۶.۱۲.۸۹

قیر

امروز صبح زیر دوش بودم که دیدم آب ازسوراخ چاه پایین نمیره. یاد این افتادم:
تابستان سال ۸۳ بود یا ۸۴. رفتم حمام، خانه مادرم. دیدم لوله حمام گرفته و آب اصلا اصلا پایین نمیره. آمدم از حمام بیرون. صبرکردم، یکی دوساعت بعد نگاهی به سوراخ انداختم و دیدم انگاریک قلوه سنگ گنده اون توگیر کرده. با یک سیخ زدم به سنگ و دیدم قیره. یک تکه قیربزرگ وسفت. زنگ زدم متخصص آمد. حسن آقا. حسن آقا گفت این فقط با بنزین حل میشه. یک کمی بنزین (با دستش نشان داد چقدر. مثلا نصف استکان)، یواش یواش بریزید و بهم بزنید، تا قیر آب بشه. گفتیم چشم.
ناهاررفتم خانه مادربزرگم. بساطی بود آنجا. بحث خانوادگی و دلخوری و جدل. دمق شدم. زدم بیرون. آمدم خانه خودمان. دم درورودی، توحیاط، دیدم "به به، یک دبه بزرگ پراز بنزین". گفتم این حتما برای حمام خریداری شده. به جای اینکه همانجا کمی بنزین بریزم توی ظرفی بعد برم بالا، کل دبه روگرفتم دستم ورفتم تو حمام. نشستم تو حمام و شروع کردم به کار. کارآسانی بود. کمی بنزین بریز، بعد با یک چوبی، سیخی، هم بزن. حواسم رفت به خانه مادربزرگم. رفتم دوباره توهمون بحث ها. چرا فلانی اینطوری گفت، چرا اون یکی هیچی نگفت. و...و..و..  غرق اون افکار شدم. غرق. یکهو به خودم آمدم وساعتم رونگاه کردم ودیدم نیم ساعت شده که اونجام. نگاهی به لوله انداختم و دیدم قیرکوچک ترشده ولی همچنان استقامت و پایداریش قابل تحسین. با خودم گفتم یک کم دیگه بنزین بریزم و برم پی کارم. دبه روکه برداشتم دیدم سبکه. خیلی سبک. نگاهی انداختم ودیدم هیچی بنزین توش نیست. هیچ. هیچ. فهمیدم که من روی چاه بنزین نشسته ام وهرلحظه ممکنه منفجربشه ومن مثل موشک برم مریخ.
بلند شدم. پاهام خواب رفته بود. تازه متوجه بوی وحشتناک بنزین شدم. نمی دونستم چکارکنم. آب رو باز کردم. گفتم آب شاید بنزین روبشوره ببره . لوله هنوزبسته بسته بود. آب ایستاد توحمام. پنجره روبازکردم. درحمام رو بستم و رفتم.
با خودم گفتم تو مدرسه هزارجورچیز، ازشکل یاتاقان ماشین و پنچرگیری وبرش لباس، تا چگونگی شستن باسن مبارک بچه یادمان داده بودند در کلاس طرح کاد، الا راه حل برای وقتی که بنزین می ریزی تو چاه حمام.
رفتم تواتاق خواب. رفتم زیرپتو. پتو روکشیدم رو سرم وچشمهامو بستم.
یک ساعت بعد، با صدای دراتاق اززیرپتوآمدم بیرون. یک چشمی نگاه کردم. خانم مادردم دراتاق ایستاده بود، جیغ می زد، و دودستی می کوبید تو سرخودش. ازلابلای حرفهاش می فهمیدم که داره میگه "دبه بنزین کو؟ کو؟ کو؟ کو؟". همینطورکه داشتم نگاهش می کردم یاد فیلم آمادئوس افتادم. اونجایی که مادرزن موتزارت داره جیغ بنفش می کشه و باهاش دعوا میکنه، و یکهو فکرموتزارت میره جای دیگه، میره میره میره به صحنه چهچهه ملکه شب دراپرای فلوت سحرآمیز. ولی فکرمن جای خوبی نرفت. تصورمی کردم که الان یک صدای انفجارمی آد، اتاق خواب
می رمبه، و من و مادرگرامی سقوط آزاد می کنیم در قعر چاه پربنزین. 
گفتم "همه بنزین رفت تو چاه".همینطور که می زد تو سرخودش رفت طرف حمام وهی گفت "احمق. احمق. برای من این همه درس خوانده. احمق". من هم بیق. بوی بنزین کار خودشو کرده بود. های بودم اصلا.
مادر زنگ زد به شرکت آب وفاضلاب محله. طرف پشت خط پرسید "چرا باید کسی همچین کاری بکنه خانم؟". مادر گفت "فکر کنید با یک احمق طرفید. حالا تکلیف چیه؟" خندیدم. طرف گفت "استثنائا چاه شما دررو داره. استثنائا مشکلی نیست (دو بارگفته بوده "استثنائا"). ولی لطف کنید بنزین رو دست هرکس ندین".
یک سال بعد، یک بسته به دستم رسید پرکتاب ومجله ازمادرم. بسته را که باز کردم دیدم روی جلد یک کتاب یک تکه روزنامه چسبانده شده. دوریک متنی با خودکارقرمز یک دایره کشیده شده، ویک علامت تعجب بزرگ کنارش. متن این بود:
"مرد جوانی در جنوب تهران، به دلیل ریختن مقادیرمعتنابهی بنزین درلوله حمام به منظوربازکردن مجاری آب وانفجارناشی از آن، کشته شد". 

۳۰.۱۱.۸۹

مزه مزه

در یک وضع بسیار بدی گیر کرده بودم. دوستی - که البته فکرمی کردم دوستی ای بینمان هست واقعا، که جدای ازحسهام براش، که آن موقع ها می آمدند و می رفتند وهیچوقت دقیقا نفهمیده بودم چجورحس هایی هستند واصلا چه نقشی تو زندگیم دارند بازی می کنند - با من بد کرده بود. آنقدربد کرده بود که هنوزکه هنوزه بعد ازچند ماه فکرش رومی کنم یکهوانگار گیرمی کنم دریک غبارتیره و بد رنگ و بدبو که جلوی چشمم رونمی تونم ببینم و دستم رونمی تونم به هیچ جایی بند کنم وازبوی گند دارم خفه
می شم.
کاری کرده بود با من که من رو به جایی برده بود که نه تجربه اش رو داشتم و نه می دونستم و بلد بودم که چطورخودم رو ازش بکشم بیرون. منی که لااقل سعی ام همیشه این بوده که فکرهامو سریع بگذارم روی هم و راه حلی پیدا کنم و ازمخمصه بیام بیرون، نتونسته بودم. گیرافتاده بودم. هم ازرفتارطرف مبهوت مانده بودم که به رفتار یک دیوانه کامل شبیه بود، وهم ازخودم متعجب بودم که ضعیف وشکننده شده بودم وازپس این جریان به تنهایی بر نمی آمدم. زورم نمی رسید.   
برای اولین باردستی درازکرده بودم طرف دوستان که اگرمحکم اونو نمی گرفتند، پرت شده بودم ته چاهی که معلوم نبود کی بتونم ازش بیآم بیرون. خودم رو نمی شناختم دیگه. عجیب شده بودم.
همه دست به دست هم دادند وهرکس به نوعی من روکشید بیرون ازاین وضعیت. لذتی داشت این کمک کردنشان. بعدها نشستی و با خودت گفتی اگرفقط یک کاردرزندگیت درست انجام داده باشی همین بوده که دوست های خوبی دورخودت جمع کردی. که جونت براشون درمی ره و جون اونها هم برات درمی ره وهمه اینها باعث شعف می شه.
البته همچنان فکر می کنی که چرا با آن "طرف" آنطورشد که شد، چه دگمه ای رو فشار داد و چطور فشار داد که این انفجاررخ داد که هنوزیک ویز ویزی توی گوشت می کنه، هرچند ملایم و رو به پایان. ولی ویزویز رو می کنه هنوز. به نتیجه نمی رسی و درآخرهمه را می گذاری به حساب مشکل روانی داشتن طرف. توجیهی یا دلیل منطقی براش پیدا نمی کنی.
با خودت می گفتی آنقدر منزجر شده ای و آنقدرعصبانی هستی و آنقدربا خودت حرف زده ای و فحشش داده ای و بد خوابی
کشیده ای که اگر بهش جایی تو کوچه ای، خیابانی، بر بخوری، دستت رو بلند می کنی و یک کشیده می خوابانی تو گوشش. با خودت فکرمی کنی آنقدر محکم بزنی که بدن نحیفش پرت شه گوشه ای. ولی وقتی دیدیش و سرراهت تو خیابان سبز شد، رد شدی. به مغزت هم نرسید که می شه دستی بلند کرد. فهمیدی که آن دوره گذشته و ته مانده اش فقط مانده که اون هم می ره و رها می شی. فقط از این به بعد می دونی که چه حرکتی، چه عکس العملی و چه رفتاری، چه پدری ازت در می آره و آویزه گوشت می کنی اش. تا ابد. تا ابد ابد.
حالا جالب اینجاست که آنقدرحساس هستی نسبت به این داستان که وقتی برای آشنایی تعریفش کردی، طوری هم تعریفش کردی که معلوم بود هنوزصد درصد حالت خوب نیست، خندید وبه شوخی گفت "چکارباهاش کرده بودی که اینطوری کرد باهات، هان؟!"
حیرت کردی. فکر کردی الانه که منفجر بشی. نمی فهمیدی چرا این رو گفته بود اصلا. و اونجا بود که دیدی هر حرفی رو به هر کسی نباید زد. هر چیزی رو به هرکسی نباید گفت. این هم باید آویزه گوش می کردی (سنگین شد این گوش). یاد بحث تجاوز به عنف افتادی که قاضی دادگاهی در یک کشوراروپایی که یادم نیست کجا بود، پرسیده بود آن دختری که بهش تجاوز شده، چه کرده بوده مگر؟ چجور مرد را تحریک کرده بوده؟ چه لباسی پوشیده بوده که کاربه اینجا رسیده که بهش تجاوز شده؟ قاضی می خواست عنصر تحریک رو بیاره تو تحلیل تجاوز. این حرف قاضی یعنی توجیه عمل. یا کمرنگ کردن وحشتناکی آن عمل. که طبعا حیرت آوره. 
حرف این آشنا با صحبت اون قاضی هیچ فرقی نمی کرد برام. هردو از یک جنس بودند، از یک جا تو مغزآدم  درمی آمدند.
هیچی نگفتم. جوابی نداشتم که بدم اصلا آن لحظه. تمام داستان رو تمام و کمال برایش گفته بودی ولی انگارمتوجه وحشتناکی قضیه نشده بود. متعجب بودی. تا روزها خودت با خودت تو سرت جوابش رو دادی. هی جوابش رو دادی. هی حرصی شدی که چرا همونجا، همون لحظه، چیزی نگفتی که حالا روزها بعد مدام توی سرت باهاش مکالمه برقرارکنی و دعوایش کنی و بهش بگی که هر چیزی حدی داره و هر حرفی جایی. که بهش بگی قاضیه چی گفته بوده. ولی نگفته بودی و گذشته بودآن لحظه گذشته بود.
یاد خودم افتادم وقتی ۱۰ ساله بودم. با زن دایی مادرم سر ناهار نشسته بودیم که حرف مرگ شد. من هم گفتم "آدم وقتی یکیش بمیره یواش یواش طرف رو یادش میره دیگه. نمیشه که تا آخرعمرهمش یادت بمونه". این جمله من جمله پرسشی نبود، یعنی تایید نخواسته بودم از کسی، یک جمله خبری بود. مادرم من رو نگاه کرد و گفت "چرا. میشه که بچه ات بمیره و تا آخره عمر یادت نره". و نگاهی به زن داییش کرد. و یکهو من یادم افتاد که زن دایی، پسر۱۷ ساله اش اول انقلاب اعدام شده بود. بهش نگاه کردم، فقط سری تکان داد به علامت تایید حرف مادرم. لبخند مهربانی رو لبش بود. من آنچنان پشتم لرزید. آنچنان لرزید. دعا می کردم زمان به عقب برگرده و من حرف دیگه ای بزنم اصلا.حرف بازی و مدرسه و کوفت. حرفی که به سنم بخوره. بعدها که مرگ فرزند عزیزی رو ازنزدیک لمس کرده بودم، بیشتر فهمیده بودم که چه بد بود حرفی که زده بودم در۱۰ سالگی . با خودم می گویم حالا بچه بودی، نفهم بودی، خودت رو ناراحت نکن، ولی یک جورهایی انگار توجیه خوبی نیست این کمی سن. 
هرحرفی را نباید زد. همینطوری بیخودی نباید حرف زد. هرداستانی روهم نباید بازگو کرد. فکر کنم ، مزه مزه  کنم ، بیارمش سر زبونم ، ولی لزوما اصراری نداشته باشم بیاد بیرون. قورتش بدمخداییش برای خودم وآخرتم  بهتره.

۲۵.۱۱.۸۹

بیچاره


بعضی وقتها تصورغلطی از چیزهایی که می بینیم داریم وهیچوقت نمی فهمیم که درک مان اشتباه بوده. یک عمر رو سپری
می کنیم، بدون اینکه بفهمیم که آنچه که دیده ایم و آنچه که فکرمی کردیم می دانیم، و آنچه که بهش باورپیدا کرده بودیم، صحت نداشته. ۲۰-۱۰ درصد یک چیزی رو می بینی و خودت برای خودت بقیه ماجرا رو می چینی، تعریف می کنی، بهش باور پیدا می کنی. اگر کسی نیاد خرت رو بگیره و بقیه اش رو برات بازگو نکنه، این سوتفاهم رو با خودت می بری به گور.
امروز این نقاشی رو دیدم و یک سلسله فکرهای عجیب رفت تو کله ام. از جمله همین چیزهایی که این بالا نوشتم. با خودم گفتم یک عمرفکرمی کردم هیچ چیزی رو نباید همینطوری دربست قبول کرد وباید تا ته جریان روفهمید. ولی خیلی هم بد نیست که آدم همینطوری بعضی وقتها در یک سوتفاهم دائمی بمونه، به خصوص که صد درصد فهمیدن یک مسائلی شاید اصلا لذت بخش هم نباشه. نه؟
من نمی دونم. هنوز دارم فکر می کنم.
ولی حالا شما قبل از اینکه بقیه متن رو بخوانید، این نقاشی رو نگاه کنین، تخیل خودتون رو به کار بگیرید، ویک داستان برای خودتون ببافید. بافتید؟ حالا متن پایین رو بخوانید.     
         
این نقاشی کار تیتزیانو است، نقاش رنسانس ایتالیایی (Tiziano). اسم نقاشی هست "دیانا و آکتئون".  آکتئون جوانی است که با چند سگ در جنگل مشغول شکاره.  همینطور که داره خوش خوشان برای خودش قدم می زنه، می رسه به دیانا، خدای شکار. دیانا و خدمتکارانش، و چند حوری، مشغول آب تنی هستند. دیانا از اینکه خودش و حوریان، توسط این مرد، لخت دیده شده اند به خشم میاد و ...... 
حالا یک لحظه صبر کنید. نقاشی رو دوباره نگاه کنید. دیانا دست راست نقاشی ست. در کنارش یک خدمتکار سیاه پوست. دیانا پارچه ای رو برمی داره که بندازه رو تن لختش .حوری دیگری از جریان بی خبره و مشغول شستن پای دیاناست. زن دیگری رفته پشت ستون قایم شده. زنی که جلوی فواره نشسته سعی می کنه با پارچه قرمز که از بند آویزان شده، خودشو بپوشونه. یک حوری دیگه زانوهاشو چسبونده به سینه هاش.
خوب. من با خودم میگم  آکتئون اینها رو می بینه و میگه "اوپس، عذر میخوام". و با دستهاش جلوی چشم هاشو می گیره،
می چرخه و به سرعت از صحنه دور میشه.
اما نه. 
دیانا از اینکه خودش و حوریان برهنه دیده شده اند به خشم میاد و دستشو می کنه تو حوض و از آب حوض می پاشه به  آکتئون. (اینهایی که میگم همون ۸۰ درصدی هست که دیده نمیشه تو نقاشی). ناگهان آکتئون تبدیل میشه به یک گوزن. این آکتئون گوزن شده از ترس پا به فرار می گذاره. ولی سگهای درنده،همون سگهایی که تا دو دقیقه پیش سگهای وفادارش بودن، دنبالش
می کنند وهرچی آکتئون سعی می کنه که اونها روازخودش برونه، نمیتونه. سگها در نهایت آکتئون گوزن شده را تکه تکه می کنند و به زندگیش پایان میدن.
این هم از سرنوشت آکتئون.
وحشتناک است نه؟ حالا ترجیح می دادید همون ۲۰-۱۰ درصد جریان رو می دونستید و بقیه وقتتون رو می گذاشتید برای لذت از آسمان آبی تونقاشی، و قلم فوق العاده نقاش و ترسیم حرکت بدن حوریان و آبی که از فواره سرازیر شده رو زمین و.... وبقیه داستان رو خودتون به میل خودتون می ساختید، یا دلتون می خواست این تراژدی و سرنوشت غریب این آکتئون بیچاره خوب حالتونو می گرفت؟ 
نمی دونم.

۲۱.۱۱.۸۹

ادوارد

ادوارد هشتم سال ۱۹۳۶ شاه انگلستان میشه وجای پدرش، جورج پنجم رو می گیره. 
همون سال آقای ادوارد ازخانمی آمریکایی تقاضای ازدواج می کنه. 
مشکل اینجاست که خانم آمریکایی مطلقه است. نه یکبار، بلکه دوبار. 
ازدواج شاه انگلیس با زن "دوبل مطلقه" با اعتراض شدید گروههای مذهبی، حقوقی، سیاسی، واخلاقی اون موقع مواجه میشه.  می گفتند شاه مملکت نمی تونه زن مطلقه بگیره و بشه شوهر سوم اون زن. می گفتند "صحیح" نیست.
آقای ادوارد چکار می کنه؟ استعفا میده. میگه من این زن رو میخوام، عاشقشم، تاج و تخت هم نمیخوام. کناره گیری اش از سلطنت رو اعلام می کنه، دست زن دوبل مطلقه رو میگیره میره و ۳۵ سال با هم خوش زندگی می کنند. برادرادوارد به اسم آلبرت، یا جورج ششم میاد جاش و میشه شاه (همونی که لکنت زبون داشته و فیلمی این اواخر راجع بهش درست شده و ترکونده*).
به همین راحتی مساله مطلقه بودن زن مهم ترمیشه ازهرچیزدیگه. اصلا این میشه بحران زمانه. قابلیت ادوارد برای شاه شدن، یا اینکه حرف حسابش چیه، یا عقایدش چیه، یا چند مرده حلاجه، اصلا مطرح نمیشه. یعنی بچسب به اصول  بیخود. فقط همین.
چطوری میشه که اینطوری میشه اصلا؟
دلیلش می تونه اینها باشه: "قید و بند اجتماعی"، "پیروی از دستورات مذهبی"، "حفظ شئون مذهبی"، "حفظ شئون خانوادگی"، "حفظ شئون ملی"... این ترکیب کلمات ترسناکند واقعا. ولی حک شده اند بدجوری تو مغز بعضی ها. تو مغز خیلی ها. رفته ته ته وجودشان. اهمیتشان هم شده مثل نفس کشیدن، مثل پلک زدن. دم اونهایی که گفتند بارک الله به آقا ادوارد که تاج و تخت رو گذاشت رفت دنبال عشق گرم. که البته عده شان کم بود اون موقع. ولی دم اونهایی که گذاشتند آقا ادوارد تاج و تخت روبگذاره  بره اصلا گرم نیست. اصلا کم هستند کسانی که این سوال براشون مطرح بشه که چرا این کار "صحیح" نبوده. به چه کسی چه ضرری می رسونده؟ این چه قید و بند بی سروته ایه؟
البته اضافه بشه که بی اعتنایی به بعضی ازاین قید و بندها، چون واقعا حال بقیه آدم ها رو بد میکنه، خوب نیست. مثلا جلوی کسی بنشینی که با دهن پرازغذا حرف می زنه.  دیدن اثر فشار دندون روی غذا و آمیخته شدنش با آب دهان خوب لزوما حال نمیده، بماند که ممکنه اصلا اون مخلوط بیاد روصورتت یا تو بشقابت. عدم حفظ شئون غذا خوری برای بقیه آزار دهنده میشه. یا وقتی عطسه می کنی جلوی دهانتو بگیری که تف نپره تو چشم من. یا خیلی رفتارهای آزاردهنده دیگه . این را بگیرتا قید و بندهای قانونی که بعضی هاشون برای راحت زندگی کردن درمحیطی که داری توش نفس می کشی و با یک گروهی زندگی می کنی لازم هستن که باشن 
ولی یکسری قید و بندها هستند که نه تنها دست وپا گیرند، بلکه معلوم نیست نادیده گرفتنشان چه آزاری به خودتون یا به بقیه میرسونه. یکسری معیارهایی که همینطوری الکی برای خودشان هستند و همه هم بهشون عادت کردن.
ازخودمون سؤال کنیم چرا میگن وقتی ازدواج کردی، متعهدی که تا آخرعمرت با همسرت بمانی و اگر گذاشتی رفتی با کس دیگری، حتی با احترام، کار"غیراخلاقی" کرده ای؟
چرا کسی مطرح نمی کنه که  شاید سلامت تره که شریک زندگیت روهرازچند وقتی عوض کنی؟ این خانم آمریکایی شاید آدم سالمتری اصلا شده باشه بعد ازدوطلاق. اگربا طرف خوشی و داری لذت میبری که فبها، ولی اگر نیستی، یا دلت میخواد که هیجان بدی به زندگیت، چه ایرادی داره که بجای اینکه به هم عادت کنید و زندگی تکراری بشه، و فقط به جون هم نق بزنید ودیگه زیبایی ای درباهم بودن و باهم زندگی کردن نبینید، بروید سراغ آدم جدید ودنیای جدید، اون هم هرچند بارکه دلتان خواست؟ چرا وقتی این سؤال رو می پرسی ازمردم،  بعضی ها میگن "به به چشمم روشن" و بعضی جواب الکی میدن که خودشون بهش باورندارن ومیگن "صد در صد، کی گفته اشکال داره؟" چون فکرمیکنن باحاله که اینطوری جواب بدن، ولی بعد که به خودشون، مادرشون،  پدرشون، خواهرشون یا برادرشون میرسه، منفجر میشن؟
چرا نمی گیم داشتن تجربه های متفاوت و آدمهای متفاوت شاید شناخت و درک بهتری از زندگی بهمون بده، این زندگی ای که مثل برق میگذره؟ چرا ازدواج با زن مطلقه پایه های سلطنت رو ممکنه بلرزونه؟ چرا اکثرا جدایی رو شکست می دونند حتی اگر نوید آینده بهتری برای هردو باشه؟ نمونه آینده بهتربعد ازجدایی که کم نیست. چرا اکثرا مردم رومی ترسونند ازمردی که زن های زیادی تو زندگیش بودن، یا زنی  که مردهای زیادی تو زندگیش بودن وهیچ آزاری هم به کسی نرسوندن. فقط به صرف اینکه زیادی "آدم-دیده" است؟ چرا همه اش ازروی عادت، یکسری اصول رو برای هم تکرار می کنیم، بدون اینکه بپرسیم چرا؟ خداییش هنوزکه هنوزه برده ی سربه زیر اصول پیش پا افتاده هستیم. بدجور.
دلم می خواد لایحه قانونی بدم اصلا: لایحه قانونی اصلاح قسمتی ازمغزافراد - جایی که اصول اخلاقی عهد بوق و بی بو و خاصیت رخنه کرده، چسبیده، و به راحتی ور نمیاد- که اول مردم مجبور بشن از خودشون سؤال کنن که چرا، برای چی و به چه عنوان هنوز درگیراین اصول هستند. بعد بنشینیم و این جواب ها رو بگذاریم کنارهم و ببینیم جواب معقولی برای این سوالها هست یا نه. اگر نبود، آن اصل اخلاقی مزاحم رو که یک عمرالکی وبال گردنمون شده رو ببوسیم بگذاریم کنار. راحت. خلاص. 
آمین .  


 *"The King's Speech" 

۱۶.۱۱.۸۹

هلیکوپتر-بولدوزر

یک دوستی دارم که از۸-۷ سالگی با هم دوستیم.
ازهمون بچگی عاشق ۳ چیز بود:هلیکوپتر، بولدوزر، وانگشت پای خانم ها. 
وقتی میگم عاشق یعنی عاشق. داری حرف جدی باهاش می زنی، یکهو مثل خلها پشتش رومی کنه بهت ومیره، همینطور که داره میره، یک دستش رومیاره بالا که یعنی "یک لحظه صبر کن، حرف هم نزن". اون یکی دستشو میاره جلوی دهنش، محکم فشار میده به دهنش، آنقدرمحکم که اگر صدایی از فرط خوشی و شعف ازگلوش دربیاد، کسی نشنوه. بعد می فهمی خانمی با پای برهنه رد شده. هیچ چیزدیگه مطرح نبود. فقط انگشت پا. فقط.
تو همون ۸-۷ سالگی، هلیکوپتر و بولدوزرهم بد حواسشو پرت می کردند. خودش تعریف می کنه که یک روزداشته یک بولدوزری که خاک جمع می کرده رو نگاه می کرده که یکهو یک هلیکوپتری رد میشه وگیج میشه که کدوم رو نگاه کنه. ۲ ثانیه این، ۲ ثانیه اون، ۲ ثانیه این، ۲ ثانیه اون.
از اون به بعد هروقت تو وضعیتی قرارمی گیره که نمی تونه بین ۲ تا چیزتصمیم بگیره، میگه تو بد وضعیت "هلیکوپتر-بولدوزری" هستم.
این دوستم تارهم می زنه وعاشق کله گنده های موسیقی سنتی ایرانی هم هست. از اونهایی که اگریکیشون رو ببینه، نیشش تا بناگوش باز میشه وهی "استاد، استاد" می کنه و بیچاره میشی.
چندی پیش این دوستم که حالا دیگه سنی داره، میره مهمونی. سرمیز شام، یک خانم خوشگلی، با صندل، و پاهای زیبا، ناخن های لاک زده قرمز، میشینه کنارش. جلوش هم یک کله گنده موسیقی. بهش گفتم "اوه اوه، وضعیت هلیکوپتری-بولدوزری بود؟" گفت "بله، به طرزافتضاحی". ولی بعد اضافه کرد که بعد ازاین همه سال تو تقسیم ثانیه ها ودقیقه ها برای لذت ازهمشون تبحر پیدا کرده. به هردو می رسه. یا به هر سه. به تساوی. و کیفشو می کنه .
فرق من با این دوستم اینه که وقتی اون تواین وضعیت گیر میکنه، دیگه گیج نمیشه مثل من. اون دیگه تبحر پیدا کرده تو کنترل وضعیت هلیکوپتری-بولدوزری . نه مثل من که آنچنان هول میشم که نه لذتی ازبولدوزر می برم نه ازهلیکوپتر. تا میام بفهمم چی شد، اولی گاز داده رفته، دومی هم توآسمون ناپدید شده. وتازه اون موقع ست که دستم رو فشار میدم به دهنم از تاسف که آآی ی ددم یاندا هی ی ی. همینطوری همه چی میاد، میره، من فقط دست به دهن موندم. آخ که عاشق بولدوزروهلیکوپتروانگشت پا هم نشدیم تو بچگی که شاید الان یک کمکی می کردن. کمک می کردن که این چیزهای خوب که میان و می رن، دو تا دو تا، سه تا سه تا، مثل جیوه ازلای انگشتات نلغزن برن. بتونی بچسبیشون محکم، همه رو با هم، ونیشت باز شه.