۲۱.۲.۹۳

---

از روى شانه هايمان پريد و رفت. تمام زمزمه هاى من در گوش يخ كرده اش بخار شد. رد پايش مانده كه با باران بعدى آن هم پاك خواهد شد. بعدش جهنم است. بى ترديد

۱۲.۶.۹۲

اسم

وقتى با "ر" زندگى مى كردم، ٤ سال بعد از دوستى پر عشق، گفت بچه دار شيم. گفتم "نه". هزار تا كار هست فعلا در اولويت. نق زد و نق. گفت پس حالا فعلا دنبال اسم بگرديم. گفتم بگرد. هرروز با يك اسم سروكله اش پيدا مى شد. از آنجايى كه بچه اش دورگه ميشد نگران با مسمى بودن اسم بود. من هم در حد "بلى"،"خير"،"اه اه" انجام وظيفه مى كردم تا اينكه يواش يواش آلوده شدم. اصولا استاد به كرسى نشاندن حرف و هدفش بود
يك كتابى مى خواندم راجع به قوم ايلام. پشتش به فرانسه نوشته بود
Les Élamites
يعنى همان قوم ايلام. رفتم تو بحر كلمه
Élam
خوشم آمد. به فارسى ميشد "علم" يا "الم". با هزار كلمه ديگه قاطى ميشد. ولى صداى خوشى داشت. به دلم نشست. بهش گفتم اسم پسر پيدا شد 
Élam
مشعوف شد. از آن روز هى خودش رو لوس كرد و اسم رو تكرار كرد
بعد از جدايى،  سالها پيش، شنيدم رفته چين. مشغول تدريس است در گوشه اى از آن كشور. ازش بيخبر بودم تا اينكه دوستى سراغش را گرفت. گفتم اصلا نمى دانم كجاست و چه مى كند. كنجكاوم كرد. اسمش رو گوگل كردم. عكس يك بچه چينى به شدت مامانى آمد صفحه اول. عكس پارسال تو مجله ى دانشگاهى كه با هم آنجا سالها درس خوانده بوديم چاپ شده بود. با اين توضيح كه "ر" ازدواج كرده. و اين هم عكس پسرش بود با اسم پسرش
Élam
  پسر الان يك سالشه

۸.۶.۹۲

ترك شدگان (برگرفته از مصاحبت شبانه با "ن")

به اينجا مى رسى كه مى بينى اگر سال هاى پيش عاشق بودى، طرف يك جاى مشخص و گرم تو ذهنت باز كرده. يك
 طرح ترسيم شده زاويه دار. يك شكل بزرگ شبيه بدنش تو ذهنت بوده. از فرق سر تا نوك پاش رو انگار با مداد كشيدى. فرم سر، مدلى كه موهاش بالا پايين شده. فرم گوش. اندازه دماغ. فرم لب ها. شكل شانه ها. بعد مى آيى پايين تر. اندازه بازوها، مچ دستها. شكل انگشتها و ناخنها (آخ ناخنها). كون و ران و زانو. مچ پا و انگشت هاى پا. برآمدگى شصت پا

با دو تا دستت مى تونستى مدام از بالاى سرش بكشى تا پايين پاش و زير دستت  گرم گرم بوده

اين تصويريه كه تو وقتى دور و برت نبوده تو ذهنت داشتى. قلبت هم كه گرمه

بعد از جدايى، جاى اين شكل ترسيم شده يك حفره مياد يواش يواش. تمام خطوط و زوايا جاى خودشون هستند. ولى توخاليه. و ديگه گرم نيست. جاش رو داده به يك طرح دقيق ولى سرد

سالها سعى مى كنى دست و پا و سر آدمهاى جديد رو بگيرى و بگذارى تو اين حفره. دستشون رو مى گيرى و مى تپانى جاى اون طرح. لبشون رو. زانوشون رو. جا نميشه. يك چيزي از يك جايى مى زنه بيرون. اگر هم جا بشه طرف يا در حال تركيدنه يا داره لق مى زنه

يواش يواش مى فهمى كه اون عشق قديميت رو هم اگر بيارى بگذارى تو اين حفره، اون هم ديگه جا نميشه. شانه ها؟ لب ها؟ زانو ها؟ جا نميشن. گرما هم ديگه اون گرما نيست

مى بينى تمام اون طرح همان موقع با دست و ذهن و خيال خودت ترسيم شده. با خود آن موقع ات اصلا

هروقت به اينجا رسيدى، ميرى تو باغچه و كلى گل خوشبو و خوشگل جمع مى كنى و حفره رو باهاشون پر مى كنى. اون طرح پرگل رو از جاش بلند مى كنى مى زنى به ديوار. بعد بايد آستين هارو بالا بزنى كه يك طرح جديد بكشى. اشك شوق


۱۵.۱۲.۹۱

سفر

١.رفته بودم عروسى. يكى از مهمون ها كه دوست برادرم بود دعوتمون كرد خونه اش پاگشا.  برادرم گفت " گل بگير سر ساعت ٨ ميام دنبالت.  اون روز گل گرفتم و بدو بدو رفتم خونه. با سرعت دوش بگير و مو صاف كن و لباسى به تن كن. دنبال كفش قهوه اي ام بودم.  افتاده بودند ته كمد. دولا شدم برشون دارم. تلفن زنگ زد: " من دم درم". دست دراز كردم و كفشها رو كشيدم بيرون. كفش ها به پا و ده بدو كه رفتيم.
مهمونى تموم شد. اومدم خونه. كفشها رو پايين پله ها در آوردم. لباس رو وسط پله ها. خزيدم تو تخت. غش.
آلارم صبح زود. بدو بدو. دوش بگير قهوه درست كن. باسن مبارك رو گذاشتم رو صندلى كه در آرامش قهوه ميل كنم، چشمم افتاد به كفشها. رفتم نزديك. نه ه ه ه. رفتم نزديكتر و با دماغ رفتم وسطشون. يكى سياه بود يكى قهوه اى. پريدم از پله ها بالا. ته كمد رو نگاه كردم. بله. يكى قهوه اى بود يكى سياه. كفش پاشنه بلند لنگه به لنگه. اينطورى رفته بودم مهمونى. دو رنگى. از همه رنگى. خنده ام گرفت. قاه قاه. مگه بند مى اومد. 
چند وقت بعد صاحب مهمونى رو ديدم.  چشمش رفت طرف كفش هام. با خجالت، مثل دختر بچه ها يك پا رو بردم پشت اون يكى پا و از بغل خم شدم. گردن كج. يك وضع ناراحتى. تو دلم گفتم :" ده نكن ده. نكن".

٢. يكى از پلك هام افتاده. مياد رو چشمم فشار مياره. دچار زود- پلك افتادگى شدم.  وقتى مى خوام بالا رو نگاه كنم بايد يك قر خاصى به تخم چشمهام بدم  كه اين افتادگى جابجا بشه و بتونم راحت ببينم. يكى من رو ديد در حال قر دادن چشم هام. گفت:" آخى تيك عصبى پيدا كردى؟ نداشتى كه، داشتى؟" ده نگو ده، نگو.

٣. همكارم گفت قاتل ها رو بايد اعدام كرد. تو ماشين بوديم داشتيم مى رفتيم جلسه. نفس عميق كشيدم و باد در دماغ گفتم "جدا. اگر مريض باشند چي؟"  گفت "هيچى. فرقى نمى كنه. به چه درد جامعه مى خوره آدم روانى؟ خرج معالجه و زندانى كردنش هم كه زياده.". گفتم " آهان ن ن ن . چون خرج زياده پس دارش بزنن ديگه. شما هم لطف كن دست بچه ٤ ساله ات رو بگير برين تماشا كف بزنين. چطوره؟". گفت ( احمق): " نه تماشا نميرم ديگه". گفتم : " آهان ن ن ن تناشا تشريف نمى برين". ادامه داد (خاك بر سر): "ديگه علاقه اى به جون دادنش ندارم ديگه. هر هر". ديدم راننده با وحشت داره از تو آينه نگام مى كنه.  پى برده بود انگار به درجه جنون من با همون آهان ن ن ن گفتنم. حس كردم دلم مى خواد سر همكارم رو بكوبم به شيشه ماشين. آنقدر بكوبم كه شايد اين تكه حماقت چسبيده به مغزش بپره بيرون. بيفته وسط خيابون. يك تريلى از روش رد شه. ولى راننده يواش ابروهاشو برد بالا. قدرت بازدارنده داشت. ده نكن ده. نكن.

٤. طرف در طول رابطه انگشت كوچكشو هم تكون نداده مبادا فشارى بهش بياد و هى گفته "همينى هست كه هست" و  بعد كه ما راهمون رو كشيديم رفتيم و گفتيم "همينى هست كه هست رو نخواستيم"، گودباى، افتاد به پام. من هم كه بولدوزر.  همه كارهاشون با تاخيره. چرا مردم اينطورى مى كنند با خودشون خوب؟ ده نكنين ده. نكنين.

٥. احتياج به سفر دارم انگار.

۲۵.۴.۹۱

"نبض"

صورتش مثل گچ سفيد است. پيشانيش سرد سرد. انگشت هاي قشنگش (آخ كه چقدر هميشه انگشتهايش را دوست داشتم) سفيد و يخ كرده. چشمها بسته. بدن چروكيده اش هنوز گرم است
يك دستگاه كوچكي وصل شده به انگشت اشاره دست راستش. براي اندازه گيري فشار خون و نبض به گمانم. فشار پايين است يا اصلا فشاري نيست. نمي دانم. چه مي فهمم. ولي نبض مي زند. دستگاه اينطور مي گويد. ساعت 10 صبح جمعه است
كنارش هستم. دستهايش را مي مالم كه گرم شود. پاهايش را مي مالم كه گرم بماند. نمي ماند. لبم را مي آورم نزديك گوش هاي كوچكش و يواش حرف مي زنم. يادم نيست چه مي گفتم. صورتش از اشك هايم خيس خيس شده. دلم مي خواهد بروم زير ملافه-اش و كنارش دراز بكشم. سرم را مثل هميشه بگذارم بين گردن و شانه هايش و دماغم را بمالم به گردنش و بشنوم كه بگويد: "جوجوي من. من قربون تو برم". نمي شود
پرستارش مي گويد: "هيچ از علايم حيات درش ديده نمي شود الا نبض. الا قلب". انگشت هايش سفت شده اند. خم نمي شوند ديگر انگار
ساعت ها مي گذرد. نبض كم مي شود. كم ... كم ... انگار سوسو مي كند 
ساعت 7/5 شب است.  نبضش ديگر نمي زند. قلبش مي ايستد
نعش كش قرار است ساعت 11 برسد كه به سردخانه ببرندش. از 7/5 تا 11 شب معاشقه مي كنم. با آن عزيز دلم. با دوست-داشتني ترين موجود روي زمين. در گوشش زمزمه مي كنم كه بماند. قول مي گيرم كه بماند. همينجا. دور و برم. همين دور و برمان. بدنش دارد از ما دور مي شود. دارد مي رود. برود. ولي مبادا خودش، خود خودش تركمان كند. كه نباشد. كه نگاهش از ما دور شود. كه از روي شانه هايمان بپرد. كه اگر بپرد، همه چيز پاره مي شود انگار. تكه تكه مي شود. اصلا پودر مي شود. اينهمه را در گوشش مي گويم. در گوش يخ كرده اش
ماشين نعش كش مي آيد و پسري جوان پياده مي شود، با تي شرت بدون آستين و دم پايي لاانگشتي كه لخ لخ بر زمين مي كشدش. ‌چه نفرتي دارم ازش. كيسه پلاستيكي زيپ دار سياه رنگي را از ماشينش بيرون مي آورد و بدن را توي كيسه مي كند. چرا سياه ؟ سر تخت ايستاده و به من، كه پايين تختم و نزديك به سر زيپ، مي گويد:"زيپو بكش". اي واي 
بلندش مي كنيم. چقدر سبك است. مي گذاريمش روي برانكارد. رد مي شويم از وسط حياط خانه اش، از وسط بته هاي پرگل، از وسط زندگيش، از وسط آنهمه خاطره، ازوسط تمام لبخندها و قهقهه هايش كه همه جا حك شده، از وسط رد پاهاي كوچكش، از وسط درخت هاي ‍چنار، از كنار كوره سفال گريش و درخت آلبالو. از وسط تمام زيبايي هايي كه برايمان ساخته بود
چقدر شب است. زانوهايم همراهي نمي كنند. حس مي كنم چشم هايم از حدقه در آمده اند. تجربه نكرده بوده ام اين را. اين تلخي را
مي گذارندش پشت ماشين. مادرم كه از كمر خم شده و صورتش ازغم مچاله شده، سوار ماشين مي شود. اصرار مي كند كه تنها برود
درماشين را مي بندند. دستم را مي كشم روي شيشه پشت ماشين. پسرك استارت مي زند و چراغ هاي ماشين را روشن مي كند
مي روند. آرام مي روند 
مي روند و تكه بزرگي از قلب من همانجا كنده مي شود. مي افتد. پخش زمين مي شود. له مي شود. له


۱۸.۳.۹۱

دوران "زنانه"

 از وقتی مادر بزرگم دیگر واقعا پیر شده وهفته هاست که تو تخت بیمارستانه، از وقتی هر روز فکر می کنم امروز شاید آخرین روزش باشه، تمام فکر و ذکرم برمی گرده به ۱۳ تا ۱۹ سالگیم. دورانی که بهش میگم دوران "زنانه". تمام روز و شبم رو زنها پر کرده بودند. دو برادرم از ایران رفته بودند و مرد شدنشان را درست ندیده بودم، درست نفهمیده بودم. پدرم هم که با ما زندگی نمی کرد و پدر بزرگم هم که سالها بود از ایران رفته بود. مردهای خانواده نبودند. فقط صدای شان بود یا دست خطشان. این بود که من بودم و مادرم و مادربزرگم. از خواب که بیدار
 می شدم مادر و مادربزرگم بود و بعد مدرسه دخترانه بود و بعدش اگر کلاس اضافی بود هم معلمش زن بود. زن های یائسه خوشبخت یا بدبخت، یا آنها که بدبخت بودند و با لبخند ادعای خوشبختی می کردند. همه جوره بودند. از همه نوع. بعد دوباره شب بود و مادرومادربزرگ. آن سالها هم اهل پسربازی و دوست پسرگرفتن واینها نبودم. دوستان مذکر زیادی داشتم که صدای دورگه شان و تیغ تیغ ریش هایشان را مسخره می کردم. عاشقشان می شدم و فارغ می شدم، ولی بیشتر عاشق صدایشان می شدم و نگاه شان. بی اینکه کسی چیزی بفهمد
 با وجود همه این زن ها و پستان هایشان و موها و لاک های رنگارنگشان و فکرها و تجزیه تحلیل های بس مونث شان که دورم را پر کرده بودند، مردهای خانواده همچنان حضور داشتند. حضور کمرنگ، ولی پراهمیتی داشتند
پدرم حضورش مداوم نبود، ولی وقتی بود دلیل داشت. مادرم، پدرم را بعد از طلاقشان هنوز دوست داشت، قبول داشت، و با وجود تمام
 گله ها و شکایتها و نق نق کردن ها، نوشته ها و ترجمه هایش را اول به او می داد برای نقد و بررسی و نظرخواهی. و او با دقت همه را
 می خواند و نظر می داد. چیزی قبل از تایید او چاپ نمی شد. فقط اینجورموقع ها بود که حضورش پراهمیت می شد. یک جور وابستگی به سلامت ترین شکل به وجود می آمد. دوستی خوبی بینشان مانده بود. خوشم می آمد. حضورش سالم بود
پدر بزرگم ولی داستان دیگری بود. حضورش با اینکه به صدا ونوشته و نامه ختم می شد، سنگین بود. آنقدر سنگین که انگار روی برگ های درخت های توی حیاط خانه مادرم بزرگم، روی همان گل های نسترن، فشار می آورد. یا همانطور که برادرم همیشه می گفت، انگارهیچ کس وهیچ چیز در آن خانه خلاصی ازاین سایه سنگین نداشته. خانه اش دست نخورده مانده بود و مادر بزرگم انگار حسش می کرد، حضورش را انگار روی مبل توی سالن لمس می کرد. صدایش را شاید اصلاهرروز توی راهروها می شنید. سالها همینطوربود. بود. همه اش بود. انگار هر آن قرار است برگردد. بیاید. سرفه ای کند. دادی بزند. یک امیدی داشت مادرم بزرگم که شاید بیاید و واقعا روی همان مبل بنشیند و دستی به سرش بکشد و مثل ایام قدیم بهش بگوید "نازنین من". خوشم نمی آمد. حضورش ناسالم بود
یکروزرفتم سراغ مادرم بزرگم. دیدم پریشان است. موهایش را که همیشه به محض بیدارشدن دم اسبی می کرد، باز گذاشته بود وهنوز، با اینکه نزدیک های ظهر بود، پیرهن خواب به تن داشت. گریه می کرد. به گمانم ۱۴ ساله بودم. گفتم چرا گریه؟ گفت "اگر قبل از من بمیره، من چیکار کنم؟". گفتم "کی؟ کی قبل از تو بمیره؟". اسمش را گفت. اسم پدر بزرگم را
من آن روزها اهل نوازش و بغل کردن و دلداری دادن نبودم. ۱۴ ساله بودم با دماغ باد کرده و موهای  وز وزی و بد اخلاق و بی حوصله. اسمش را که گفت عصبانی شدم. فکر کردم دارد گند می زند به تمام آن ستینگ زنانه مان. آن مثلثی که دوستش داشتم. آن راحتی و رهایی که برایم ساخته بودند. انگار یک جسم تیز را فرو کرده باشند توی همان مثلث پستان دارخوشرنگ و لعاب
پرخاش کردم. صدایم را بلند کردم. وخوب یادم هست که حتی بغض هم نکردم. گفتم "اه ه ه ه. حالا که چی؟ خودت رو جمع و جور کن. این حرف های آبدوخیاری را برای چی می زنی؟". ودرحیاط را باز کرده بودم و رفته بودم
 وابستگی می دیدم که مریض گونه بود. درد آور. آن لحظه پدربزرگم را دوست نداشتم. ازاینکه رفته بود ولی 
کماکان حضورش را همچنان حفظ کرده بود و به نوعی ریده بود به سلامت روانی این زن، عصبانی شده بودم. در ضمن انگار قرارمان این نبود. انگاراین مردها اهمیت چندانی نمی بایست داشته باشند. این بود که آن موقع تمام ظرافت همان یک جمله، تمام عشقش را و درد دوربودنش را انگار نمی دیدم.

 نمی خواستم ببینم. انگار مثل زهربود. هیچ قشنگی ای نداشت. برای هیچکس. برای هیچ کدام از زن های زندگی ام
ولی اثرکرد. همان رفتار، همان جمله، رفت توی گوشت و پوست و خونم. نشست کرد. هنوزهم آنجاست. ته نشینی 
۲۵ ساله
می روم بالای سرش توی بیمارستان. عاشقش هستم. با تمام وجودم. یاد آن جمله اش می افتم. یاد آن روز. یاد صورت خیسش. یاد آن جمله ای که فقط مختص همان فرشته ی وابسته ی دیوانه ی عاشق من است. یاد آن جمله ای که انگار خودش یادم داده بود که هیچوقت نگویمش. یاد مردهایی که می روند ولی یک لنگه کفش پاره و کثیفشان را گوشه ای پرتاب می کنند و هرروز سراغش را می گیرند
که مبادا دور ریخته شود.
 یاد وابستگی های مریض گونه
دلم را خوش کرده ام که مرگ مردش، مرگ عشقش را نخواهد دید 

۲۲.۲.۹۱

تک نوازی


خیلی وقت پیش، حدود ۵-۴ سال پیش، یک کتابی خواندم ازیک نویسنده آمریکایی، فیلیپ رات. الان دقیقا اسم کتاب یادم نیست و حوصله از تخت بیرون آمدن و سراغ کتابخانه رفتن هم ندارم.
داستان یک خانواده بود و یک دختر جوان که این دختر تروریست شده بود. اصل مطلب در این بود که چه شد که اینطور شد. کجای کار این مادر پدر اشتباه کردند که بچه شان یک تروریست ناب از آب در آمده بود. کدام فضا و آب و هوا چنین انسانی را پرورانده بود. اشکال از کجا بوده؟ پدر و مادر معمولی با آرزوهای معمولی و دغدغه های معمولی، زده بود و دخترشان یک جانی شده بود. بعد کتاب
می رفت به شخصیت پردازی مادر پدر و اجتماعی که دختر درش بزرگ شده بود. و توی خواننده یواش یواش می فهمیدی که چطور شده بود که اینطور شده بود.  خودشان هنوز گیج گیج می خوردند و دنبال جواب بودند و تو جواب را حی و حاضر می دیدی. انقدر واضح که مو به تنت راست می شد. می خواستی داد بزنی و همین کتاب را ببری جلوی صورتشان و بگویی "مگه نمی بینید خاک بر سرها"؟.
یک جایی در همین کتاب، پدر که ۲۰ سال است با مادر زندگی می کند، می گوید بعد از ۲۰ سال، زنش، همراهش، شریک زندگیش حرفی زده، کاری کرده، عکس العملی نشان داده، که این مرد، یکهو، انگار پتکی به سرش زده باشند، فهمیده، آگاه شده، که این زن را اصلا نمی شناسد. بعد از این همه سال، این همه در کنار هم بودن و با هم حرف زدن و با هم همه چیز را تجربه کردن، به درد هیچ چیز نخورده. و مرد می گفته این غم انگیزترین اتفاق زندگیش است. این همه نا آشنایی در یک حباب آشنایی. که دلش شکسته. اصلا خودش شکسته.
این وحشتناک بود.  اصلآ کابوس خالص بود.
همین پریروز که بالای سرش در بیمارستان شاهد نفس کشیدن های سختش بودم، که لوله ای داشت آب های جمع شده در ریه -اش را می داد پایین، فکر کردم آیا این شوهرش را بعد از ۲۰ سال شناخته بود؟ یا شوهرش که مدام ادعای عقل کل بودن می کند و مدام اطرافیانش را نقد می کند، در یک سو تفاهم عمیق به سر نمی برد؟ که آیا همین سو تفاهم نیست که پدرشان را در آورده؟ این همه نادانی و ناشناسی الان مثل پتک بر سرشان فرود نیامده؟ چرا. این همه کدری، این همه شفاف نبودن، این همه تظاهر، از پا درشان آورده. شک ندارم. مثل یک دوئت، با دو ساز کوک نشده. آهنگی، ترنم ناخوشایندی نواخته می شده ، و اینها مدت کوتاهی، شاید اوایل آشنایی شان، با آن آهنگ حتی می رقصیده اند، ولی آنقدر سازها را بد زده اند، که سیم هایش بعد از سالها یکی بعد از دیگری پاره شده و اینها فقط در توهم هم صدایی بوده اند. الان مانده اند با دو ساز شکسته. بی صدا. یکی دیگری را مقصر ساز کوک نشده اش می داند. و به هیچ جا نمی رسند با این همه تهمت و شکایت.
باید با دو دست صورت طرف را گرفت و تک تک نقاط صورتش را حفظ کرد. به حرفش وا داشت. زور زد. باید باسن مبارک را پاره کرد در راه هم نوازی
اگر نمی توانید، خوب تک نوازی کنید اصلا. خدا عمرتان دهد



۱۳.۱.۹۱

صورت

من بچه که بودم، از رگه های روی سنگ ها، یا از ابرها، یا از خورده چوب های روی زمین، تو ذهنم یک صورت درست می کردم. یک رگه، یا یک تیکه از ابر یا یک چوب کج و معوج رو می کردم گوش، یا دماغ، یا چشم. همه رو می چیدم کنار هم. بعد یکهو یک صورت
می زد بیرون، برجسته می شد. می شد یک صورت کامل. با دهن و دماغ و ابرو و گوش و مو و الخ. بعد هی زل می زدم به این تصویر. حک می شد تو ذهنم. مدت ها هم چشم بر نمی داشتم ازش، چون می دونستم اگر نگاهم رو دور کنم و بندازم جای دیگه، وقتی برگردم به همون ترکیب، دیگه ممکنه صورت رو نبینم. 
بعضی وقت ها این صورت ترسناک بود. چشم ها و نگاه توی چشم ها ترسناک می شد گاهی. خودم از این بازی که کرده بودم
می ترسیدم. دیگه نگاه نمی کردم. یا اگر نگاه می کردم، سعی می کردم یک صورت دیگه بسازم. رگه ها رو یکجور دیگه ببینم، بگذارم باد بیاد، ابر رو جابجا کنه، یا لگد می زدم به چوب ها که ترکیبشون بهم بریزه. 
الان حس می کنم تو ذهنم یک دیو ساختم از این ترکیب. یک دیو دو سر. یک دیو عظیم بدجنس با چشم های از حدقه در آمده. 
اشکال اینجاست که قدرت ندارم بزنم تو صورت این دیو که ترکیبش رو عوض کنم.  باد هم نمیاد. رگه ها هم بدجوری حک شده اند تو سنگ. 
من موندم و یک تصویر خود ساخته ی زشت. منتظرم زلزله یا توفان بیاد این ترکیب رو عوض کنه.

۱۴.۱۲.۹۰

زره

به یک جایی رسیدی که فکر می کنی از پس همه چیزبرمیایی. آدم های غریب، اتفاق های غریب، مسائل پیچیده، نگرانی های متعدد، دوستی، دروغ، خیانت، کلک، مهربانی خالص، مهربانی ناخالص... بعد همینطوری خوش خوشان قدم میزنی، سر بالا، سینه سپر. لبخند می زنی و میگی "هاه، زره پوشیده ام و باکی نیست. بیاین، بزنین، بدرین، بکوبین. من اصلا اینجا لم داده ام، که با نیش باز بگم ها ها ها".
بعد یکهو می بینی اندر خم یک کوچه ای. 
سعی می کنی لبخندتو نگه داری، تو آینه، به روی خودت نیاری، ولی به خودت که نگاه می کنی می بینی زره ات از جنس پنبه است. 
بعد رو می کنی به دوستان که "چی شد اینطوری شد؟" بهت میگن سخت نگیر. که بهت میگن زره لازم نداری اصلا کلا. وا بده. همینطوری بی زره خوبی. همینطوری بی زره قبولت داریم خداییش.
اگر اینها نبودند، شاید همینطور با زره پنبه ای می رفتی زیر بارون تا ابد. 
اینها میگن لخت برو. بکن. برو اون زیر. حالشو ببر.
رفتم. خیس شدم. 
همینطور آب بارون داره از صورتم چک چک می ریزه. کیف میده به وضعی.
 آماده میشی برای چیزهای غریب ولی بی ادعای آگاهی.
زره ها هم ساعت ۹ شب رفتند تو آشغال دونی.
گود بای.

۱۳.۱۱.۹۰

...

وقتي خارج از كشوري، به خاطر تمام حرف و حديث هاي اخبار و روزنامه ها و الخ، تصوير عجيبي از وضعيت داخل ايران داري. فكر مي كني همين الانه كه جنگ بشه، كه مردم نون و آب ندارند، كه قحطي شده، كه اوضاع بدجور خيطه. همه چيز انگارباد كرده ست، ملتهب، دردناك. نيستي، نمي بيني، لمس نمي كني، اصلا تجربه سر و كله زدن با اين اوضاع و احوال رو نداري. فكرهات عجيب ميشن.
من الان مدام كارم اين شده كه آن طرفي ها رو آروم كنم. بگم اينقدر كه فكر مي كنين اوضاع بد نيست. تصورعجيب وغريبي دارين از اينجا. شلوغش نكنين. آروم باشين. 
ديشب بهم گفت اين دختركوچولو، با موهاي بلند مجعد خرمايي و چشمهاي عسلي، رفته انفرادي. هموني كه بهش مي گفتم "خل خوب". فكر انفرادي رو نكرده بودم. 
طنزش رو دوست داشتم. پر بود از ديوانگي و تخيل. كه مدام تو گودر باهاش بحثم مي شد ولي كيف مي داد. رگش زود مي زد بيرون و اين همه هيجان رو دوست داشتم.
دلم بدجور گرفت. تمام شب خوابش رو ديدم. هي با خودم گفتم چه خوب كه نيم وجب بيشتر قد نداره و مي تونه تو سلول پاهاشو راحت دراز كنه.
تصويرعجيبي دارم از وضعيت سلول انفرادي. منتظرم يكي بياد آرومم كنه. بگه اونقدر كه فكر مي كنم بد نيست. كه ميشه كه اون تو آروم بود. كه اونقدر دردناك نيست. ميشه كه رو خودت كار كني كه خل نشي.
ولی .....