۸.۹.۹۰

تجربه

وقتی که مرد، همه چیز بهم ریخت.  الان که نگاه می کنم، می بینم کلی رابطه ها بهم ریخت. همیشه می گفتند وقتی یک نفر تو خانواده بمیره، یکسری رابطه ها به گند کشیده میشه. توخونه ما به گند کشیده شد. روابط ظاهری و سطحی و قربان صدقه های الکی جای خودش رو داده بود به اظهارنظرهای تند و قاطع و واقعی. کلی چیزها که رسوب کرده بود آن ته ته، آمد بالا. آمد رو. تکلیف خیلی چیزها معلوم شد. تکلیف همه با هم معلوم شد. ترسناک بود تا حدی. یکی رفته بود و انگار همه نقاب از چهره برداشته بودن. یکهو. یک شبه. 
ولی یک تکون بزرگ اینطوری لازم بود. یک زلزله تو خونه و خانواده. یک خانه تکانی. لازم بود انگار. می گفتند باید تجربه کنی تا این خونه تکانی و عواقبش رو بفهمی.
جدای از این، تازه فهمیده بودی مرگ یعنی چی. "دیگر نبودن" یک عزیز و "دیگر ندیدنش" یعنی چی. می دیدی که فرق کرده ای. پوست انداخته ای. فرق کرده ای با اونهایی که این "دیگر نبودن" رو تجربه نکرده بودن. 
دوره ای بود تو نوجوانی که نه عیادت بیمار می رفتی، نه ختم می رفتی، نه خاک سپاری می رفتی، نه تسلیت می گفتی. هیچی. بلد نبودی اصلا. زبونت نمی چرخید. در می رفتی از رودررویی با عزاداران. در می رفتی از دیدن مردم. از ضجه هاشون. حوصله نداشتی. نمی فهمیدیشون اصلا.
می گفتند باید تجربه اش کنی تا بفهمی چطور زبونت بچرخه. چیکارکنی. چی بگی. چی نگی.
درست می گفتند.
همون دوره عزاداری، زنی نازنین، با دو قابلمه غذا می اومد خونه مون، قابلمه ها رو توی یخچال می گذاشت، و از در پشتی می رفت. فرصت نمی کردیم به غذای شب فکر کنیم، ووقتی مجلس تموم می شد، تنها می موندیم، با چشمهای پف کرده و گرسنه.  می رفتیم سراغ یخچال. هر روز به مدت دو هفته، اونجا بودند. اون دو تا قابلمه غذا. هفت سال ازاون داستان می گذره و من هنوز تو کف اون همه ظرافت ام. اون همه فهم. بجا. عالی. اون زن نازنین قطعا تجربه "دیگر نبودن" رو کرده بود. شک نداشتم.
تو همون دوهفته، پامو ازخونه بیرون نمی گذاشتم. فکر اینکه ازخونه بیرون برم و دور بشم، دلم رو آشوب می کرد. فکر
می کردم یک اتفاق ناگوار دیگه می افته. کسی تو خونه از غم سکته می کنه. غش می کنه. نگرانی خفه ام می کرد. دوستی می گفت نمی خوای بیرون بری چون مضطرب میشی، نه؟". معلوم بود قبلا توهمون موقعیت کوفتی قرارگرفته بوده.
 دیشب این خاطرات هفت سال پیش رو با خودم مرور کردم. بعد از یک شب خوب با دوستهای نزدیک. بحث سفررفتن بود و برنامه ریزی. ولی مریضی مادر یکی از دوستها هم بود و دوا و درمانش. نمی شد سفر رفت. اون دوست می گفت نمیآد.نمی تونه.
دیدم پوست انداخته ام. لازم نبود به من توضیح بده چرا نمی تونه. اون دغدغه، اون نگرانی، وقتی از صحنه دوری، مهلکه. بحث مادرداری نبود. بحث "دور بودن" بود. نگرانی و ناآگاهی ازاینکه هرلحظه داره چه اتفاقی می افته دور از تو. در نبود تو.
فهمیدمش. ولی همین فهمیدن غمگینم کرد.
شب که رفتم تو تخت، فکر کردم بهتر می بود همیشه همون نوجوان یخلا و در-رو می موندیم. 
سفر می رفتیم مدام.
بی دغدغه.
بی تجربه.  

شفاف

که بغلت که می کنن، سفت بغل می کنن و طولانی.
که کاری می کنن که حضور گرمشون رو مدام حس کنی.
که کاری می کنن که حس کنی زنی، با تمام مخلفاتش. بعضی تبحر دارن تو اینکه زنانگیت رو برات پررنگ کنن. از اونها.
که مدام می بینی که لبخند به لب داری. 
که باهم حرف می زنین، شفاف. راحت. عادی. بی ادا. بی گره.
که وسط خواب و بیداری حالیت می کنه که هست کنارت. 
که یک بده بستون بی شیله پیله و راحت داری اصلا.
از اونها. از همونها اومده همینجا. وردلم نشسته. داره نگام می کنه. مثل خودم یک چال هم داره رو لپش.
مهم نیست چقدر دوام بیاره این نگاه. یا دوام بیارن اینها همه. اصلا مهم نیست.
مهم اینه که همینها رو مزه مزه کرده باشی کلا درزندگانی. حتی یکبار. حتی کوتاه.