ رومی گذاری دوباره بیاد اولش، و یک سیگاردیگه روشن می کنی





۴.۹.۸۹

"آب سیاه"

داستان "آب سیاه" جویس کارول اوتس را خواندم. وای وای وای. عالی بود
در سال ۱۹۶۹ جسد یک دختری در کانال آب زیرزمینی در داخل یک اتومبیل که متعلق به سناتورادوارد کندی بوده، کشف میشه. کندی اعتراف می کنه که شب قبل ازکشف جسد، این دختر دراتومبیلش بوده که از جاده خارج میشه و در آب می افته و او خودش را نجات میده، ولی دخترمی میره. این اتفاق به اتفاق "چاپاکوییدیک "(شهری درماساچوست آمریکا که در آن این سانحه رخ داده)، معروف می شه
کارول اوتس ازاین جریان برای نوشتن "آب سیاه"  استفاده می کنه. داستان یک دختر ۲۶ ساله را تعریف می کنه که با سناتوری از مهمانی برمی گشته و ماشینشان به داخل برکه ای میفته.
داستان حول این دخترمی چرخه که شب توی ماشین، زیر آب، درمحیطی سرد وسیاه و تاریک گیر کرده، وداره می میره وخاطراتشو با خودش مرورمی کنه، اینکه چی شد که ماشین از مسیرمنحرف شد، داخل آب افتاد، عشقش به این سناتورکه سالها ازخودش بزرگتره واینکه اصلا چرا تمایل داشته با این سناتوررابطه داشته باشه، اینکه کجای کار اشتباه کرده، واینکه سناتورتونسته خودش را ازماشین بیرون بکشه، ولی دختررا نجات نداده، واینکه داره تقلا می کنه که بیاد بیرون، ولی نمی تونه، گیرکرده. واینکه میگه "یعنی می میرم؟ اینطوری؟" .
کتاب می بردت به سرعت به گذشته این دختر، ودوباره به سرعت به غرق شدنش. تند ازاین به اون از اون به این، وآنچنان قوی اینکاررا می کنه که رفته رفته حس

می کنی الانه که خفه بشی. اصلا مهلت نمیده که بری تو گذشته دختر و فراموش کنی که دخترداره می میره. یعنی این شانس رونمیده که یک نفسی بکشی. یعنی چیزی به گلوت فشار میاره، و بدبختی این دختر را می بینی، همه اش میگی "ده، بیا بیرون از این ماشین"، بعد یواش یواش خودت رومی بینی که کج و کوله شدی، کتاب روی زمین، خودت از دسته مبل آویزون شدی، حرکات آکروباتیک میکنی،عین خل ها، نفس نفس زنان. هرازگاهی که خفگی داره بیچارت میکنه، کتاب را می گذاری زمین، میری یک لیوان آب میخوری، و به خودت میای و میگی "زنده ای بابا، ریلکس".

۳.۹.۸۹

زور

دیدین وقتی یک کتابی می خونین یا نقاشی ای را نگاه می کنین  یا فیلمی را می بینین ، پیش خودتون فکرمی کنین نویسنده چه ریختیه؟ نقاش چه جورآدمیه؟ کارگردان چه تیپیه؟ بعضی وقت ها هم خیال پردازی می کنین وچیزی ازطرف در ذهنتون 
می سازین وآنچنان مطمئن هستین  که تصویردرستی دارین که وقتی خود طرف را می بینین و شانس این رادارین  که دو کلمه هم باهاش صحبت کنین ، یکهو انگارآب سرد ریخته اند روی سرت. میگی "این بود؟"، "این چراهیچ ربطی به اون چیزی که فکرمی کردم نداشت"؟
حالا مهم این نیست. مهم بعدشه. حالا ازاین به بعد چه غلطی می کنی؟ یعنی مثلا اگر نقاش بداخلاق بود، وعوضی بود و لاس بزن بود واصلا چیز گندی بود، روی نقاشیش که تو سالها فکر می کردی عالی است و کیفشو می کردی، اثر می گذاره؟ نشد دیگه. نباید. ولی سخته و ما ایرانی ها آی افتضاحیم تو این کار. یعنی طرف کارش هرچقدرهم خوب باشه، ولی با خودش حال نکنی، اصلا تعطیل. میری فیلم طرف روببینی، مردم میگن "آخه این مرتیکه فیلمش دیدن داره؟" می پرسی "مگه فیلم هاشو دوست ندارین؟ میگن "خودش چیز گندیه.". 
بعد یاد داستان معروف الیا کازان میفتی که درزمان مک کارتی همکاران و دستیاران خودش را لوداده بود وسالها بعد که اسکارافتخاری می گرفت عده ای در سالن بلند نشدند که دست بزنند وگفتند خائن است. یا پولانسکی وداستان خوابیدنش با یک دخترنوجوان وقضیه استردادش به آمریکا. بعد بیاین بگین "چاینا تان؟" چطورممکنه آن فیلم را ببینی؟ مرتیکه متجاوز کثیف... یا "در بارانداز"؟؟ مرتیکه خائن."آژانس شیشه ای حاتمی کیا"؟ اصلا. هدیه تهرانی؟ عمرا.
خوب نمیشه. یعنی نباید اینطوری باشه. پیکاسو هم عوضی بود، بتهوون هم گه غریبی بود. حالا چیکارباید کرد؟ اصلاهروقت قراره هنرمند پدیدار شه، تو دربرو، الفرار. یا اینکه آنچنان روی خودت کار کن که هر کدام را جدا ازهم ببینی. البته از آن طرف هم میشه ها. مثلا طرف کارش افتضاح باشه ولی با خودش حال کنی و فکرکنی کارش خوبه. یعنی طرف را ببری عرش اعلا. تو این کارهم بد نیستیم خداییش!  ولی خوب نمیشه اینطوری. نباید اینطوری باشه اصلا. زوربزنیم عوض شیم دیگه. 

۱.۹.۸۹

شهلا


"حکم اعدام همسرصیغه ای ناصرمحمد خانی فوتبالیست سابق ایران تایید شد"
شهلا گفته بود به خاطر ناصراعتراف کرده به قتل. محمد خانی گفته "اگراعتراف کنی، کمکت می کنم". اعتراف کنه که زن محمد خانی را با چاقو از پای در آورده
فیلم "کارت قرمز" مهناز افضلی را ببینید و با گوش و چشم خودتان دفاعیات شهلا را ببینید و بشنوید. موبه تنتان راست میشه. تو دادگاه شهلا یواشکی به ناصرنگاه می کنه ومیگه "ولی هنوز دوستت دارم".عاشق است، دیوانه شده. کاملا
بعد محمد خانی میگه "عشق جان میده، هستی می بخشه، زندگی می کنه، این چه عشقی است که هستی من را ازمن گرفت؟ این چه عشقی است که مادر بچه هایم را کشت؟ با آبروم بازی شده، کارم را ازدست داده ام. آیا اینها عشق است"؟
ای بابا. محمد خانی کجا بودی؟ چی فکر میکردی؟ چه کردی؟ هیچی. دلم می گیره. زنها صیغه میشن، یکسری کشته میشن، قاضی دادگاه فقط زرمیزنه، شیوه بازپرسی حال آدمو بهم میزنه، همه زر میزن. همه چیز غیر انسانیه

الکی

دیدین خوب می فهمین وقتی یکی همینجوری رو هوا بهتون میگه "عاشقتم"؟ اخه همینطوری الکی که نیست. بعد تو میگی خوب حالا ببینیم چطوری نشون میدی. اگر توعاشق شده باشی، و طرف دم دستت نباشه، شب کامپیوترت رو می بردی تو تخت، چت را باز نگاه می داشتی ، صدا رو هم بلند می کردی که اگر طرف آنلاین شد، پیغامی داد، بیدار شی. کیف کنی، ۳ ساعت چت کنی. از خواب و زندگی بیفتی. یا وقتی به طرف دسترسی نداری، هرروز ایمیل بدی که وقتی طرف برگشت ببینه که به فکرش بودی، یا اصلا همش قربون طرف بری. بخوای همش ببینیش. ووقتی می بینیش بچسبی بهش. والا بلا من عاشق میشم اینطوری میشم. دیگه روز و شب ندارم. و تازه کیف هم می کنم. این یعنی عاشقی دیگه. بعد طرف هیچ کدوم از این کارارو نمیکنه، میگه عاشقتم. خوب نمیشه. حالا دوستی میگفت " هر کسی یک مدلی داره برای اظهارعشق". بینییییم بابا... عاشق شدن همینی هست که من میگم. شب و روز نفهمی. اگر می فهمی، نگو عاشقی. بگو دوستم داری. بهتره

قطره بارون

وسط تابستان بود و گرم. زیر اندازانداخته بودم توحیاط وخوابیده بودم روی شکمم و کتاب می خوندم. آمدی. کنارم نشستی و نگاهم کردی. گفتی "قراره توفان شه. بریم تو؟". توآسمون یک لکه ابرهم نبود. باورت نکردم وخندیدم. از پشت درازکشیدی وبه آسمون نگاه کردی. گفتی "ابرها دارن میان". ۵ دقیقه بعد آسمون سیاه شد. باد آمد. چرخیدم و به پشت خوابیدم. نگاهی کردم به چپ و راستم، فکر کردم که توخونه نمی رم، میرم زیر اون درخت بزرگه پناه می گیرم. اولین قطره بارون به اندازه کف دستم خورد تو دماغم. کیف داشت. گفتم "راست راستی داره بارون میاد". گفتی "گفتم که". گفتم "بریم زیر اون درخت". رفتیم.
توفان شد. رگبار گرفت. سرد شد. زیرانداز را انداختم روی شونه هام. یواشکی نگاهت کردم. دیدم سردته. زیرانداز رو باز کردم و یک سرش را انداختم روی شونه هات. زیرانداز کوچک بود برای هردومون ولی نچسبیدی بهم. فاصله گرفته بودی. خجالت
می کشیدی بچسبی. توسکوت حیاط روتماشا کردیم. گفتی "هنوزهم می تونیم بریم تو". می دونستم که ازخداته همونجا، همونطوری، بمونیم. گفتم "نه".
درخت پناهی نبود. مثل موش آب کشیده شده بودیم. لرزیدم. کمی نزدیک شدی. چسبیدم بهت. رفتی پشتم ایستادی، زیرانداز روانداختی دورت، و با دستات از پشت کمرمو گرفتی. تن خیست ازپشت چسبید بهم. موهام پف کرد و وز. چمن خیس خیس شده بود و بارون شالاپ شالاپ میخورد روش و می پاشید به پاهامون . سرم را بردم عقب و گذاشتم روی شونه ات. دودل بودی. کمی صبر کردی، بعد یواش لب هاتو آوردی نزدیک گردنم. گرمی نفس ات رو حس کردم. همونطور مدتی موندی. لرزیدم. بعد محکم بغلم کردی و لب هاتو گذاشتی رو گردنم. داغ بودند، داغ داغ. چشمامو بستم و دست راستم را بردم عقب و پشت گردنت رو گرفتم.  یواش لبت را آوردی نزدیک لبهام. گذاشتیشون روی لبهام. چرخیدم. هلم دادی عقب و فشارم دادی به تنه درخت. با حرارت و نفس زنان سروصورت و گردن وشونه هاموماچ کردی. نفسم بند آمده بود. گفتم "یواش". گفتی "یواش چی چیه". پشتم را کشیدم روی تنه درخت و لیزخوردم پایین. نشستم روی زمین. توهم روبروم نشستی روی زمین و با دستات گوشهامو گرفتی و نگاهم کردی. پاهامو یکی راست، یکی چپ، گذاشتم دورت و نشستم رویت. گفتی "وای" و دستات رو بردی زیر دامنم  ...
 خیس بودیم. خیس شدیم. دلم برای دماغ بزرگت تنگ شده. 

۲۷.۸.۸۹

دست زیر چانه

مامان جون من عادت عجیبی که داره اینه که وقتی کسی بهش خیلی نزدیک میشه، بخصوص مردها، فوری فاصله می گیره یعنی مثلا اگر ایستاده، وآقایی به طرفش میاد وخیلی نزدیک بهش می ایسته وباهاش حرف می زنه، پاهای مامانم همانجایی که هستند می مانند ولی از کمر به بالا میره کمی عقب. اگر آقاهه نزدیکتر بشه، قوس کمر بیشتر میشه. واگر در این حالت مجبور باشه بمونه، حالتش خنده دار میشه طبعا معلومه که اصلا حال نمی کنه مردها بهش نزدیک بشن وراحت تره که در فاصله حداقل یک متری باهاشون حرف بزنه
چند وقت پیش من ومادرم با آقای پیری از دوستان مادربزرگ و پدربزرگم رفتیم کافه قهوه بخوریم. این آقا نشست کنار مادرم و از آنجایی که مشکل شنوایی داشت، یا بهتربگم کر بود بیچاره، خیلی نزدیک به مادرم نشست. با خودم گفتم الانه که کش و قوس ها شروع بشه. مادرم که شروع به صحبت می کرد آقاهه به صورت مادرم نزدیک میشد  که بشنوه مادرم چی میگه، و با همان سرعت هم مادرم سرش را میداد عقب. مادرم گیرکرده بود کنج دیواروهرازگاهی دیگه سرش رومجبورمی شد بچسبونه به دیوار. خنده ام گرفت. بعد ازاینکه ازآنجا رفتیم مادرم گفت "چقدر خسته کننده بود این مکالمه". ومن گفتم "باید ازت فیلم می گرفتم. معلوم نیست چرا راحت نیستی با فاصله نزدیک با کسی حرف بزنی وهمش خودتو می کشی عقب. سعی کن خودتو عوض  کنی".گفت "من این طوریم. خوشم نمیاد بیان توشیکمم". بعد به من گفت "نمی دانم توچطور با مردها راحتی. یعنی همانطور که با زنها چاق سلامتی می کنی، با مردها هم می کنی. زن و مرد سرت نمیشه خیلی. ویک حالت رهایی توت هست. نمی فهمم چطور اینطوری شدی چرا که طبعا با من زندگی کردن باید تورو شبیه به من کرده باشه". گفتم "نه. خدا روشکرنه!" وگفتم "دلیلش رو میدونم". دلیلش روپرسید. گفتم "۱۳ ساله که بودم با پدرم رفتم کافه تئاتر درسرخه بازار. نشستیم پشت میز، من تکیه دادم به پشتی صندلی، دست به سینه نشستم و شروع کردیم به حرف زدن. پدرم گفت "اگر به جای من، یک مرد دیگه ای اینجا نشسته بود هم همینطوری می نشستی؟". منه ۱۳ ساله بیق و ازهمه جا بیخبرگفتم "منظورت چیه؟". گفت "بگذار یادت بدم. وقتی با کسی  می نشینی تو کافه، بیا جلو، خم شو روی میز، دستات را بگذار زیر چانه ات، متمایل شو به راست، لبخند بزن وراحت باش. کول باش. سیخ نباش. اگر هم دوست پسرته که خیلی نزدیک شو". بعد از من خواست که کاری را که گفته بکنم. خم شدم روی میز، دستم رو گذاشتم زیر چانه ام، لم دادم. پدرم هم همین کاررا کرد. صورتش را آورد نزدیک به صورت من و گفت "حالا درست شد". وشروع کرد ادای این را درآوردن که دوست پسرمنه: "خوشگل شدی امروز! چیکارکردی؟ دلت برام تنگ شده بود، نه؟" ومن درهمان حالت که مانده بودم، غش غش خندیدم. ودرهمان حالت ماندیم و شوکولا گلاسه مان را، با دست زیرچانه و صورتهای نزدیک، تمام کردیم

دو زن بیچاره

وقتی دانشگاه می رفتم، همانطورکه درخاطرمحترم همه هست، باید از یک اتاقکی که در کنار دروازه اصلی دانشگاه برای بازرسی خواهران گذاشته بودند، رد می شدم. در این اتاقک دو تا بازرس زن بودند، یکی پیر، یکی جوان. جوانک خوشگل هم بود. قد بلند، چشمهای بزرگ سیاه، و لبهای ورقلمبیده قشنگ. ولی بد چیزی بود. همه اش گیر می داد. اذیت میکرد. بخصوص من را
من هیچوقت نه آرایشی داشتم و نه اجق وجق لباس می پوشیدم. ولی هر روز می گفتند چشمات را کشیده ای، رژلب داری، ودستمالی میدادند دستم تا صورتم را پاک کنم. یک روزکه اینها را گفتند، گه زیادی خوردم و بهشان گفتم من آرایش ندارم، این خوشگلی طبیعی ست. نشون به اون نشون که بیچاره ام کردند و هر روز از روز قبل رفتارشان بدتر شد
خوب این رفتاراول صبحی حال آدم را می گرفت. دلت می خواست بروی آنطرف میز، مقنعه و چادرهردویشان را بگیری، بکشی هردویشان را به سمت همدیگر و کله هایشان را محکم بکوبی به هم. محکم. آنقدرمحکم که خودت از ضربه سر آنها ستاره هایی ببینی که می گردند دور سرشان و اتاقک را پرمی کنند. بعد هردو را همانجا رها کنی، و بروی پی کارت. ولی خوب نمی شد. درس خوانده بودی و کنکور داده بودی وباید تحمل این یکی را هم می کردی. با یک همکلاسی که دوستیم باهاش ادامه پیدا کرده تا امروزدرد ودل کردی و گفتی این دو نفردارند روزگارت را سیاه می کنند و اعصابت را خورد. راه حل دوستم این بود که چون نزدیک عید است برایشان شیرینی ببری. گفتم "یعنی رشوه بدم؟ من رشوه بدم؟ من؟" گفت "تصمیم با خودته. یا رشوه میدی، یا زجرمی کشی
فردا صبحش رفتم قنادی سر کوچه و یک جعبه بزرگ شیرینی تر گرفتم. وارد اتاقک شدم. پر بود از دخترهای ایراد دار. یواش رفتم جلو و با لبخند، شیرینی را روی میز گذاشتم و گفتم "این باشه اینجا تا بعد". آمدم که ازاتاقک بیام بیرون که زن جوان صدایم کرد: "اوهوی.کجا؟ این چیه گذاشتی اینجا؟ بیا اینجا ببینم". گفتم "الان سرتان شلوغه. بگذارید عصرموقع برگشتن بیام توضیح بدم که این برای چیه". گفت "اگر عصر توضیح ندی، از فردا دیگه دانشگاه بی دانشگاه". موندم مثل خر تو گل. حالا باید چی می گفتم؟ تا عصر خدا بزرگ بود
عصر شد و من به کل فراموش کردم دروغی طرح کنم. داشتم ازدانشگاه خارج می شدم که زنیکه پتیاره صدایم کرد. رفتم تو. گفت "خوب؟". با خودم گفتم یا یک دروغ بزرگ میگی یا درس را ببوس بگذار کنار. (دزدکی نگاه کردم دیدم دوسوم شیرینی ها  خورده شده). گفتم :"من پدرم سخت مریض بود. ماه ها توی تخت بیمارستان افتاده بود و دکترها قطع امید کرده بودند. اما پریشب خوابی دیدم. خواب دیدم که شما دو نفرمثل دوتا فرشته آمده اید به خوابم. با بالهای سفید. من را نوازش کردید وگفتید "نگران نباش، به حمد الله پدرت خوب شده است. شفا یافته". صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. ا ز بیمارستان بود. گفتند پدرم از خطر جسته. یاد شما کردم. گفتم این شیرینی ناقابل را بیارم ازتان تشکر کنم". حرفام که تمام شد، دیدم اشک توی چشم های دوتایشان حلقه کرد، یواش یواش اول خانم پیر، وبعد آن پتیاره زدند به گریه. همدیگر را بغل کردند و گفتند "ما فرشته ایم". قرآن را ازتوی کشوی میز برداشتند وماچ کردند. آمدند طرف من و من را هم به آغوش کشیدند. ای وااای. من دیدم که خودم هم تحت تاثیر دروغم قرارگرفته ام، چرا که بغض کردم و چند قطره اشک را نثار گونه هام کردم
تا ۴ سال هر روز صبح یک "عزیزم" کناراسمم می گذاشتند وحال پدرم را می پرسیدند
هروقت یاد این داستان می افتم، غمگین میشم ، که چقدر این دو زن بیچاره واحمق بودند، چقدرمن فلان فلان شده هستم، واینکه پدرم مریض شد، ازخطر نجست و روی تخت بیمارستان سال ها بعد رفت

من و دخترها


چند وقت پیش این نقاشی را دیدم وهنوز که هنوزه از مخم بیرون نرفته. به یاد نمی آرم که نقاشی ای را آنچنان با دقت نگاه کرده باشم، آنچنان تحت تاثیرش قرار گرفته باشم، وآنچنان جزییاتش مثل حرکت توی نقاشی وچین روپوش دخترها و دست توی دست داشتنشون ، من روتکون داده باشه. فوق العاده س.
اینکه صورت دخترها معلوم نیست باعث میشه که توراحت خودت را بگذاری جای یکی از آنها، و۲ تا ازهمکلاسی هایت را جای ۲ تای دیگه. این نقاشی می بردت به دوران مدرسه، وقتی که یواش یواش داشتی زن می شدی، وقتی یواش یواش می رفتی وسط مردم ، وقتی یواش یواش "چه می خواهی در زندگی بکنی" شده بود سؤال هر روزت، وقتی جذب شدن به  مرد و لمس کردن بدنش رو تجربه میکردی، وقتی مقنعه سر کردن جزو روتین زندگیت بود ودربستن دگمه های روپوشت و درصاف وصوف کردن موهای پریشانت زیرمقنعه هرکجایی که بودی، آنچنان تبحری داشتی که بیا و ببین.
نمی دانم آیا مادرهای ما با دیدن این نقاشی همینطور به وجد می آیند که آن نسلی از ما که به همین شکل، با همین ژست، با همین حالت، همه یک شکل و یک رنگ، به مدرسه می رفت؟ فکرنمی کنم. این نقاشی، نقاشیه منه. حتی زنگ مدرسه را توش می شنوم. این نقاشی تمام آن حس وحال آن دوره را داره و به یادت میآره که چه کردی، چه بودی، وچه هستی.  
دمت گرم شهره مهران.
  

۲۶.۸.۸۹

An Education




یکی ازفیلم هایی که این اواخر دیدم و کیف کردم فیلم "An Education" لون شرفیگ بود. نیک هورنبی سناریو آن را بر اساس خاطرات لین باربر نوشته.
فیلم داستان یک دختر ۱۶ ساله است در دهه ۶۰ انگلستان که با مردی ۳۶ ساله رابطه برقرار می کند. دختری است که هزاران نقشه برای آینده اش دارد، مثل خیلی از دختران ۱۶ ساله، و ساز می زند، زبان می خواند و می خواهد هر جور که شده وارد دانشگاه آکسفورد شود. پدر و مادرش حمایت اش می کنند ولی بین مرزسنتی بودن و شوهر خوب پیدا کردن برای دخترشان و رها گذاشتنش برای ادامه تحصیل و شغل پیدا کردن در آینده هنوز گیر کرده اند، مثل خیلی پدرمادرهای آن زمان یا حتی  این زمان!
نقش دختر را کری مالیگان بازی می کند که فوق العاده است. یعنی فکت می افتد از بازی عالی این هنرپیشه. قرار است که دختری باشد عاقل و با شعور ولی در ضمن حس نوجوانی و ناپختگی هم درش باشد، یک جایی، پنهان، که هرازگاهی خودی نشان دهد . آنقدراین حس وحالت را خوب 
درمی آورد که نمی دانید. ازآن طرف پیتر ساسگارد معرکه نقش مردی را بازی می کند که مرموز است و دختر را وارد یک دنیای دیگر می کند. دنیای رستوران های ژیگولی و کنسرت ها و سفرهای عالی. آنقدر این مرد این کارها را به سرعت انجام می دهد که مادر پدر دختر مجذوب مرد
می شوند و حواسشان نیست که دختر ۱۶ ساله است و مرد ۳۶ ساله و چه ها که ممکن نیست اتفاق بیفتد. اتفاقی که می افتد این است که مسیر فکری دختر تا حدی  برای مدت کوتاهی عوض میشود. دختر درس خوانی که می خواهد برود آکسفورد حالا می خواهد خوش بگذارند، دانشگاه زندگی را ترجیح می دهد به دانشگاه آکسفورد، و سیستم "دنیا ۲ روزه، حالشو ببر" را ترجیح می دهد به محیط کسل کننده تحصیل در دانشگاه.  
سناریو فیلم آنقدرعالی است و دیالوگ ها آنقدر خوب است که دلیل رابطه این مرد با این دختر را برای مدت طولانی بروزنمی دهد. بین نگرانی و لذت از این رابطه مدتی طولانی معلقی. و همین عقب و جلو رفتن و این سؤال را بی جواب گذاشتن تو را تمام فیلم هوشیار نگه میدارد، کنجکاو و علاقمند. وازآن طرف حس های دختر آنچنان باورپذیر است که می بردت به نوجوانی خودت و آنقدر رابطه برقرارمی کنی با این دختر که کم کم حس می کنی داری میری توی فیلم، میری جای دختره را بگیری.
انتخاب زنها بین داشتن شغل و ازدواج، وابستگی به مرد یا مستقل بودن، تغییر مسیر دادن و فاصله گرفتن از موج اجتماعی که زن ها را به سمت خانه و خانه داری می برده، و هنوز هم می برد، مرز بین نوجوانی و زن شدن، صدمه دیدن از یک رابطه، نرم به تختخواب بردن دختران ساده، و گیج بودن مادر پدرها در خط دادن به زندگی بچه هاشان و هزارنکته عالی دیگررا میگذاره کنارهم، خیلی قشنگ، خیلی ظریف، وکیف میکنی.
اگر کسانی این فیلم را می بینند و نتیجه گیری می کنند که "مادر پدرها باید بیشتر مواظب دختران ۱۶ ساله شان باشند" با آن افراد دیگر راجع به فیلم حرف نزنید. یا راجع به هیچ فیلمی حرف نزنید، یا کلا نظرشان را راجع به زندگی مهم تلقی نکنید. بعد ازاین فیلم آدم فکرمی کند که عجب این دخترتجربه عالی درآن سن کم  داشته و چه اثرمثبتی این اتفاق درزندگی آینده اش خواهد گذاشت، و چقدراز دانشگاه آکسفورد رفتن لذت بیشتری خواهد برد و چقدرنگاهش به زندگی ومرد وخیلی چیزهای دیگر با این تجربه بازترشده. و البته اینهمه را ۲۰ سال بعد می فهمد.  

۲۳.۸.۸۹

سن

آدم وقتی سنش زیاد میشه یک اتفاقات عجیبی براش می افته. یعنی نه تنها موهای سرت سفید میشن، نه تنها ماه به ماه  متوجه میشی و برآورد می کنی که وقتی سنت بیشتر میشه، کدوم قسمت صورتت شکسته تر میشه، کدوم قسمت پر چروک میشه، بلکه می فهمی چه حس هایی توی وجودت از بین رفته اند، یا تغیر شکل داده اند. با بعضی از آن حسها خیلی حال می کردی جوونتر که بودی. یک رهایی و یخلایی توی کلت بوده، که دیگه نیست. هرچی سعی می کنی آن حسها رو از دست ندی، فایده نداره. انگار که تاریخ مصرف داشته. از ۳۰ که بگذری دیگه  تمام. یک جاهایی که بلوغ نشان میدی، ۲ تا حرف حسابی می زنی که همه به به چه چه میکنند، با خودت میگی، دمم گرم. یک جاهایی میگی کاش دل به دریا می زدم و خل بازی درمی اوردم. ولی دیگه نمیتونی.
تو مقوله عاشق شدن هم همینطور میشه. یعنی دیگه آنطوری که قبلا عاشق می شدی، عاشق نمیشی. اصلا محاله که همانطوری که ۱۸ سالت بود دوباره عاشق بشی.
من آن وقتها وقتی عاشق یک پسری می شدم که کتاب خوان بود، که خیلی هم پیش می آمد، تمام شب و روزم را کتاب می خوندم که راجع بهشون با طرف حرف بزنم، توجه طرف را جلب کنم. عاشق یک پسری بودم، وقتی ۱۷-۱۶ ساله بودم، که خیلی شعر دوست داشت. من هرچی فروغ و اخوان و نیما و مولوی و حافظ الان بلدم از صدقه سرهمین پسربود. البته دمش گرم! دم همشون گرم!
می رفتیم پنج شنبه ها درکه. من تو جیب روپوشم پر بود از کاغذ بریده، رویشان شعرهای مختلف. کاغذ ها را توی جیبم پر نمی کردم که جلوی رویش در بیآورم و بخوانم. نه. آنطوری که خیلی بد میشد، می گفت این دختر دیوانه است. کاغذ ها آنجا بودند که قبل از اینکه اظهارفضل کنم یک مروری توی ذهنم بکنم و اگر خدای نکرده، کلمه ای، بیتی را یادم رفته بود، بپرم پشت یک سنگی، صخره ای و تندی یک نگاهی بهشون بیندازم.
ولی الان دیگه اینطوری نیست. الان همش فکر و ذکرت اینه که ببینی با طرف احساس امنیت میکنی؟ هواتو داره؟ مواظبت هست؟
یک فیلمی دیدم، "وال استریت: پول هیچوقت نمیخوابد"، با شایا لبوف، و کری مالیگان، که نامزد کرده بودند، و دختره  از دست پسره سرموضوعی ناراحت شده، و میخواد باهاش بهم بزنه، و دلیلی که میاره اینه که "مگر قرار ما این نبود که به همدیگر حس امنیت بدیم؟" و من یکهو با خودم گفتم "آهان. همینه. خودشه. حس امنیت". این است که الان طرف شعر می خونه یا نمی خونه دیگه مطرح نمیشه. اگر هم بشه، در لیست شرایط پسند، میره ته لیست!جیب روپوشت فقط یک موبایل توشه که همش چک کنی ببینی حالتو میپرسه و هواتو داره یا نه. 
وقتی سنت بالا میره اتفاق دیگری که می افته اینه که عکس العمل ات وقتی یکی عاشقت میشه هم فرق میکنه. آنطوری که قبلا دلت هری می ریخت پایین دیگه نمیریزه. طرف همان جلسه اول ابرازعشق می کنه ولی تو همش با خودت میگی "حالا ببینیم". بعد با خودت فکر میکنی، این اولش اینطوری آتیشی شده، باید دید یک کم که می گذره چطوری میشه.
ازآن طرف هم نباید نادیده گرفت که ابرازعشق داریم تا ابراز عشق. یکی وقتی سنت بالا رفته بیاد بهت بگه "اگر تو با من باشی، تمام دنیا رو می ریزم به پات. هر کاری بخواهی  برات میکنم" درجا میگی یک چیزی ایراد کلی داره. اصلا وحشت میکنی. اصلا حال نمیده هرکاری  بخوام برام بکنی. ۲ روز دیگه لوس میشم، بدخلق میشم، افتضاح میشه. یا اگر نتونستی بکنی، بعد ها گیر میدم، میزنم تو سرت که فقط حرف زدی، بی عرضه بودی. بعد که اینها را گفتی، طرف را قشنگ در میدی. دمشو میگذاره رو کولش و الفرار. ولی یکی ممکنه بهت بگه "می خوامت. میخوام صبح کنار تو از خواب پاشم". یا یکی دیگه میگه "می خوام سال دیگه لباس هایت را توی  کمد لباس خودم  ببینم". این میچسبه. ساده و قشنگه. بیشتر کیف میده. ولی خوب موضوع به همینجا ختم نمیشه دیگه. هرچی بیشتر تجربه داشته باشی، همین حرفهای ساده و قشنگ رو بالا پایین میکنی. ۶۰ بار. یک  لحظه کوتاه کیفشومیبری، برای دوستانت تعریف میکنی، دوستهای رومانتیکت گل ازگلشان میشکفه واشک تو چشم هاشون جمع میشه، وآن قسی القلب ها مثل خود گهت میگن "حالا صبر کن. ببین چی میشه".
 اینکه تو به اینجایی میرسی که اینطوری مساله رو تجزیه تحلیل میکنی خیلی بده. یعنی گنده. یعنی غم انگیزه. یعنی چی اصلا؟ مگر عشق قرار نیست حساب کتاب نداشته باشه؟ این همه عقل کل بودن وقتی یکی داره حرفهای عاشقانه بهت میزنه،به چه درد می خوره؟؟
از آن طرف وقتی فیلم عاشقانه می بینی،  هنوزبغضت میگیره . آه های بلند می کشی.آه ه ه ه ه! بعد همش خودتو می گذاری جای طرف. با خودت میگی چه حالی میداد اگر برای من هم همین اتفاق می افتاد. ولی حواست نیست که آخه احمق، داره این اتفاق می افته برات، چشم هاتو باز کن، کیفشو ببر. ولی نه. گارد می گیری. تمام تجربه های بد و خوبت میاد جلوی چشمت، همه را می چینی کنار هم، بررسی می کنی، و به این نتیجه افتضاح می رسی که یک جای کار با این همه آتش و حرارت در اول رابطه ،شاید یک روزی، بلنگه. هی میگی "حالا صبر کن ببین تا کی این آتش همینطوری می مونه، فعلا خودتو گم نکن. با چشم باز همه چیز را نگاه کن".ای لعنت به این چشم های باز.
جدیدا با اینکه فکر می کنم بالا رفتن سن خیلی داره در بعضی چیزها حال میده ، با این یک نکته اصلا و ابدا حال نمی کنم.از این سردی و محافظه کاری غمم می گیره! چطوری میشه برگشت به همون حال و هوای ۱۸ سالگی و جیب های پرشعر؟





۲۲.۸.۸۹

پیراهن سیاه

"مرگ پدرت را بهت تسلیت میگم"، "خدا بیامورزدشون"، "غم آخرت باشه"، یادشون بخیر". همینطورتسلیت بود که حواله اینجانب می شد و من هنوز تو شک خود داستان بودم. یعنی چی که بابام مرده؟ مرگ پدر یعنی چی؟ حالا چی میشه؟
چهار، پنج روز قبل از مرگش دیده بودمش. مدتها بود حال نداشت و بیمارستان بود. خیلی وقت بود که باهاش قهر بودم. الکی. سر هیچی. بپرس چرا قهر بودی؟ جوابی ندارم. مثل خیلی از سوال های دیگری که راجع بهش ازمن می پرسند وجوابی ندارم بدم. بعد که جوابی نداری بدی، همه تفسیر میکنند، که "دختر خوبی نبودی؟". "پدر خوبی نبود؟". "رابطه خوبی نداشتین؟". "جدایی مادر پدر این مسائل رو هم با خودش میاره".... بازهم جوابی نداشتم. فقط می دونستم که داستان پیچیده ترازاین حرفها بود. با همین سوال های بیخودی که فقط از سر فضولی بود کسی جوابی دستگیرش نمیشد. ولی خوب می پرسند دیگه. می برند، می دوزند، نظر میدهند. بگذار بدهند. مهم نیست. مهم اینه که بابام مرده، ومن هنوزنمی دونم یعنی چی. نمی دونستم داشتنش یعنی چی، حالا نمیدونستم نداشتنش یعنی چی.
قهر ما بعد از انتخابات ۸
۸ بود. چند روزبعد ازاولین تظاهرات بهش زنگ زدم. نگرانش بودم چون قلبش وضع خوبی نداشت و نگران بودم که نکند مضطرب باشد. خیلی سرسنگین بود. من شروع کردم با حرارت به آنالیز سیاسی وضعیت. و اوهمه اش گفت "اوهوم، اوهوم".بعد یکهو پرید وسط صحبت های پرحرارت من، و گفت "من دیرتر بهت زنگ می زنم". گفتم "ده، چی شد؟". گفت "هیچی. خانه ای دیرتر بهت زنگ بزنم؟". گفتم "آره". نشان به آن نشان که این زنگ زدن رفت تا اینکه چند روز  قبل از مرگش رفتم سراغش. چرا زنگ نزد؟ نمیدانم. مثل خیلی چیزهای دیگری که راجع بهش نمی دانم. این هم رو بقیه. الان که بعد از مرگش تجزیه تحلیل این چیزها بی فایده است. باید یک چیزی ازش دستت باشد که طبق آن تجزیه تحلیل کنی. مثلا بگویی "اینطوری بود، این مشخصه را داشت، در این شرایط اینطور
می کرد، پس این عکس العمل دلیل اون میتونه باشه". چیزی دستم نبود. این است که بیخیال شدم. ولی زنگ نزده بود. و همین کلی من را کلافه کرده بود. ۱۰ ماه!
برادرم زنگ زد به موبایلم. گفت "بابا امروزحالش خیلی بهتره. برویک سری بهش بزن". گفتم "نمیرم". عین این دخترهای لوس و ننر و ابله گفتم "نمیرم. قهرم". برادرم از کوره در رفت و برق از کون من پرید. گفت "این ادا ها رو در نیار، اگر
می خواهی یک دنده و احمق باشی، باش ولی بدون که این کار اشتباهه". به من گفت "احمق". نشده بود ازش فحش بخورم. توماشین بودم، با مادرم. بغضم گرفت. داشتم خفه میشدم. مادرم یک نگاهی بهم کرد.فهمید. رل را پیچاند ورفتیم به سمت بیمارستان. ساعت ۶ بعد از ظهر شنبه بود. مادرم گفت بعید است این ساعت راهمان بدهند. با خودم گفتم "خدا کند نگذارند برویم تو". این البته ازترس بود. ازترس دیدن پدرمریض. ازخودم بدم آمد. کم مانده بود بالا بیاورم. ازاینکه داشتم جا میزدم حالم ازخودم بهم خورده بود. رسیدیم بیمارستان. رفتیم تو. مادرم به مسوول آن قسمت گفت که می داند که وقت ملاقات نیست، ولی این دختر می خواهد پدرش را ببیند". قبول کرد. رفتیم توبخش. خانم پرستارگفت "یکی یکی برین تو، کفش پوش پلاستیکی هم بپوشین". مادرم گفت "تو برو".
قلبم تند تند میزد. رفتم تو.۸-۷ مریض تو یک اتاق بزرگ خوابیده بودند. وسط اتاق ایستادم و به همه شان
تک تک نگاه کردم. پدرم را پیدا نکردم. نبود. به خودم گفتم یکبار دیگه با دقت نگاه کن. باز زل زدم به مریض ها. دیدمش. ریشش را زده بودند. سالها بود بدون ریش ندیده بودمش. شاید ۲۰ سال. رفتم طرفش. وحشت کردم. قابل شناختن نبود. یک ماسک اکسیژن روی دهانش بود. چشم هایش باز. چشم های عسلیش. ولی سفیدی چشم هایش زرد. زرد زرد. رنگ پوستش، سیاه. سیاه مثل چرم. لب پایینش زخمی بود به خاطر لوله ای که توی دهانش کرده بودند. ولی هوشیار بود. با خودم گفتم "این وضعیت را برادرم میگفت "حال بهتر"؟ پس قبلا چطور بوده؟". دستش را گرفتم. گرم بود. گرم گرم. گفت "بابا جون چطوری؟". گفتم "تو چرا اینجایی؟ چیکار کردی با خودت؟" گفت "نمیدونم" و یک شیطنتی تو چشمهایش بود. خیلی میشد که اینطوری نگاه شیطون داشته باشد. نگاه تیز و شیطون، معمولا هم  لبهایش را غنچه می کرد و می داد یک طرف ولی آن روز نمی توانست. لوله نمی گذاشت.ازنگاهش معلوم بود که انگارخوب می داند چرا آنجاست. عمویم گفته بود قرصهای قلبش را درست نمی خورده، یا اصلا نمی خورده، غذا نمی خورده، قرصها را قاطی پاتی می خورده. این بود که کبد داغون شده بود. ریه ها هم که به خاطریک عمر سیگار زیاد، داغون بود، قلب هم که تکلیفش معلوم بود.
گفتم "شنیدم شیطونی کردی، قرص هایت را نخوردی". من را نگاه کرد گفت "من چمه؟". گفتم "خوب میشی. نگران نباش". یک دروغ محض. آن چیزی که من روی تخت بیمارستان می دیدم بهتر نمیشد. ولی ته ته وجودم فکر می کردم حالا شاید بهتر بشه. و گفتم کاش یک کمی
ازپزشکی سرم می شد که خودم تصمیم می گرفتم این خوب شدنی هست یا نه. نگاهم کرد گفت "بابا جون چرا سیاه پوشیدی؟". گفتم "سیاه نیست. سبز پررنگه". بعد دیگه جلوی خودم را نتونستم بگیرم. اشک هایم گوله گوله آمدند پایین. با ناراحتی نگاهم کرد. دستهایش را محکم گرفتم. بازوهایش پر ازلک های آبی بود. کبودی. انگشت هایش را تک تک لمس کردم. همیشه انگشت هایش را دوست داشتم. انگشت های کشیده، قشنگ، با ناخن های پخ و بزرگ. نمونه دست قشنگ.
یک مریضی آن طرف اتاق فقط ضجه میزد.
ازته حلقش جیغ میزد می گفت "اآی آی آی". می خواستم بروم وبهش بگویم "خفه شو.. خفه شو... خفه شو" کلافه بودم. پرستارآمد طرف من و گفت "مادر میگن برین بیرون". گفتم چشم. دستهای پدرم را فشار دادم، دولا شدم روی تخت وپیشانیش را بوسیدم. محکم وطولانی. چشمهایش پر از غم بود. آمدم بیرون.
۴ روز بعد پدرم رفت. همان چشم های زرد، و نفس نفس های سخت، کارش را تمام کرده بود. قلبم فشرد. آنقدر فشرد که نشستم روی زمین.
رفتم پیش مادرم. رفتم توی اتاق خوابش. نشسته بود لبه تختش و گریه میکرد. بغلش کردم. دستم را کردم توی موهایش
و صورتش را بوسیدم . گفت "چه مرگش بود؟". باز هم همان چرای بی جواب. گفتم "سعی کن بخوابی. فردا خیلی کار داریم".
رفتم توی اتاق برادرم. بغلش کردم و گفتم "مرسی که فحشم دادی. که مجبورم کردی برم ببینمش. که عاقل بودی. که بهم گفتی احمق". محکم من را فشار داد و گفت "پیراهن سیاهم برام تنگ شده. باید یکی دیگه بخرم. فردا با من میای بریم دنبال
پیراهن سیاه؟".