۱۱.۹.۸۹

تنگ خالی

وقت هایی هست که دست هایت ازهمه چیزکوتاه است. نمی توانی خودت را به جایی بند کنی که نروی آن ته ته، آن پایین پایین ها. به این طرف وآن طرف نگاه می کنی، خدا خدا می کنی یک چیزی پیدا شود که کمکت کند. ولی نمی شود. باید تسلیم شوی. وا بدهی. بروی آن ته ته. انگار که گیر کردی ته یک تنگ خالی ماهی، با دیوارهای لیز و لزج . ازآن پایین، دهانه تنگ را نگاه می کنی و می بینی چاره ای نیست، باید صبر کنی، یکی بیاید، آبی در تنگ بریزد، که تو دست و پا بزنی، بیایی بالا. لبه تنگ را بگیری، خودت را بکشی بالا.
امروز از آن روزهاست. خبر اعدام شهلا جاهد را می شنوی و می افتی ته تنگ. از دیروز می دانی که امروز سحراعدام میشود. مطمئنی که می شود. می دانی که امشب دیگر نیست.
می برندش پای چوب دار. پسر مقتول صندلی را اززیرپایش می کشد. کمی دست و پا می زند تا دیگر نفسی برایش نمی ماند. 
می میرد. می برندش.  چند سطل آب می پاشند رویش. می شورندش. پنبه می کنند در گوش و دماغش. دست هایش را کنار بدنش صاف می کنند. پارچه ای را دورش می پیچند، و با طناب پارچه را سفت می کنند. پرتش می کنند توی گودالی. خاک 
می ریزند، می ریزند، می ریزند. گودال پرمی شود . بعد همه می روند.
بعضی می گویند "آخی طفلک"، بعضی می گویند "خوب شد، حقش بود"، بعضی خنثی هستند انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. و هیچکس به خودش نمی گوید قاتل یا بی گناه، شهلا مریض بود. سلامت روانی نداشت. هرکس به آن چشم هایش نگاه می کرد، و حرف هایش را می شنید، می دانست که اگر ذره ای سلامت روانی هم درش در۱۳ سالگی بوده، بعد ازاین سال های عاشقی، بعد از رابطه اش با معشوقش، بعد از تمام گرفتاری ها، درآن محیط گندی که بوده، همه را از دست داده . تبدیل شده به آدمی ناسالم. انسانی را که مشکل روانی داشته، دیوانه بوده، طناب دار دورگردنش گذاشتند، و عده ای آمدند به تماشا. تماشای مرگی دیگر. تماشای خشونت
مقصرمحیطی ست که چاره ای برای درد شهلا نداشته و ندارد. مقصرمردمانی هستند که مجله های مختلف به دست گرفتند، با چشمانی احمق و مغزهایی کوچک،  داستان را خواندند، عکس های دادگاه را نگاه کردند، و فکر نکردند چرا؟ چه شد که اینطور شد؟ چه شد که اینطورمی شود؟ صدایشان را بلند نکردند، نمیکنند و نخواهند کرد. شهلا رفت. به خاطر عشق. و فراموش نکنیم که ما معنی عشق را نمی توانیم برای هم هجی کنیم. عشق تعریف جهان شمول ندارد. تعریفش پیش شهلا ست. که رفت. که نیست. و تا چند روزدیگرهمه فراموش می کنیم که چه شد، چرا شد. می نشینیم به انتظار یک اتفاق تلخ دیگر
ته تنگ ماهی گیر کرده ام چون آبی نیست که بیاید، من را نجات دهد، تنگ را بشورد، پاک کند، برق بی اندازد وتنگ را نگاه کنیم و بگوییم امیدی هست که دیگر ته تنگی کثیف و لزج پرتاب نشویم، امیدی هست که مردمان ما سحرگاه برای تماشای خشونت به میدان نروند، امیدی هست که برای بیماران روانی چاره ای دیگر دست و پا شود به غیر ازاینکه دست و پایشان را ببندیم و به ته گودالی بیاندازیمشان و فراموششان کنیم. ولی امیدی نیست. تنگ لیزاست. خیلی لزج. خیلی کثیف.

هیچ نظری موجود نیست: