۶.۶.۹۰

یک گلیم نخ نمای بی رنگ و تابستان

چشم هایم بسته بود و سرخوش بودم.
دستم را گرفت. پا روی گلیمی گذاشتیم و رقصیدیم، رقصیدیم، رقصیدیم. آرام لباس هایمان را به باد دادیم وعریان کنارهم خوابیدیم. با بدن هایمان آشنا می شدیم و آنها را با گوشه گوشه گلیم آشنا می کردیم. ازخودمان، گذشته مان، وعشق ورزی هایمان می گفتیم. به شکلی مجازی به هم وصل  شده بودیم وحال کنارهم بودیم و گرمای نفس هایمان را حس می کردیم. درهم غلتیدنمان را دوست داشتم. روزها وهفته ها اینطور گذشته بود. لبخند به لب، چشم بسته، گرم نفس.
بعدها از مرد زندگیم گفتم و او از زن زندگیش. آنهایی که عاشقشان بوده ایم والان هیچ نمانده جزخاطره آن عشق. خاطره من طولانی، قشنگ، ساده و بی غل وغش بود. تمام شدنش را درد آور گفتم، ولی آن فصل زندگیم را بسته بودم، قابی زیبا کرده بودم وبه دیوارگذاشته بودم. 
خاطره مرد طولانی بود وانتهایش خاکستری و هنوزآن فصل زندگیش، بعد از سالها، کامل بسته نشده بود انگار.
نفسم را حبس کردم. ترجیح داشت که همینطورمعاشقه کنیم و بخندیم. نشد.
گذری به این نوع  گذشته کردن - گذشته های عاشقانه، گذشته هایی که درش خودت را رفته رفته شناخته ای، برانداز کرده ای، که درش حس هایت را  لمس کرده ای، که درش عاشق شدن را فهمیده ای- وقتی فصلش کامل بسته است، دلپذیر است فقط انگار. وقتی که از دور براندازش می کنی، نه از نزدیک. وقتی مثل نقطه ای ست آن دور دور که سوسو می کند و نورش چشمت را نمی زند دیگر. وقتی فقط به یادت می آورد که که بودی و که بود. به یادت می آورد که بی آزار برای هم می مانید. نه وقتی نزدیک است و فصلش نیمه باز. وقتی نزدیک است فقط دغدغه است. وقتی نیمه باز است فقط کلافگی ست. حس می کنی این قسمت از گذشته ات می لغزد روی شانه هایت مدام. تکانش می دهی و پسش می زنی، ولی باز دوباره می آید و مثل غباری می نشیند دورت. به سرفه می اندازدت.
مرد حرف می زد و من سوال می کردم. حرف می زد و سوال می کردم. هوا غلیظ شد. سرخوش نبودم و در چشم های مرد درد
می دیدم و وهزار پرسش. سردم شد. خواستم یواش بغلتم و خودم را با گوشه گلیم بپوشانم، گلیمی نخ نما. مرد نگذاشت. بغلم کرد وگره خوردیم. ادامه داد.
از زن گفت.
این نوع زنها را می شناسی. این نوع که به حاشیه می روند، ولی پررنگ می مانند. مرد را نگه می دارند برای روزهایی که گریه کنان از بستر مردی دیگر به آغوششان پناه ببرند، که وقت نیاز، دستشان را به سمت مرد دراز کنند. می خواهند مرد برای این روزها باشد و مرد همیشه هست. آماده. حاضر. می دانند که هست. ازعشق و رابطه گذشته شان اینطوراستفاده می کنند. از آشنا بودن با پوست هم اینطور بهره می برند انگار. نمی گذارند که مرد بکند و برود. داشتنشان پشت-گرمی است. انگارطلسمش می کنند و هر بار
برمی گردانندش به قالب قبلی. قالبی که خودشان فرمش داده بوده اند که هر وقت بخواهند، داشته باشندش. فصل را همینطور باز نگه می دارند که مرد را درش بازی دهند .بی عشق. مدام.
این زن هم همینطور بود انگار. من چه می دانم. از حرف های مرد اینطور بر می آمد. با حرف ها و رفتار و دست نوشته هایش، مرد را منقلب ومضطرب نگه داشته بوده، مدت ها. حسادتش را بر می انگیخته و حرصش را دو چندان می کرده. دستی به سرش می کشیده و محکم دستش را پس می زده. می آمده و می رفته. ایراد اینجا بوده که شکنندگی مرد را نمی دیده انگار. نمی دیدی؟ یا اصلا تو بودی که شکسته شده بودی؟

مرد همچنان در آب، در عمق، پاهایش به زمین نمی رسد. سرش از آب بیرون است و دست و پا می زند. گفتم " ازآب بیرون بپر!".
نمی داند که اگر لحظه ای کوتاه به عمق برود، می تواند پاهایش را محکم به کف بزند، و با قدرت از این منجلاب بیرون برود. شاید منجلاب نمی بیند این همه را، این دغدغه را، این همه اضطراب را. این بازی را. نمی دانم. چه می دانم اصلا.
نگاهم می کند. می گوید که زن، اگر بفهمد مرد قصد رفتن کرده، سرش را با فشار زیر آب می کند و همانجا نگهش می دارد. باورش کنم؟
باز سردم شده. چشم هایم را باز می کنم و آن زن را در کنارم می بینم. لبخندی می زنم و یک قدم عقب می روم. خوب که نگاهش
می کنم، آرام می گیرم. این نوع را می فهمم اصلا. خوب می فهمم
از بغل مرد بیرون می لغزم. نه. وارد دنیایش نمی شوم. دنیایی که گذشته اش هیچگاه گذشته نیست. گذشته ای که الان است و حال است و آینده. دنیایی که مدام به زخم خشک شده اش دست می زند تا ملتهبش کند. نه. حیف است. به همان گذشته ام که فصلش را بوسیده بودم و بسته بودم و کنارقلبم نگاه داشته بودم که نگاه کنم، به همان قاب روی دیوار که نگاه کنم، می فهمم حیف است.
بلند می شوم. می پرسم: "نمی آیی برقصیم؟".
نگاهم می کند.
می ترسی؟ یا ترک عادت برایت سخت است؟ یا دیگر هیچ نمی خواهی؟ یا تو هم بازی می کنی اصلا وبازی دیگری نمی شناسی؟ چه
ساخته ای برای خود؟ چه دنیایی؟ کو عشق؟ با من چکار؟
چشم های گرمش را نوازش می کنم و می گویم "نمی خواهمت اینطور". وزنت را روی بدنم اینطور نمی خواهم. مردی که ازآب بیرون نمی جهد نمی خواهم.
گلیمی محکم وکلفت می خواهم و پررنگ. رقص بی دغدغه می خواهم،  حتی کوتاه.
دستم را محکم می گیرد و بازنگاهم می کند.
دستم را رها می کنم.
می روم. 
ولی آرزو می کنم، ای مهربان، که روزی این طلسم را بشکنی، از آب بیرون بجهی و رها شوی.


۲۰.۵.۹۰

ناتمام

من نقاشی های ناتمام و مجسمه های ناتمام رو دوست دارم، بسی فراوان
مثلا این نقاشی میکل آنژ
دونفراز قرن ۲۱رفته اند کنارحضرت مریم و مسیح. گذری به گذشته دارند انگار

Manchester Madonna

۱۵.۵.۹۰

حرف

دوست خوبم نوشته به این نتیجه رسیده که ساعتها بحث کردن سر اینکه حالا من چطور آدمی هستم و تو چطور آدمی هستی، و من حسم چیه و چی میخوام تو یک رابطه، و چیکار نمی تونم بکنم و چیکار می تونم بکنم، وحالا خوبه که دوست معمولی باشیم، و نه حالا خوبه که عاشق معشوق بشیم و حالا بیا جدا بشیم، حالا بیا با هم بمونیم، حالا تو بیا اینطوری کن، و تو بیا اینطوری نکن، کار عبثی ست. فقط پوست صورتت رو خراب می کنه. خیال می کنی که این بحث ها همه چیز رو برای هر دو طرف معلوم می کنه، حس ها رو آشکار می کنه، تکلیف ها رو معلوم می کنه، ولی در واقع چیزی نیست جز اتلاف وقت و چروک پوست و پیری زودرس. اگر می خواهی و اصولا می دونی چی میخوای، دیگه این همه صحبت نداره. میری جلو، دست طرف رو می گیری و "یا علی". اگر نمی گیری، یعنی ول معطلی. حالا هی بشینیم حرف بزنیم که چی؟
راست میگه.
یاد آخر فیلم Eyes Wide Shut  افتادم. زن فیلم به مرد فیلم بعد از یک تنش تو رابطه شون و صحبت بر سر اینکه حالا باید چه کنند، میگه:
There is something very important we should do as soon as possible
مرد می پرسه:
what's that
 زن میگه: 
FUCK
کلی چیزها با همون یک کار معلوم میشه. حالا هی بشین حرف بزن. باد هوا.

۱۲.۵.۹۰

سال

رفتم تو. هنوز پام به سالن نرسیده بود که از دور، از پشت گردنش، شناختمش. بعد ازاینهمه سال.
این اینجا چیکار می کنه؟ 
به خودم گفتم حواسمو جمع کنم نشون ندم هل شدم.
برگشت. منو دید و نگاهش از من گذشت. انگار که ندیده، نشناخته.
بعد یکدفعه نگاهش برگشت رو صورتم و ابروهاش از تعجب رفتند بالا. رفتم طرفش. یک عده آدم بزرگ  رو که ایستاده بودند انگار اصلا نمی دیدم. دستش رو آورد طرفم و بغلم کرد و خندید. از بالای شانه هاش دیدم همه دارند نگاهمان می کنند. ده؟
نشستم کنارش. عمیق نگاهم می کرد و حرف نمی زد. براندازم می کرد انگار. بعد گفت "تو اینجا چیکار می کنی واقعا؟ لطف کن دفعه دیگه از قبلش خبر بده چون من دیگه سنم بالا رفته ممکنه سکته کنم". از اینهمه رکی و سادگی چه کیفی کردم یکهو. خوش خوشانم بود چقدر.
بعد حرفی که مدت ها به آدم وعالم گفته بودم ولی خودش نشنیده بود رو بهش گفتم، که علیرغم اه اه پیف پیف های خیلیها دور و برم، که چرا با این معاشرت می کنی، اینکه مامانش فلانه، باباش فلانه، خودش فلانه، وافتاده بودند تو یک سری پیش قضاوتی های قزمیت، چقدرحضورش اون دوره از زندگیم برام خوب بوده و چقدر اصلا بعضی تصمیمات گنده که بعدها گرفتم به خاطر اطمینان خاطری که اون بهم می داده بوده. گفت "این که گذاشتی رفتی هم نکنه غیر مستقیم نتیجه توصیه های خودم بوده؟" گفتم "بوده". گفت "زکی".
بعد زیرگوشی از قدیم ندیم گفتیم و بهم فحش دادیم و خندیدیم.
بعد گفت من گند زیاد زدم تو زندگیم، ولی بعضی تصمیم ها کلی حال داده. یکیش همین گیر دادن به تو بود. من هم نیشم یک طرفش رفت به شرق، طرف دیگش رفت به غرب وگفت "ما چقدر لوسیم. همیشه انقدر با هم لوس بودیم؟". باز نیش کش اومد.
آخرشب، بعد ازاینکه سرهم روخوردیم، گفت "حالا باید با اجازه ات برم سراغ یک تصمیم دیگه ی خوب زندگیم".
رفت دختر کوچولوش روکه تواتاق بغلی خوابیده بود بغل کرد و رفت.
کیف د
اشت. به وضعی.