۲۱.۹.۹۰

سمانه

رفتیم خیابان ری. سوم عاشورا. تماشای دسته و زورآزمایی مردان ریقو دربلند کردن چوب های ضخیم وخیلی بلندی که سرشان پرچم بود. دلم می خواست برای اینهمه قدرت دست بزنم. دست بزنم برای اینکه زیر چشمی، وسط آن همه زور زدن و تعادل،حواسشان به دختر همسایه که آن بغل ایستاده بود هم بود. 
رفتیم تماشای زنجیرزنی و دیدن علامت های زیبا. و البته دیدن مردم. دیدن مردمی که هرچه بیشتر وارد جزییات زندگیشان شوی، می بینی چقدر متفاوتند با تو. با اطرافیان تو. کسی چند روز پیش از همین "در اقلیت" بودن نوشته بود. همان. همان در اقلیت بودن ما و در اکثریت بودن همه آنها.*
همینطور که غرق تماشا بودیم، متوجه دختری ۶-۵ ساله شدیم. دختری زیبا با چشمان درشت سیاه و مژه های بلند. بدون کت و پالتو، سراسیمه دور و بر ما می پلکید. روسری سبز به سر ودستمال سبز "یا حسین" دور گردنش. دیدم گریه می کند. دوردهانش هم جای شیرکاکائو بود. 
پرسیدیم "چی شده؟". هیچ نگفت. گفتیم "مادرت کجاست؟" شانه هایش را بالا انداخت و تند تند دور و برش را نگاه کرد. ترسیده بود. به زور و با هزار دوز و کلک به حرفش آوردیم و فهمیدیم گم شده. اسمش را پرسیدیم: "سمانه". اسم مادر؟ "مامان هدیه". اسم پدر؟ "بابا سعید". 
من هل کردم. به وضعی. اینجا، تو این جمعیت، وسط اینهمه شلوغی، مادرش را چطور پیدا کنیم؟ 
یک ساعت تمام، وسط شلوغی و سر و صدا، وسط آن همه زنجیرزنی و سینه زنی و طبل کوبی، گشتیم. هر کارکردیم که دختر را بالا بگیریم، روی دست بگیریم که شاید پدرمادرابلهش او را ببینند، فایده نکرد. بالای بلندی رفتیم، بالای وانت رفتیم، سمانه به بغل. بی فایده. فکرکردم چرا مادرش وسط جمعیت جیغ نمی کشد، اسم دخترش را صدا نمی کند؟ کدام گوری ست پس این هدیه؟ 
دادیمش به پلیس. تک و تنها نشست پشت یک ماشین پلیس، با یک سرباز وظیفه مهربان پشت رل. و رفت.
چند روز از این جریان گذشته وهمه اش نگرانم مبادا سمانه، به قصد، آن وسط رها شده بوده. وسط عزاداران حسین. مبادا دنبالش نیامده باشند. مبادا شیرکاکائو را بهش داده اند و هلش داده اند وسط جمعیت؟ نگاهش، صدایش، ترس توی چشم هایش ولم نمی کنند. و مدام لعنت می فرستم به تمام مامان هدیه ها و بابا سعیدها.
خل شده ام به گمانم.

(بلاگ منصفانه)*


۱۳.۹.۹۰

...

خاطره زیادی از این مرد ندارم.  فقط یادم هست که ۱۳-۱۲ سالگیم، عکس های حرفه ای تو استودیوی عکاسیش از من گرفته بود . عکسهایی که به خاطر سن بلوغ و زشتی بیش از حد، رفتند ته چمدان-ها، تو انباری.
حضور پررنگی نداشت تو زندگی من، ولی اعضای خانواده دوستش داشتند. ۶۰ سالگی اش، حدود ۲۰ سال پیش، سرطان گرفت و رفت.
چند روز پیش برادرش آمد پیش ما. از مرد گفت.ازعشق هایش گفت. گفت ۳۰ ساله بوده که عاشق زنی شده. به وضعی. زن هم عاشق بوده، به وضعی. بعد از مدتی، زن را می خواهند شوهر دهند. مرد به این در و آن در می زند، زن گریه ها می کند. بی فایده. زن را می دهند به مردی دیگر و از ایران می رود.
مرد تنها، در غم از دست دادن این زن سالها غصه می خورد.
 ۲۰سال می گذرد. مرد، یک عصرغروب پاییزی، درخیابانی وسط شهر، قدم می زند و به دو زن نزدیک می شود.  مرد ادعا می کرده که از طرز راه رفتن زن حس کرده که این زن، عشق قدیمی اش ست قطعا. قدم هایش را تند می کند و به زن نزدیک می شود.
نگاه می کند. درست حس زده. عشقش است. با دختری جوان در کنارش.
زن نگاهش می کند و می ایستد. بازوانش را باز می کند و مرد را در آغوش می گیرد. نفس هایشان بند آمده (فیلم فارسی).
از قرار، زن با خانواده به ایران برگشته. آن دختر، دختر ۲۰ ساله اش است. مرد مسرور است. به وضعی.
بعد از مدتی، دختر این زن در استودیوی مرد شروع به کار می کند. شباهت بیش از حد این دختر به مادرش باعث چه می شود؟ بله. عشقی دوباره.
رابطه ای را در خفا شروع می کنند. چندین سال، مرد و دختر، عاشق می مانند.
مرد برای دختر پیر است. خیلی پیر. خواستگاری برای دخترمی آید. پدر دختر پافشاری می کند. مرد  با دختر راجع به منطقی بودن ازدواج با مردی نه چندان پیربحث می کند. منطق را درپوشی می کند برعشقش. فکر آینده دختر است.
دختر درمانده است. مرد دست هایش را روی پشت دختر می گذارد و هلش می دهد. دختر می رود.
مرد غصه می خورد. مرد این بار دیگر پیراست. غصه ها از پا درش می آورند. غصه می خورد. غصه می خورد. غصه 
می خورد. و مریض می شود. و می میرد.
.....
عشق هم عشق های قدیم
اگر این جوش و خروش عاشقانه، و غم و غصه خوردن، ارثی می بود، کمی از آن می بایست به من رسیده باشد. اما غصه های از سرعشقم آنطور طولانی و عمیق نبوده اند. باید شکر گذار بود، به گمانم،  والا الان مشغول صفا بودم کنار همان مرد