۵.۱۰.۸۹

نمک نشناسی


مادر بزرگم من را برد باشگاه اسب سواری. وقتی بالاخره نشاندندم روی اسب، گفت " نترس، برو، بگذار باد بره تو موهات، کیف کن.  برو. برو دور". ۸ ساله بودم.
مادر بزرگم یادم داد چطور اشکنه بپزم. یادم داد چطور جوراب ببافم. ۱۰ ساله بودم.
مادر بزرگم یادم داد چکار باید کرد که انشا دبستان ۲۰ بگیرم. نشست کنارم و جمله هامو برام درست کرد. موقع نوشتن یک انشا یادم هست هیجان زده شده بود. انشا تا جایی که یادمه، راجع به اختراعات واکتشافات جدید دردنیا بود و آینده انسانها. بلند شد، راه رفت دور میز، من هم مداد به دست، کله ام می گشت دور میز، و مادر بزرگم با حرارت ازمن می خواست فکرکنم. می گفت "فکر کن اختراع یعنی چی؟ پیشرفت یعنی چی؟" و به من گفت انشا را با یک جمله تمام کنم که یک چیزی بود تو مایه های این که همه انسانها باید به طورمستقیم در پیشرفت اجتماعشان نقش داشته باشند. خودش نقش داشت. الان می فهمم که نقش مهم هم داشت.  برای آن انشا ۲۰ گرفتم. معلم از من خواست جلوی بچه ها سرکلاس  آن را بخوانم. گفت این یعنی انشا خوب. ۱۱ ساله بودم.
مادر بزرگم به من یاد داد چطوری گل بکارم. چطوری لباس های بافتنی را با دست بشورم و چطوری پهن کنم که کش نیایند. ۱۰ ساله بودم.
مادر بزرگم می گفت مردها را نباید لوس کرد. و می گفت با مردهای خوش قیافه معاشرت کن ولی با آنها عروسی نکن. "مرد خوش قیافه مال تو نیست. مال مردمه." تجربه اش را داشت که این را می گفت. ۱۴ ساله بودم.
مادرم بزرگم هر وقت می دید که همینطوری بیکار نشسته ام و دارم دیوار روبرویم را نگاه می کنم، می گفت "اونجا چه خبره؟ خبریه؟؟ پاشو پاشو یک کار مفید بکن". و همیشه کاری برام جور می کرد.می گفت تنبلی خرفتی میاره، خرفتی، بدبختی. ۱۰  ساله بودم.
پسر همسایه عاشق من بود. عصر ها زنگ خانه را می زد که با هم برویم دوچرخه سواری. می رفتم. وقتی برمی گشتم، مادر بزرگم می گفت "حالا هر روز هم باهاش نرفتی دوچرخه سواری، نرفتی. پسر که قحط  نیست". ۱۳ ساله بودم.
مادر بزرگم هر سال تولدم دسته گلی می خرید، با کادو. صبح زود می آمد خانه مان و گلها را می گذاشت توی گلدان. کادو را میگرفتم و می گفت: "امیدوارم هر سال از سال قبل برایت بهتر باشد" و بعد می پرسید "بهتر بوده؟". هرسال همین را می گفت. همین را می پرسید.
مادر بزرگم موقع جنگ و بمباران می آمد خانه ما، می رفتیم تو زیرزمین. هر کسی یک عکس العملی داشت. من فوری یک سیب یا خیار پیدا می کردم، و با حرص همینطور آن را گاز می زدم. مادرم شروع می کرد به هق هق گریه کردن: "آخه چرا؟ من نمیخوام بمیرم. اخه پدر سگ ها، بی پدر مادرها. از جون ما چی میخواین؟". مادر بزرگم مثل مبصر کلاس می شد. می گفت "تو اونجا بشین.... نه، یک کمی اینطرف تر، نه نه، آن طرفتر. بیا این سمت، بنشین، پاشو....". بعضی شبها همانجا در زیرزمین می خوابیدیم.  مادر بزرگم خرخر می کرد. مادرم بیدار بود با چشم های باز و ترسیده، سقف را نگاه می کرد. ولی مادربزرگم خوابش می برد. می گفت "سعی کنین بخوابین. اگر قرار باشه بمیرین، خواب باشین بهتره". ۱۳ ساله بودم.
مادر بزرگم می گفت دلم نمی خواد خانه دار بشی . ظرف بشوری. اتو بکنی. لباس بشوری. یک مردی باشه بهت بگه بشین، پاشو. برو. بیا. بکن نکن. روی پای خودت باش. مستقل. محکم. کارخانه  بلد باش، ولی فقط بلد باش.  بیرون از خانه کار کن، و آنقدر پول در بیار که خدمتکار این کارهارو برات بکنه. ۲۰ ساله بودم.
مادر بزرگم وقتی برای کنکوردرس می خواندم، برایم شیرینی می پخت، یا شله زرد، یا شیر برنج. می آمد خانه مان ومیگفت "اینها رو بخور، قوی بشی، ولی اگر قبول نشدی، هیچ ناراحت نباش، بدون که آدمهای مهم دنیا لزوما دانشگاه نرفته اند". وقتی قبول شدم، همان رشته ای که می خواستم، گریه  کرد. مدت ها بود ندیده بودم ازخوشحالی گریه کند. ۱۹ ساله بودم.
مادر بزرگم می دانست شیطونی می کنم و دوست پسری دارم که یواشکی هم خانه مان می آید. لبخندی می زد، لبخند شیطون، ولی می گفت "سعی کن با مردی که زن دیگری تو زندگیشه، نباشی. تو تنها باشی. تک باشی. غیر از این، رابطه تون دوام نمیاره ". ۲۱ ساله بودم.
مادر بزرگم هروقت کسی را اعدام می کردند، یا جوانی را می کشتند، یا داستان دختران فراری را می شنید،قلبش بدجورمیگرفت. هروقت می رفتی ومی دیدی یک لیوان شراب قرمز برای خودش ریخته، می فهمیدی اوضاع خیطه. چشم هایش پرازغم بود وصدایش لرزان. می گفت اگر یک چیزمن را از پا دربیاره، همینه. خشونت و بی عدالتی. ۲۲ ساله بودم.
مادر بزرگم الان خیلی پیرشده. راه نمیره. فراموشی آورده. ولی من مستقل شدم، کار بیرون می کنم، ازبی عدالتی دلم می گیره، اشکنه خوش مزه ای می پزم، گل میکارم، ولی بافتن جوراب یادم رفته. اسب سواری هم بلد نیستم.
مادرم گله می کرد که چرا کم  به دیدن مادر بزرگم می روم. چرا آنقدر نمک نشناسم. نمی فهمید که نمی تونم. نمی تونم ببینم که این جسم دیگه آن مادر بزرگ من نیست. نمی تونم ببینم که آخرش این شده. نمی خوام ببینم که نمیدونه مدرسه چیه، اشکنه چیه،  شراب چیه، میل بافتنی چیه. نمی خوام ببینم تولدم یادش رفته. نمی خوام ببینم دیگه بالا پایین نمیپره. نمی خوام چشماشو ببینم که توش پرازدرده. نمی خوام بشنوم که هی بگه، "من چرا زنده ام؟ به چه دردی می خورم اینطوری؟". این نمک نشناسی نیست که.

۲۹.۹.۸۹

برگ گلم

"رخ بر افروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد بر افراز که از سرو کنی آزادم"

در این وضعیت گندی که من هستم این روزها، برمی خوری به این بیت عاشقانه، و یکهو حالت خوب می شه.
 میشه ازاین بهترراجع به عاشق بودن حرف زد؟ نامجو وارهم چهچهه بزنید، بیشتر می چسبه

این قشنگترین بیت عاشقانه دنیاست. یعنی ازاین بهترنمیشه، که نمیشه، که نمیشه. 
این جورموقع هاست که آدم دلش می خواد چند ساعتی برگرده به ششصد وچهل، پنجاه سال قبل. با شاعرایاغ بشه، یک گپی بزنه، واین چند روزمزخرف رو فراموش کنه.

۲۴.۹.۸۹

من از فیس بوک خوشم میاد

مارک زوکربرگ،  بنیان گذار فیس بوک، متولد ۱۹۸۴. در همان بچگی چند تا برنامه کامپیوتری حسابی می نویسه که مایکروسافت می خواسته ازش بخره ولی نفروخته. ۱۸ سالگی میره دانشگاه هاروارد که روان شناسی بخونه ولی همچنان برنامه کامپیوتری وقتشو می گرفته. "فیس مش" را راه 
می اندازه که دانشجوها عکسهای سکسی خودشان را می گذاشتند روی سایت وبقیه نمره می دادند. بعد عکسهای دانشجوها را ازاین سایت وآن سایت بلند می کنه، وسایت دیگری درست می کنه که همه به قیافه هم نمره بدهند. سیستم انضباطی دانشگاه خرشو می گیره ولی ککش نمی گزه. ۳ نفرازدانشجوها حماقت می کنند وایده فیس بوک را باهاش مطرح می کنند و تا آنها سرشان را می خارانند که چطوری این سایت بترکونه، آقا ایده را می دزده و فیس بوک را در فوریه ۲۰۰۴ به کمک دوست نزدیکش که بعدا حساب اون رو هم می رسه، راه می اندازه.  دوست نزدیک و آن ۳ نفر
می برندش دادگاه و پول هنگفتی بابت خیانت های متعدد این آقا ازش می گیرند، ولی ازآنجایی که عضویت فیس بوک الان به ۵۰۰ میلیون نفر رسیده و ارزشش میلیاردها دلار شده، کک ایشون نمی گزه اصلا
 دیوید فینچر هم فیلم "سوشال نت ورک" را راجع به همین مرد جوون می سازه که فیلم خوبیه، بازیها خوبه و مونتاژفیلم یک سرعتی به فیلم میده که جذابش می کنه وخوب داستان فیلم هم که جذاب هست اصلا. فینچرهم میگه اصل فیلم براساس واقعیات هست ولی گفته چند تا چیز از من در آوردی هم چاشنی داستان کرده 
دو تا نتیجه: یکی اینکه زوکربرگ یک نابغه مادرقحبه است ودیگری اینکه فیس بوک داره کاری میکنه کارستان، با ۵۰۰ میلیون عضو
من از فیس بوک خوشم میاد.
برای اکثر مردم سایتی شده برای گپ زدن، و حال احوال کردن، دیدن و دیده شدن. ولی همچنان یکسری مخالفش هستند و با ایده ها وتئوریهای مختلف بهش حمله می کنند.
برای اینجانب بعد از انتخابات ۸۸ فیس بوک یکی از چند منبع اطلاعاتیم بود بدون شک. تمام مقاله ها، ویدئوهای یوتوب وغیره
می آمدند روفیس بوک. تا حد خیلی زیادی اطلاعاتت به روزمی شد. که خیلی مهم بود. جدای از منبع خبررسانی که یک حسن فیس بوک بود وهست، با فیس بوک حال می کنم چون یکجورهایی یک شفافیتی توش هست که تو ازایمیل وغیره دستت نمیاد (کلی گویی نمیکنم ها. اینها تجربه های منه).هرچی پست می کنی یک سری علائقت برای دوستان رو میشه. بحث که در می گیره، میتونی موضع تک تک دوستاتو بفهمی، بری تا اون ته ته، بکشی بیرون همه چیزرا، و یک چیزی ازهمه شان دستت بیاد که قبلا به این راحتی دستت نمی آمد. قبلا باید زنگ می زدی، قرار
می گذاشتی، عرق جور می کردی، همه را جمع می کردی، بعد سر صحبت باز می شد. با فیس بوک راحت تر شده. هرچی بیشتر پست کنی، هویتت، علائقت و طرزفکرت بیشترمعلوم میشه.
حالا یکسری هستند که مدام روی فیس بوک هستند ولی نظر نمی دهند، وترجیح می دهند توهیچی ازشون نفهمی.ساعت ها روی فیس بوک چرخ
می زنند بدون اینکه رد پایی ازشون بمونه، هیچ جایی. مثلا درهمان بحبوحه  ۸۸، اصلا ناپدید شدند. ولی بعدا که باهاشون حرف میزنی می بینی کاملا همه بحثها را دنبال کرده اند وخیلی هم براشون جالب بوده. یا بعضی ها یکهو آتیشی میشن، یا یکی همش میخواد وسط بحث صلح وآرامش برقرار کنه، یا یکی یکهو بی تربیت میشه، جلوی چاک دهنشو نمیتونه بگیره. یکی می بینی آگاه به اخبارروزهست، و بحث هاش همیشه جالب هستند ، یکی می بینی همان اخباررا میگذاره، ولی نظراتش تخمیه. یکی وسط بحران، همه اش عکس سگشو میگذاره، یا جوک می نویسه. یکی بجای عکس خودش، عکس شوهرشو می گذاره، یا عکس بچه هاشو می گذاره، یکی ۶۰ تا عکس پرتره از خودش می گذاره، یکی فقط حرف یبوست بچه اش را می زنه، یکی همه اش شعرعاشقانه می گذاره. یکی فقط پست های بقیه را کپی می کنه و خودش هیچکدام را نمی خونه. خوب اینکه بفهمی کی چه
می کنه، در چه زمانی و به چه نوعی،عالی نیست؟؟ هست دیگه. ونخیر، این چیزها را به این شکل خاص در معاشرات واقعی و غیر مجازی با این آشناها  لزوما نمی فهمی، مگر اینکه طرف دوست نزدیکت باشه. اصلا خداییش یکی از بهترین منابع جامعه شناسی، یا مردم شناسی، یا اصلا روان شناسی هست (نمونه خوبش بحث ویکیلیکس بود روی همین فیس بوک یا بحث اعدام شهلا جاهد، یا بحث سریال قهوه تلخ، یا کلی چیزهای دیگه، وعکس العمل دوستان)، ومطمئن هستم  کلی کارتحقیقی ازتوهمین می تونه در بیاد. هر چی باشه، بالاخره از آدمهایی که از زندگیت گذر کرده اند، یک وقتی، به هر دلیلی، کوتاه مدت یا بلند مدت، کلی چیزدستت میاد.
ولی بعضیها آی از فیس بوک بد میگن. مثلا بعضی آدمها ازهمین حسن دومی اصلا حال نمی کنند. یعنی میگویند حالا آشنای من اینطوری هست که هست. این نظرات رو داره که داره. به من چه. یعنی کنجکاو نیستند. خوب نباشند. یا بعضی می گویند وقتشان را می گیره، که خوب مشکل کنترل کردن وقت خودشان را دارند، و مشکل فیس بوک نیست. مثل اینکه تلفن خانه ات را ازپنجره بندازی بیرون، بگی وقتمو
می گیره. میشه البته، ولی خوب ایراد تلفن نیست که. بعضی ها هم یک دنده هستند وفکرمی کنند با حال هستند اگرعضو فیس بوک نباشند. می گویند "متفاوت باشم وعضو نشوم". یعنی خودشان را محروم می کنند اصلا ازاینکه بفهمند فیس بوک چی هست، چی میگه، کدام پدیده هست. درجا کل پدیده را رد می کنند. که خوب این یکجورعقب ماندگی هست دیگه. بعضی ها هم هیچ حوصله اینکه با موج تکنولوژی یا چیزهای جدید جلو بروند، ندارند. همان دسته که ایمیل هم ندارند، و من فکر می کنم یا تنبل هستند کلا، یا از ندانستن و نتوانستن هراس دارند.
ولی جدای از اینها، یک سری اصلا به طورجدی برعلیه این نوع سیستم ها، از جمله فیس بوک یا ویکیپدیا، بلاگ، وخلاصه سوشال نت ورک برخواسته اند. مثلا جایی خوندم که یک متخصص علوم کامپیوتری که شهرتی بهم زده مثل اینکه واصلا مانیفست نوشته وازمردم خواسته که انقدربه اینها بها ندهند (به اسم جیران لی نیر)، میگه مثلا "هویت آدمها با این شکل ارتباطات معلوم نمیشه. یا سوتفاهم به وجود میاره و تصویرغلطی میده، یا تفسیری که ازمردم میکنی غیرمنصفانه میشه". درجواب میشه گفت که این مشکل فیس بوک یا سایت های دیگه نیست. مشکل کاربرفیس بوکه که نتایج غلط میگیره.
بعد ادامه میده که "کامپیوتر اصلا نمیتونه نماینده افکارانسانها وروابط انسانها باشه. این کاررا کامپیوتر نمیتونه بکنه. اصلا". میگه "آدمها اول باید کسی باشند برای خودشان که بعد بتوانند خودشان را شرکنند". یا میگه "زندگی تبدیل میشه به یک سری دیتا بیس. که این یعنی تقلیل پیدا کردن زندگی". چرا دیتا بیسی شدن بده؟ چرا تقلیل؟ چرا کامپیوترنمیتونه افکارانسانها رونشون بده؟ فیس بوک که داره تا حدی افکارما رونشون میده؟ نه؟ تمام این فکرها که من راجع به دوستانم می کنم الان یعنی غلطه؟ سو تفاهم شده؟ فکر نکنم. این آقای لی نیرهم میگه ها!
خانم زدی اسمیت (بله، نویسنده کتاب "دندان های سفید" و"درباره زیبایی") هم منتقد فیس بوکه. جدای ازاینکه میگه وقتش را خیلی می گیره (که همینجا توصیه می کنم در کنترل وقتشون تجدید نظر بکنند)، میگه "آدمها کوچک میشوند روی فیس بوک. تقلیل پیدا 
می کنند به یکسری دیتا. همه چیز تقلیل پیدا می کنه، از شخصیت، تا زبان، تا دوستی، تا احساسات". می دونم بعضی هاتون این حرف را قبول میکنین. مثلا دلتون می خواد به جای تبریک تولد یا تسلیت روی وال فیس بوک، مردم با گل بی آیند دم در خانه تان. ولی بازهم این مشکل فیس بوک نیست. افراد نزدیکت می آیند خانه ات. اگر نیایند اونوقت مشکل جای دیگه هست نه فیس بوک. تقلیل پیدا کردن شخصیت روهم نمیفهمم. زبان رو هم نه. بعد هم نسل جوان دیگه از این فکرها که من و توی بالای ۳۰ سال می کنیم، نمیکنه. سیستم عوض شده. به کل. روابط یک شکل دیگه گرفته.
خانم اسمیت بازمیگه "فیس بوک وجود لخت شده و شبکه ای شده شما را آزاد تر نمیکنه، بلکه صاحبانش را بیشتر می کنه". جالبه نه؟ خداییش دلتان نمیخواد بعد ازاین جمله، خانم اسمیت رو یک روان کاوی حسابی بکنید؟ میبینین بعضی چقدربا این پدیده مشکل دارند، وبعضی چه بی خیالند؟
حالا همه اینها به کنار، اصلا فکرنمی کنید لذت بردن از پدیده فیس بوک چقدربه بسته بودن یا بازبودن شخصیت شما وعلاقتون به شرکردن خودتان و برملا کردن جزئیات خودتان بستگی داره؟ داره. نداره؟ 
دنیا، دنیای متفاوتی شده. کاریش نمیشه کرد. باید همه این چیزهای جدید را لااقل یاد گرفت، وبهترشان کرد، و بهشان آن شکلی را داد که
می پسندی. اگر نخواستی با این جریان بری جلو، جریانی که درزمان زندگی تومتولد شده ورشد کرده وترکونده، ونمی خواهی شاهد یا منتقد درست وحسابی خوبی ها و بدی هاش باشی، نباش. برخلاف جریان حرکت کن، ببین کجای دنیا را می گیری. فقط غر بیخود نزن.





۲۰.۹.۸۹

گوجه سبز

هرتا مولر
   ازکتاب سرزمین گوجه های سبز 
در آن زمان من فکر می کردم که در دنیایی که گارد پلیس وجود ندارد، طرز راه رفتن مردمانش با راه رفتن ما در کشور خودمان متفاوت است.  فکر می کردم، جایی که مردم مجاز هستند که متفاوت فکر کنند و بنویسند، متفاوت هم راه می روند

  بیشتر از اینکه با من صحبت کنند، به من گفته می شد که ساکت باشم. به دستم سیلی میزدند و راست درچشم هایم نگاه می کردند که ببینند عکس العملم چیست. ولی هیچ کس از من نپرسید در کدام خانه، کدام محل، سر کدام میز، در کدام تخت ترجیح میدهم راه بروم، بخورم، بخوابم، یا کسی را از ترس دوست داشته باشم

    این کتاب آنقدر خوبه. آنقدر خوبه. آنقدر خوبه. تلخ، سرد، سیاه و فوق العاده. زمین نمی شد گذاشتش
اپیزودهای مختلف زندگی یک دختراست در زمان دیکتاتوری چاشسکو در رومانی
درد، درد، درد   

سکوت

 من نمی دونم چطوریه که بعضی دوستی ها به جایی می رسه که لازم نیست یک چیزهایی را دیگه به هم توضیح بدید. دوستت همینطوری بهت نگاه میکنه و تا تهش را خوانده. ساکت هم باشید، ومثلا فقط همدیگررا نگاه کنید یا با بچه هایش که دورو برتان میپلکند بازی کنی، انگار تمام حرفهای نزده چند هفته را به هم گفته اید. یا دریک مهمانی همدیگررا می بینید و خیلی فرصت برای صحبت با هم پیدا نمی کنید ولی با نگاه وحرکات دست وسرهمه چیزرا می فهمید. اینکه کی داره درآن جمع حرصش میده، کی داره خوشحالش می کنه، کی داره حرف خوب می زنه ... یا می بینیش وحالت خیلی بده و برای اینکه رد گم کنی شروع می کنی حرفهای بی ربط زدن. میخوای رد گم کنی چون می بینی دوستت الان درگیریهای خودشو داره و نباید زیادی فشار بیاری بهش. ولی بعد یک نگاه عمیق بهت می کنه، و میگه "چایی می خوری؟" بعد می فهمی که فهمیده. می فهمه که فهمیدی که فهمیده. و وقتی برمیگردی خانه، شب بهت زنگ می زنه میگه "بهتری؟".هیچی بهترازاین نیست واقعا.هیچی  

۱۹.۹.۸۹

آی ی ی ی ی ی

بدم می آید ازآدمهایی که به من می گویند دنیا را چطورباید ببینم. یعنی ایراد می گیرند که نگرش بنده به دنیا و انسانها، صحیح نیست. آدمهایی متفرعن که به خودشان اجازه می دهند اینطوری راجع به تو اظهار نظرکنند بدون اینکه ازشان خواسته باشی. شروع می کنند به روانکاوی تو. درحالیکه پای خودشان کاملا درهواست، تو را دعوت به "خودشناسی" می کنند، وبعد ازآن به "دیگر شناسی" و بعد به امید خداجهان بینی صحیح
دیروزهمکاری قدیمی از من خواست با او شام بخورم وراجع به پروژه ای که می خواهد شروع کند ازمن نظر بخواهد. یک سال بود که ندیده بودمش. نشان به آن نشان که فقط ۵ دقیقه راجع به آن پروژه صحبت شد و۳ ساعت راجع به معنویت. اشرام هند، اینکه او دو روح دارد، یکی اینطوری، آن یکی آنطوری، اینکه پای مرتاض های هندی را می بوسد چرا که تواضع می آورد ومن لازم دارم که این تجربه را بکنم،  اینکه ۲۴ ساعت در کوه های هند پیاده می رود تا به خود شناسی برسد.، اینکه زنش بالاخره فهمیده که شوهرش می خواهد به آن بالا بالا ها برسد وبه زنش گفته "عزیزم،همینی هست که هست، یا دستات را بگذار توی دستم با من این راه را بیا، یا مزاحمم نشو" و گفته "از من دیگر نپرس کجا هستم، به کجا می روم، کی به خانه می آیم، چون کاری که دارم از این حرف ها مهم تر است" .می خواستم بگم "مید لایف کرایسیس" چه خبر؟
رفته رفته می فهمی که رسما ازچیزهای زیبایی که در اختیارش بوده هیچ یاد نگرفته. هیچ هیچ. حالا همه اینها را می توانی از یک گوش بشنوی و ازگوش دیگردر بدهی، تا وقتی که یکهو می فهمی هدف ازاین شام اصلا من را به صراط مستقیم هدایت کردن است. یعنی موضوع حرف می شود "من"، منی که اصلا وابدا نمی شناسد، ولی آنچنان تصورمی کند بعد ازسالها هند رفتن وکتابهای مختلف راجع به معنویت خواندن وکنفرانس های مختلف رفتن، تبحر پیدا کرده که  فقط به چشم های من که نگاه کند، می تواند نظر دهد، و شامم را کوفتم کند. به من بگوید این زندگی که دارم صحیح نیست، خیلی "زمینی" است، "مادی" است، "خشک" است (اصلا تواز زندگی من  چه می دانی احمق؟)، اینکه هر از گاهی دست به سینه می نشینم نشان از این است که یک حالت دفاعی دارم (نه... سردم است)، یا اینکه همه اش دور و برم را نگاه می کنم نشان از این است که اصولا نگران هستم در زندگی (نه... حوصله ام سر رفته از تواحمق)، و به نظر آدمی می آیم دنیوی (تو شامتو بخور، عوضی)، ولی چیزی در من می بیند که نوید آن را می دهد که از این زندگی بیرون که بیایم، زندگی بهتری خواهم کرد که البته شاید مستلزم این باشد که هر آنچه تا الان در زندگی مادی و خشک و گندم به دست آورده ام، رها کنم (نه بابا؟؟؟). که زندگی از این که من فکرمی کنم خیلی بهتر است. وادامه می دهد که "مثل بهشت است، ولی تو نمی بینی، و من می توانم به تو کمک کنم" (بهشت نمنه؟). بعد می گوید "کتاب های پائولوکوئیلورا خوانده ای؟؟" (واااااای). ومن تمام آن مدت همش فکرمی کردم که با چاقویی که روی میز بود جلوی چشمهای بیشعورو ساده و احمقش هاراکیری کنم و خودم را نجات دهم 

۱۳.۹.۸۹

برگة همين قمه

داش آكل* در شهر مثل گاو پيشاني سفيد سرشناس بود و هيچ لوطي پيدا نميشد كه ضرب شستش را چشيده باشد ، هر شب وقتيكه توي خانة ملا اسحق يهودي يك بطر عرق دو آتشه را سر مي كشيد و دم محلة سردزك ميايستاد، كا كا رستم كه سهل بود ، اگر جدش هم ميآمد لنگ ميانداخت . خود كاكا هم ميدانست كه مرد ميدان و حريف داش آكل نيست چون دو بارازدست اوزخم خورده بود وسه چهار بار هم روي سينه اش نشسته بود . بخت برگشته چند شب پيش كاكا رستم ميدان را خالي ديده بود وگرد وخاك ميكرد . داش آكل مثل اجل معلق سررسيد ويكمشت متلك بارش كرده ، باو گفته بود "كاكا ، مردت خانه نيست . معلوم ميشه كه يك بست فوربيشتر كشيدي ، خوب شنگلت كرده . ميداني چييه، اين بي غيرت بازيها ، اين دون بازيها را كناربگذار ، خودت را زده اي به لاتي ، خجالت هم نميكشي ؟ اينهم يكجور گدائي است كه پيشة خودت كرده اي . هرشبة خدا جلوراه مردم را ميگيري ؟ به پورياي ولي قسم اگر دو مرتبه بد مستي كردي سبيلت را دود ميدهم . با برگة همين قمه دو نيمت ميكنم
  
من امروز حس می کنم داش آکل هستم. بدجوری

داش آکل، صادق هدایت*




۱۱.۹.۸۹

تنگ خالی

وقت هایی هست که دست هایت ازهمه چیزکوتاه است. نمی توانی خودت را به جایی بند کنی که نروی آن ته ته، آن پایین پایین ها. به این طرف وآن طرف نگاه می کنی، خدا خدا می کنی یک چیزی پیدا شود که کمکت کند. ولی نمی شود. باید تسلیم شوی. وا بدهی. بروی آن ته ته. انگار که گیر کردی ته یک تنگ خالی ماهی، با دیوارهای لیز و لزج . ازآن پایین، دهانه تنگ را نگاه می کنی و می بینی چاره ای نیست، باید صبر کنی، یکی بیاید، آبی در تنگ بریزد، که تو دست و پا بزنی، بیایی بالا. لبه تنگ را بگیری، خودت را بکشی بالا.
امروز از آن روزهاست. خبر اعدام شهلا جاهد را می شنوی و می افتی ته تنگ. از دیروز می دانی که امروز سحراعدام میشود. مطمئنی که می شود. می دانی که امشب دیگر نیست.
می برندش پای چوب دار. پسر مقتول صندلی را اززیرپایش می کشد. کمی دست و پا می زند تا دیگر نفسی برایش نمی ماند. 
می میرد. می برندش.  چند سطل آب می پاشند رویش. می شورندش. پنبه می کنند در گوش و دماغش. دست هایش را کنار بدنش صاف می کنند. پارچه ای را دورش می پیچند، و با طناب پارچه را سفت می کنند. پرتش می کنند توی گودالی. خاک 
می ریزند، می ریزند، می ریزند. گودال پرمی شود . بعد همه می روند.
بعضی می گویند "آخی طفلک"، بعضی می گویند "خوب شد، حقش بود"، بعضی خنثی هستند انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. و هیچکس به خودش نمی گوید قاتل یا بی گناه، شهلا مریض بود. سلامت روانی نداشت. هرکس به آن چشم هایش نگاه می کرد، و حرف هایش را می شنید، می دانست که اگر ذره ای سلامت روانی هم درش در۱۳ سالگی بوده، بعد ازاین سال های عاشقی، بعد از رابطه اش با معشوقش، بعد از تمام گرفتاری ها، درآن محیط گندی که بوده، همه را از دست داده . تبدیل شده به آدمی ناسالم. انسانی را که مشکل روانی داشته، دیوانه بوده، طناب دار دورگردنش گذاشتند، و عده ای آمدند به تماشا. تماشای مرگی دیگر. تماشای خشونت
مقصرمحیطی ست که چاره ای برای درد شهلا نداشته و ندارد. مقصرمردمانی هستند که مجله های مختلف به دست گرفتند، با چشمانی احمق و مغزهایی کوچک،  داستان را خواندند، عکس های دادگاه را نگاه کردند، و فکر نکردند چرا؟ چه شد که اینطور شد؟ چه شد که اینطورمی شود؟ صدایشان را بلند نکردند، نمیکنند و نخواهند کرد. شهلا رفت. به خاطر عشق. و فراموش نکنیم که ما معنی عشق را نمی توانیم برای هم هجی کنیم. عشق تعریف جهان شمول ندارد. تعریفش پیش شهلا ست. که رفت. که نیست. و تا چند روزدیگرهمه فراموش می کنیم که چه شد، چرا شد. می نشینیم به انتظار یک اتفاق تلخ دیگر
ته تنگ ماهی گیر کرده ام چون آبی نیست که بیاید، من را نجات دهد، تنگ را بشورد، پاک کند، برق بی اندازد وتنگ را نگاه کنیم و بگوییم امیدی هست که دیگر ته تنگی کثیف و لزج پرتاب نشویم، امیدی هست که مردمان ما سحرگاه برای تماشای خشونت به میدان نروند، امیدی هست که برای بیماران روانی چاره ای دیگر دست و پا شود به غیر ازاینکه دست و پایشان را ببندیم و به ته گودالی بیاندازیمشان و فراموششان کنیم. ولی امیدی نیست. تنگ لیزاست. خیلی لزج. خیلی کثیف.