۵.۴.۹۰

نم

باروتهای نوک انگشت های دست، نوک انگشت های پا، روی لب، پشت گوش، تو تخم چشم ها - که با نگاه طرف و لمس واینها، فتیله شون روشن میشه، و بعد منفجر می شن و حالت رو به وضع دلپذیری دگرگون می کنند - نم می کشند، گاهی.
باروت نم کشیده هم دیگه نم کشیده. نه آیا؟

۲.۴.۹۰

پرده

 زنگ زدند که پرده های حصیری خانه ت حاضره و فلان بعدازظهر میآن برای نصب. 
آقایی جوان، قد بلند، با تی شرت و شلوار جین، وبسیار محترم آمد و شروع کرد به کار، ومن هم همان دور و بر برای خودم می پلکیدم و با آقا راجع به مسائل مختلف اجتماعی-سیاسی صحبت می کردم که یک آن، خودم، خودم رو غافلگیر کردم. لحظه ای که این آقا بالای نردبان، پشتش به من، یک پرده ۳ متری سنگین رو با دو دست بالا برده بود که توی قلاب های تعبیه شده جا بندازه، وحالت وزنه برداری روداشت که داره یک وزنه سنگین بلند می کنه، متوجه هیکل درجه یکش شدم. بازوهای عضله ای، شانه و کمر سفت خوش فرم، پاهای ورزیده. فوری سرم را انداختم پایین و با خودم گفتم "واویلا، عجب هیکلی داره ه ه ه ". آقا رفت سراغ پرده دوم و و این بار من تصمیم گرفتم که حیا و حجب برگزینم، ولی دیدم ای دل غافل، نیرویی قوی داره سر من رو بر می گردونه به سمت هیکل، و یواش یواش با حرکتی نرم، دارم روی پاشنه پای خودم می چرخم که باز نگاهی دزدکی بندازم به آنهمه زیبایی، که سواستفاده کنم ازغفلت این نصاب بیچاره ی ازهمه جا بی خبر، که داشت عرق می ریخت و تمرکز کرده بود رو کارش.  
بعد فکرکردم چطور بعضی حتی دودل میشن وقتی قرار می گیرن بین جمله قصار آن مرحوم، اسکار وایلد، که گفت "بهترین راه مقاومت در برابر وسوسه، تسلیم شدن در برابر آن است" (آخ)، و این آیه قرآن که میگه " قل اعوذ برب الناس، ملک الناس، اله الناس، من شرالوسواس الخناس" که رسما تو رو وادار می کنه به سه چیز پناه  ببری، که خودت رو رسما به سه طناب برای رهایی از وسوسه های پنهانی آویزون کنی: طناب الله، طناب مالک، طناب رب. رهایی از وسوسه با ۳ تا وسیله کمکی؟ چه کاریه آخه؟ (استغفرالله). 
یاد حرف دوستی افتادم که اینجورموقع ها بهم می گفت "ای گیس بریده ی، چشم سفید-ه بی حیا". ولی واقعیت این است، جان من، که
همیشه چشم ها رو باید با زیبایی نوازش داد. وسوسه نمنه؟ غیر از این اگر باشه، خریت محض-ه. 
والبته از قلم نیفته که این پرده های حصیری، یادآور این درس اخلاقی مهم خواهند بود، تا ابد.

۳۰.۳.۹۰

---

بعضی ها خودشان با صداقت به تو می گویند آنچنان همیشه به اشتیاقشان ریده شده است در زندگی که هراس دارند دیگر از مشتاق بودن. نیمه جان شده اشتیاق در وجودشان، یا مرده اصلا.
هروقت که من این آدم ها را فهمیدم و درکشان کردم و مدام با معیارهای خودم محک شان نزدم، که باید همینجا اعتراف کنم که کاری ست بس طاقت فرسا، آدم بهتری شده ام
به گمانم.


---

برادر زاده من که ۴ سالشه، هروقت آخر شب شده و خسته و کلافه ست وحاضرنیست بره تو تخت، دستهاشو می بره بالا و میگه:
"من چی میخوام م م م ؟؟؟؟". من الان تواین وضعیتم.

واگن

واگن زنان متروی تهران جایی ست بس هیجان انگیزتر از واگن مردان.

۲۸.۳.۹۰

هیچ

پرویز تناولی مجسمه های "هیچ" درست می کنه، و میگه به مفهوم "هیچ" "جسم و حجم" میده و یک ناموجود رو، یک چیز غیر قابل لمس رو، زنده و موجود می کنه. یک "هیچ" با برنز می سازه و می گذاردش روی یک صندلی و تبدیلش می کنه به یک آدمی که پاش رو انداخته رو پاش؛ یا دو تا "هیچ" عظیم نارنجی رنگ با فایبر گلاس می سازه و می گذاردشون تو بغل هم و اسمش رو می گذاره "عشق".
یا یک موزیسین آوانگارد میاد مردم رو دعوت می کنه به ۴ دقیقه و ۳۳ ثانیه گوش دادن به "سکوت" وسط کنسرت. و توهمین پروسه گوش دادن، از سکوت یک چیزدیگه می سازه. یعنی مفهوم سکوت، وقتی یک عده زیادی دورهم جمع می شند وبا دقت بهش فکر می کنند، تغییر می کنه و یک چیزی میشه که دیگه اون مفهوم سکوت قبلی نیست. میشه "غیرسکوت"، یا "صدای نفس شخصی که کنارت نشسته"، یا میشه "صدای ضربان قلب خودت"، یا هرچز دیگه ای غیر از اون چیزی که تا حالا بهش می گفتی سکوت. این کار رو می کنه که بگه سکوت اصلا  موجود نیست، یا اون چیزی که شما فکر می کنید، نیست.
 خلاصه اینکه دست می زنند به یک "
مفهوم " و یک وری بهش میرن، یا اون طوری که دلشون می خواد یک حجمی بهش میدن، یا طرز نگاهت رونسبت بهش عوض می کنند، و رفته رفته یک موجودیت قابل لمس براش می سازند.
بد نمی بود اگرمفاهیم مختلف رو می شد تو آدم ها هم اینطوری تغییر داد. با یک ضربه سرانگشت. یک مفاهیم ناخوشایند تو ذهنت رو دگرگون
می کردی، یا پاک می کردی به کل، یا یکسری گره های فکری روعوض می کردی اینطوری، با یک ریخته گری مختصر.
می کردیشون ماهی، گل محمدی، قطره بارون، شبدر. ...

۲۶.۳.۹۰

بار

بعضی وقتها که یکی تند آمده تو زندگیت و رفته و یک نگاه اجمالی می اندازی ببینی چی بود، چی شد، و چرا شد و حست چیه، می بینی رفتن اون آدم از زندگیت آنقدرمهم نیست که اون رفتاری که باهات داشته، مدلی که باهات برخورد شده، جنس نگاهی که بهت داشته. می بینی اصلا داری بیشترازهرچیزدیگه ای به این فکر می کنی، واین داره صمیمیتی رو، اگربوده، کمرنگ می کنه. یک رفتارغریب سردرگم، پا درهوا، کج و کوله، پرترس، کند خمار ناخوش، ولی همه اش با ادعای آگاهی و احترام و پا رو زمین داشتن و صاف و صوف بودن. ادعای محکم-گفته-شده ی ابتدائا باورپذیر. وهمینجا خرخودت رو می گیری که چرا چشمات بی موقع بسته بوده اند.
میری به صورتت یک آب خنک می زنی، چشمهاتو باز می کنی، تو آینه خودتو نگاه می کنی و به خودت میگی "چه خوب که نرفتی زیربارکجی که طرف روی دوش خودش گذاشته وبی حواس می کشه".

۲۴.۳.۹۰

ماشین

امروز.
مکالمه دختری خردسال و پدرش جلوی مغازه اسباب بازی فروشی با ماشین های عظیم در ویترین:
پدر: "اگر یکی از این ماشین ها داشتی خیلی بهت خوش می گذشت ها.."
دختر:"می خوام. از این ماشینها می خوام. برام بخر بابا".
پدر: "خیلی بهت خوش می گذشت ها.... همینطوری ویژ ویژ باهاش می رفتی. ولی نداری که از این ماشین ها...."
دختر: "چرا؟ چرا ندارم؟"
پدر: "نداری چون بابات برات نمی خره. چرا نمی خره؟ چون فکر می کنه لازم نیست. چرا فکر می کنه لازم نیست؟ چون فکر می کنه که حالا تو فسقل لازم نیست ماشین سوار بشی  واسه من..."
دختر: "ولی تو خودت گفتی بهم خوش می گذره  ..."
پدر: "آره. اگر داشتی خیلی بهت خوش می گذشت. ولی حالا که نداری ی ی ی ی ی ی ی..."

یک لحظه از ذهنم گذشت ای کاش کمربند سیاه کاراته داشتم، به حق پنج تن.

۱۹.۳.۹۰

عاشقانه

بعضی را دوست داری و بعضی را عاشقانه دوست داری.
از جلوی اتاقش رد شدم و شنیدم اسمم را صدا می کند. رفتم تو. دیدم کیفش را انداخته روی دوشش، با واکرراه می رود، پرستار پشتش.
گفتم "کجا میری خوشگل من؟". لبخند به لب گفت: "من دارم میرم. سلطان میاد دنبالم میرم پیش بچه ها. تو هم هروقت کارت تموم شد و حوصله داشتی، بیا" گفتم: "باشه ولی کجا داری میری با این عجله؟". گفت "میرم خیابون ژاله". رویش را بوسیدم. گفتم: "باشه، تو برو من هم میام".
پرورشگاه بچه های بی سرپرستی که داشت ،۳۵ سال پیش، خیابان ژاله بود. پرورشگاهی که دیگر نیست. سلطان هم سالهاست مرده.
همیشه فربه بود، تپلی، پاهای قلمبه، و وقتی می خوابید، قلمبه می شد زیر ملافه و خر خر می کرد.
امشب رفتم توی اتاقش. خوابیده بود آرام و بی صدا. آنقدر پیر و نحیف بود که نمی شد تشخیص داد کسی زیر ملافه خوابیده اصلا.
تو دلم گفتم "نفس هایت آرام عزیز من".
عاشقانه دوستت دارم.
تویی که مفهوم خوشی را به من فهماندی. عاشقانه دوست داشتن را هم.

خانه

گفت خانه ات باید خانه ای باشد که "درآن سعادت پاداش اعتماد است
و چشمه‌ها و نسيم درآن می‌رويند.
بامش بوسه وسايه است
و پنجره‌اش به کوچه نمی‌گشايد
وعينک‌ها و پستی‌ها را درآن راه نيست".

گفتم "چشم"!

۱۸.۳.۹۰

غول سر صبحونه

هرازگاهی، یک غول، شبیه غول سندباد و چراغ جادو، همونطوری گنده و پت و پهن و دست به سینه،  پیدا میشه تو زندگیم. بعضی وقتها که دست می زنم به یکسری کارها، می بینم وسط دود زیاد، یکهو ظاهر میشه.
همیشه هم صبح میاد، سر صبحونه، و نگاهم می کنه. من سرم تو نون و پنیر وعوالم خودم، یکهو سرم رو میارم بالا، می بینم داره بربرمنونگاه
می کنه. بعضی وقتها فقط ظاهر میشه، و یک خودی نشون میده، و وقتی این کار رو می کنه یعنی "اوی ی ی بپا داری چیکار می کنی". این رو میگه و میره و یک حالتی داره انگار گوشم رو گرفته، کشیده.
بعضی وقتها هم که دارم تخت گاز میرم و فرصت نمی کنه وسط دود و مود ظاهربشه وگوشمو بگیره، یکهومیاد من رو بلند می کنه، می بره بالای بالا و نگه می داره توهوا. من همینطوری تو هوا معلق. بعد حالیم می کنه که باید بیام بیرون ازاین هزارپیچی که برای خودم ساخته ام ، و لازمه با فاصله نگاه کنم، ببینم دارم چه غلطی می کنم. میگه "نگاه کن کجا وایسادی تواین هزارپیچ".
من الان تو اون حالتم. تو هوا، تو بغل این غول-ه. ولی به نظرمی رسه این بارهیچ قصد نداره حالا حالا-حا من رو بگذاره پایین. 
حس می کنم داره میگه "اوی ی ی ی مگه کوری؟".

کریمخان

من همه عمرم دلم می خواست سرو کله ام تو خیابون کریمخان و دور و بر هفت تیر در میومد. فکر می کنم یکی از بهترین محله های دنیاست. رسما. 
حالا افتاده ام درست وسط اونجا. وسط هرج ومرج وشلوغی.
حال میده. اساسی.

۱۶.۳.۹۰

بعضی

بعضی ته دیگ توی بشقابشون رو می گذارند آخرغذا می خورند، بعضی اول.
بعضی همیشه قانع اند، بعضی همیشه شاکی.
بعضی با سر بالا و قدم های بلند راه میرند، بعضی با سر پایین، وقدم های کوتاه.
بعضی توقایق مشغول پارو زدن اند وهمش دورخودشون می گردند ویک قدم جلو نمیرند، ولی یک زیبایی توهمین 'دوریک-دایره- زدن' می بینند، بعضی وقتی می فهمند دورخودشون گشته اند، یک سنگ می بندند دور پاشون وخودشون رومی اندازند تودریا.
بعضی بعد ازعشق بازی می خوابند، بعضی با هوشیاری، ساعت ها نگاهت می کنند.
بعضی موهای پریشونت روبا ملایمت می برند پشت گوشت، بعضی با تندی.
بعضی زیبایی در کلاغ می بینند، بعضی زشتی.
بعضی با خاطره زنده اند، بعضی خاطره سازند.
بعضی فقط یاد آورخاطرات تلخند، بعضی شیرین.
بعضی رومیشه بازی داد، بعضی رو نه.
بعضی سیاسی اند، بعضی نه.
بعضی احمق اند، بعضی نه.
بعضی بودنشان امنیت میده، بعضی نه.
بعضی جدایی رو شکست می بینند، بعضی مقدمه یک فصل جدید.
بعضی نمی خوان "شعرسفرشون بیت آخری داشته باشه"، بعضی فقط فکر بیت آخرند.
بعضی بوی گردن و زیرگوششون دیوانه ات می کند، بعضی نه.
بعضی عاشق عاشق شدنند، بعضی نه.
بعضی عشقشون رو روی کاغذ سالها می سازند، بعضی با چشم در چشم دیگری داشتن، لمسش می کنند.
بعضی دوستت دارند، بعضی نه.
بعضی خواستنشان عادت شده، بعضی نه. بعضی درترک این عادت استعداد دارند، بعضی نه.
بعضی عاشقت می کنند، بعضی نه.
بعضی روعاشق می کنی، بعضی نه.
بعضی محکم دست می اندازند دور کمرت و با خودشان می برندت، بعضی نه.
بعضی صداقتشان ته کاسه چشمشان معلومه، بعضی هزار پرده روش کشیده اند.
بعضی شور مدام دارند، بعضی نه.
بعضی مدام آه می کشند، بعضی نه.
بعضی قد آغوش تو-اند، بعضی نه.

وقتی اینها رو قبول کنی، اونوقت نفس هات آروم ترن.









۱۱.۳.۹۰

صبحانه

صبح ساعت ۹ در زد، بی خبر. از خواب بیدارم کرد. این آرزویی بود که سالها داشتم. که دوستی، سر زده، بدون خبر قبلی با تلفن یا اس ام اس یا هر چیز گند دیگه ای، همینطوری بیاد دم در خانه ات. همین چیزهای ریز و ظریف بود که می خواستمشون .
آمد تو. با هم صبحانه خوردیم. گپ زدیم. وسط حرف هاش گفت "عجب سنگ قبر قشنگی داره بابات". گفتم "راست میگی؟ من خودم هنوز ندیدمش". گفت "من می خوام برم سنگ قبر بابام رو عوض کنم". گفتم "ده. چرا؟". گفت "که همونطوری شیک و قشنگ باشه، مثل مال بابای تو". خنده ام گرفت. اون هم خندید. بعد غش غش خندیدیم. خنده ای که هم من می دونستم و هم اون می دونست که پشتش چقدر داستان داره، که ممکنه هر لحظه تبدیل بشه به گریه، بعد دوباره خنده، بعد دوباره گریه، و دل آدم ضعف بره از گوشزد این تاریخچه بلند نزدیکی و دوستی وعلاقه.
صبحانه غیرمنتظره درجه یک یعنی همین. اون هم روزی که خبرهای بد ازاین طرف واون طرف بعدا سرت هوارشده.
محکمت می کنند اصلا این صبحانه های غیرمنتظره ی اینطوری.

جاده های آشنا

جاده های آشنا، جاده هایی هستند که وقتی چشم-بسته ببرنت وسط پیچ و خم هاش، همینطور که میری جلو، و بو می کشی، بفهمی کجایی. یواش همینطوری چشم-بسته از وسط جاده بری سمت کوه، دست بمالی به خاک و سنگش، و بفهمی کجایی.
چشم-بسته پشت رل بدونی کجا بپیچی، کجا رودخونه رو می تونی ببینی، کجا صبح های زود یا وقت غروب، خط آفتاب رو بالای کوه ها می تونی نشون کنی.
فکرمی کنی زندگی اصلا یعنی همین دیگه. یعنی همین بوهای آشنا، حس های آشنا تو جاده های آشنا.
بعد تمام اینها رو داری، به اضافه چند نفری که نگاهشون رو می شناسی، یا داری یواش یواش می شناسی، و این ظریف و نرم شناختن نگاه ها رو هم دوست داری.
یا کسی کنارت هست که با زنگ ته خنده اش سالهاست آشنایی. ازهمون زنگ می فهمی حالش خیلی خوبه ونیشت باز میشه. استیک  می خوری، با عرق و می خندی، از ته دل. و بعد مست تو همون جاده های آشنا میری،
دست یک مهربون به رل، تو بک گروند می شنوی گوگوش هم برات
می خونه، "هم صدای بی صداییم، با هم وازهم جداییم ، خسته ازاین قصه هاییم، هم صدای بی صداییم". دیگه چی می خوای؟
جای اونهایی که می فهمن چی میگم و می بایست کنارم می بودن، خالی.