۱۳.۱.۹۱

صورت

من بچه که بودم، از رگه های روی سنگ ها، یا از ابرها، یا از خورده چوب های روی زمین، تو ذهنم یک صورت درست می کردم. یک رگه، یا یک تیکه از ابر یا یک چوب کج و معوج رو می کردم گوش، یا دماغ، یا چشم. همه رو می چیدم کنار هم. بعد یکهو یک صورت
می زد بیرون، برجسته می شد. می شد یک صورت کامل. با دهن و دماغ و ابرو و گوش و مو و الخ. بعد هی زل می زدم به این تصویر. حک می شد تو ذهنم. مدت ها هم چشم بر نمی داشتم ازش، چون می دونستم اگر نگاهم رو دور کنم و بندازم جای دیگه، وقتی برگردم به همون ترکیب، دیگه ممکنه صورت رو نبینم. 
بعضی وقت ها این صورت ترسناک بود. چشم ها و نگاه توی چشم ها ترسناک می شد گاهی. خودم از این بازی که کرده بودم
می ترسیدم. دیگه نگاه نمی کردم. یا اگر نگاه می کردم، سعی می کردم یک صورت دیگه بسازم. رگه ها رو یکجور دیگه ببینم، بگذارم باد بیاد، ابر رو جابجا کنه، یا لگد می زدم به چوب ها که ترکیبشون بهم بریزه. 
الان حس می کنم تو ذهنم یک دیو ساختم از این ترکیب. یک دیو دو سر. یک دیو عظیم بدجنس با چشم های از حدقه در آمده. 
اشکال اینجاست که قدرت ندارم بزنم تو صورت این دیو که ترکیبش رو عوض کنم.  باد هم نمیاد. رگه ها هم بدجوری حک شده اند تو سنگ. 
من موندم و یک تصویر خود ساخته ی زشت. منتظرم زلزله یا توفان بیاد این ترکیب رو عوض کنه.