۱۱.۳.۹۰

صبحانه

صبح ساعت ۹ در زد، بی خبر. از خواب بیدارم کرد. این آرزویی بود که سالها داشتم. که دوستی، سر زده، بدون خبر قبلی با تلفن یا اس ام اس یا هر چیز گند دیگه ای، همینطوری بیاد دم در خانه ات. همین چیزهای ریز و ظریف بود که می خواستمشون .
آمد تو. با هم صبحانه خوردیم. گپ زدیم. وسط حرف هاش گفت "عجب سنگ قبر قشنگی داره بابات". گفتم "راست میگی؟ من خودم هنوز ندیدمش". گفت "من می خوام برم سنگ قبر بابام رو عوض کنم". گفتم "ده. چرا؟". گفت "که همونطوری شیک و قشنگ باشه، مثل مال بابای تو". خنده ام گرفت. اون هم خندید. بعد غش غش خندیدیم. خنده ای که هم من می دونستم و هم اون می دونست که پشتش چقدر داستان داره، که ممکنه هر لحظه تبدیل بشه به گریه، بعد دوباره خنده، بعد دوباره گریه، و دل آدم ضعف بره از گوشزد این تاریخچه بلند نزدیکی و دوستی وعلاقه.
صبحانه غیرمنتظره درجه یک یعنی همین. اون هم روزی که خبرهای بد ازاین طرف واون طرف بعدا سرت هوارشده.
محکمت می کنند اصلا این صبحانه های غیرمنتظره ی اینطوری.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خدا عمر بده این بلاگ رو! دستت درست رفیق !