۱۵.۱۲.۹۱

سفر

١.رفته بودم عروسى. يكى از مهمون ها كه دوست برادرم بود دعوتمون كرد خونه اش پاگشا.  برادرم گفت " گل بگير سر ساعت ٨ ميام دنبالت.  اون روز گل گرفتم و بدو بدو رفتم خونه. با سرعت دوش بگير و مو صاف كن و لباسى به تن كن. دنبال كفش قهوه اي ام بودم.  افتاده بودند ته كمد. دولا شدم برشون دارم. تلفن زنگ زد: " من دم درم". دست دراز كردم و كفشها رو كشيدم بيرون. كفش ها به پا و ده بدو كه رفتيم.
مهمونى تموم شد. اومدم خونه. كفشها رو پايين پله ها در آوردم. لباس رو وسط پله ها. خزيدم تو تخت. غش.
آلارم صبح زود. بدو بدو. دوش بگير قهوه درست كن. باسن مبارك رو گذاشتم رو صندلى كه در آرامش قهوه ميل كنم، چشمم افتاد به كفشها. رفتم نزديك. نه ه ه ه. رفتم نزديكتر و با دماغ رفتم وسطشون. يكى سياه بود يكى قهوه اى. پريدم از پله ها بالا. ته كمد رو نگاه كردم. بله. يكى قهوه اى بود يكى سياه. كفش پاشنه بلند لنگه به لنگه. اينطورى رفته بودم مهمونى. دو رنگى. از همه رنگى. خنده ام گرفت. قاه قاه. مگه بند مى اومد. 
چند وقت بعد صاحب مهمونى رو ديدم.  چشمش رفت طرف كفش هام. با خجالت، مثل دختر بچه ها يك پا رو بردم پشت اون يكى پا و از بغل خم شدم. گردن كج. يك وضع ناراحتى. تو دلم گفتم :" ده نكن ده. نكن".

٢. يكى از پلك هام افتاده. مياد رو چشمم فشار مياره. دچار زود- پلك افتادگى شدم.  وقتى مى خوام بالا رو نگاه كنم بايد يك قر خاصى به تخم چشمهام بدم  كه اين افتادگى جابجا بشه و بتونم راحت ببينم. يكى من رو ديد در حال قر دادن چشم هام. گفت:" آخى تيك عصبى پيدا كردى؟ نداشتى كه، داشتى؟" ده نگو ده، نگو.

٣. همكارم گفت قاتل ها رو بايد اعدام كرد. تو ماشين بوديم داشتيم مى رفتيم جلسه. نفس عميق كشيدم و باد در دماغ گفتم "جدا. اگر مريض باشند چي؟"  گفت "هيچى. فرقى نمى كنه. به چه درد جامعه مى خوره آدم روانى؟ خرج معالجه و زندانى كردنش هم كه زياده.". گفتم " آهان ن ن ن . چون خرج زياده پس دارش بزنن ديگه. شما هم لطف كن دست بچه ٤ ساله ات رو بگير برين تماشا كف بزنين. چطوره؟". گفت ( احمق): " نه تماشا نميرم ديگه". گفتم : " آهان ن ن ن تناشا تشريف نمى برين". ادامه داد (خاك بر سر): "ديگه علاقه اى به جون دادنش ندارم ديگه. هر هر". ديدم راننده با وحشت داره از تو آينه نگام مى كنه.  پى برده بود انگار به درجه جنون من با همون آهان ن ن ن گفتنم. حس كردم دلم مى خواد سر همكارم رو بكوبم به شيشه ماشين. آنقدر بكوبم كه شايد اين تكه حماقت چسبيده به مغزش بپره بيرون. بيفته وسط خيابون. يك تريلى از روش رد شه. ولى راننده يواش ابروهاشو برد بالا. قدرت بازدارنده داشت. ده نكن ده. نكن.

٤. طرف در طول رابطه انگشت كوچكشو هم تكون نداده مبادا فشارى بهش بياد و هى گفته "همينى هست كه هست" و  بعد كه ما راهمون رو كشيديم رفتيم و گفتيم "همينى هست كه هست رو نخواستيم"، گودباى، افتاد به پام. من هم كه بولدوزر.  همه كارهاشون با تاخيره. چرا مردم اينطورى مى كنند با خودشون خوب؟ ده نكنين ده. نكنين.

٥. احتياج به سفر دارم انگار.