۲۵.۴.۹۱

"نبض"

صورتش مثل گچ سفيد است. پيشانيش سرد سرد. انگشت هاي قشنگش (آخ كه چقدر هميشه انگشتهايش را دوست داشتم) سفيد و يخ كرده. چشمها بسته. بدن چروكيده اش هنوز گرم است
يك دستگاه كوچكي وصل شده به انگشت اشاره دست راستش. براي اندازه گيري فشار خون و نبض به گمانم. فشار پايين است يا اصلا فشاري نيست. نمي دانم. چه مي فهمم. ولي نبض مي زند. دستگاه اينطور مي گويد. ساعت 10 صبح جمعه است
كنارش هستم. دستهايش را مي مالم كه گرم شود. پاهايش را مي مالم كه گرم بماند. نمي ماند. لبم را مي آورم نزديك گوش هاي كوچكش و يواش حرف مي زنم. يادم نيست چه مي گفتم. صورتش از اشك هايم خيس خيس شده. دلم مي خواهد بروم زير ملافه-اش و كنارش دراز بكشم. سرم را مثل هميشه بگذارم بين گردن و شانه هايش و دماغم را بمالم به گردنش و بشنوم كه بگويد: "جوجوي من. من قربون تو برم". نمي شود
پرستارش مي گويد: "هيچ از علايم حيات درش ديده نمي شود الا نبض. الا قلب". انگشت هايش سفت شده اند. خم نمي شوند ديگر انگار
ساعت ها مي گذرد. نبض كم مي شود. كم ... كم ... انگار سوسو مي كند 
ساعت 7/5 شب است.  نبضش ديگر نمي زند. قلبش مي ايستد
نعش كش قرار است ساعت 11 برسد كه به سردخانه ببرندش. از 7/5 تا 11 شب معاشقه مي كنم. با آن عزيز دلم. با دوست-داشتني ترين موجود روي زمين. در گوشش زمزمه مي كنم كه بماند. قول مي گيرم كه بماند. همينجا. دور و برم. همين دور و برمان. بدنش دارد از ما دور مي شود. دارد مي رود. برود. ولي مبادا خودش، خود خودش تركمان كند. كه نباشد. كه نگاهش از ما دور شود. كه از روي شانه هايمان بپرد. كه اگر بپرد، همه چيز پاره مي شود انگار. تكه تكه مي شود. اصلا پودر مي شود. اينهمه را در گوشش مي گويم. در گوش يخ كرده اش
ماشين نعش كش مي آيد و پسري جوان پياده مي شود، با تي شرت بدون آستين و دم پايي لاانگشتي كه لخ لخ بر زمين مي كشدش. ‌چه نفرتي دارم ازش. كيسه پلاستيكي زيپ دار سياه رنگي را از ماشينش بيرون مي آورد و بدن را توي كيسه مي كند. چرا سياه ؟ سر تخت ايستاده و به من، كه پايين تختم و نزديك به سر زيپ، مي گويد:"زيپو بكش". اي واي 
بلندش مي كنيم. چقدر سبك است. مي گذاريمش روي برانكارد. رد مي شويم از وسط حياط خانه اش، از وسط بته هاي پرگل، از وسط زندگيش، از وسط آنهمه خاطره، ازوسط تمام لبخندها و قهقهه هايش كه همه جا حك شده، از وسط رد پاهاي كوچكش، از وسط درخت هاي ‍چنار، از كنار كوره سفال گريش و درخت آلبالو. از وسط تمام زيبايي هايي كه برايمان ساخته بود
چقدر شب است. زانوهايم همراهي نمي كنند. حس مي كنم چشم هايم از حدقه در آمده اند. تجربه نكرده بوده ام اين را. اين تلخي را
مي گذارندش پشت ماشين. مادرم كه از كمر خم شده و صورتش ازغم مچاله شده، سوار ماشين مي شود. اصرار مي كند كه تنها برود
درماشين را مي بندند. دستم را مي كشم روي شيشه پشت ماشين. پسرك استارت مي زند و چراغ هاي ماشين را روشن مي كند
مي روند. آرام مي روند 
مي روند و تكه بزرگي از قلب من همانجا كنده مي شود. مي افتد. پخش زمين مي شود. له مي شود. له