۷.۱.۹۰

"از صندوقی در سرداب خانه قدیمی ما"

"[...] نمیدانم چه اندازه میدانست که دوستش دارم. این سال های گذشته از مرگ او نیست که به حسم میآورد این جور، امروز، که دوستش میداشتم. نه حرمت، نه چشمداشت، ونه وظیفه و نه هیچ چیز دیگری که بدانم یا بتوانم بدانم، هیچ، الاهمان دوست داشتن تند و ساده و بسیار، که دوست داشتن درست فقط تند و ساده و بی حد است. و بی دیوار. میدانم که بی حصار، بی حصر و انحصار، و در این حال به شکل بی غش و شفاف، و با پاکی آگاه، همراه با همان باهمیم، و ازهمیم. به حضور و غیاب هم زیاد کار ندارد. آن را مهم نمیدارد. دوست داشتن های اصلی درست، همیشه همین جور است گاهی حتی اگر یکسویه هم بوده است، بی چشمداشت، بی عاقبت، بی اندیشیدن به عاقبت. اندیشیدن به عاقبت یک امر اخلاقی است، و اخلاق یک دستگاه فکری و رفتار انتخابی است. دوست داشتن یک امر خالص تر، پاک، شفاف تر از شیشه [...]".

ابراهیم گلستان، "از صندوقی در سرداب خانه قدیمی ما"،
مجله فراسو، شماره ۱۲، زمستان ۸۹.

آتش به دل

بعضی نگاه ها دیوونم می کنند. یک نگاه هست و بس. بعضی هاشون بدجوری هستند. آچمز می کنند. مبهوت می کنند. داغ میشم، داغ میشم، داغ میشم، ذوب میشم، ذوب میشم، ذوب میشم. خواننده که می خوند "می رفت و آتش به دلم زد نگاهش. لای لای لای" ، بیخود نمی گفت. عاشق نگاه هم میشه شد. یعنی نه اینکه بعدا عاشق طرف بشی، وعشق از نگاه شروع شده باشه ها. نه. اون که عادیه. فقط عاشق نگاه طرف بشی و بس. عاشق فقط نگاه هم میشه شد. فقط نگاه.

گوگولی مگولی


بعضی ها همه اش دلشون می خواد "آدم خوبه" باقی بمونند.
ازاون آدم هایی بمونند که هرکی می بینتشون لپ هاشونو فشاربده، بهشون بگه "گوگولی مگولی". 
به هیچ وجه من الوجوه حاضرنیستند اخم کنند، غیرتی بشن، کاسه داغ ترازآش بشن، یا به خاطرکسی که باهاش نشست وبرخاستی دارند حالا به هرشکلی، انگشتی تکون بدند. 
یعنی بهت نزدیک می شن، بعد وقتی دلت می خواد یک جایی بیان یک حالی بهت بدند چون مثلا یک شخص سومی داره حالتو می گیره، اگر ببینن با این حال دادن یک چند نفری رو ممکنه ازخودشون برانند، نمیان جلو. یکهو بهونه میارن. نرم، بدون اینکه ناراحتت کنن، یکجورخاصی، میرن کنار.
اینهایی که اینطوری هستند، با آنهایی که اصولا برای کسی تره خرد نمی کنند فرق دارند. این دسته دوم برای تو تره خرد
نمی کنه ولی با اون کسی هم که حالی ازتو گرفته لزوما چاق سلامتی هم نمی کنه. اینها همینطوری عنق وسرد همیشه هستند با همه.
ولی اون دسته اول ترجیح میدن "آدم خوبه" بمونند تا اینکه وارد داستانی بشن که باعث بشه به کسی رویی بندازن، یا زوری بزنن، یا صدایی رو کمی بلند کنن.
اینها ترجیح میدن یک تصویر مهربون و خونسرد و با لبخند همیشه از خودشون نشون بدن، دلشون می خواد تمام اون چند صد نفری که دورشون حلقه زدن همیشه قربونشون برن، تاییدشون کنن، و کاری نکنن که مبادا، زبونم لال، این قربون رفتن ها کم بشه.
اینها هیچ کاری نمی کنند که خدشه بیاره به چهره شون. چهره یی که فکر می کنند دوست داشتنیه. با یک استراتژی خیلی عجیب هم همه رو در حداقل رضایت نگه می دارند.
ولی والله دوست داشتنی نیست این چهره. روی چهره شون انگار یک لبخند احمقانه به طرز فجیعی ماسیده به مدت ۲۴ساعت در روز، هفت روز هفته، سی روز در ماه، ۳۶۵ روز در سال.
آدم حس می کنه این جورآدم ها پابند هیچ اصولی نیستند، با همه نشست و برخاست می کنند، سطحی، با لبخند. و اینطوری هم خیلی خوش وخوشحال هستند.
چطوری میشه که بعضی ها اینطوری میشن؟ چی تو مغزشون می گذره؟ چطوری محک می زنند رابطه شون رو با آدم ها؟ آیا دنیاشون بهترازدنیای آدم هایی هست که یک گروه کوچک دورخودشون دارن و به موقعش حال میدن، دعوا می کنن، قرمز میشن، شاکی میشن، آشتی می کنن ؟ چه لذتی
می برند ازاین یکنواختی؟
نمی فهممشون .

۲۱.۱۲.۸۹

درآمدی بر مفهوم نامردی

علاقه داشتن به یک نفر، حالا یاعشق باشه، یا علاقه ساده و دوستانه باشه، یا یکی دوقدم مونده به عشق باشه، تشویقت می کنه که وقت بگذاری
برای شناخت بهترطرف. سعی می کنی مرخص کنی خودت رواز یک سری کارهات، برای چند دقیقه، چند ساعت، چند روز، یا چند سال، که طرف رو بشناسی، وقت بگذاری برای نزدیک شدن بهش، برای حس کردنش و لمس کردنش.  که نگاهش رو بشناسی، حالت هاشو بفهمی. یواش یواش بگذاری بیاد بشینه تو بغلت، مستقیم تو چشمهات نگاه کنه، تو شرایط مختلف بفهمتت. وقتی بهش میگی "دارمت"، خودت مطمئن باشی از حرف خودت، و وقتی بهت میگه "رو من حساب کن"، خیالت راحت باشه. همه این کارها رو هم با لذت بکنی، با علاقه، و حال کنی از این "دیگر شناختی".
این پروسه فهمیدن و شناختن و درک کردن، هرچی طرف راحت تر باشه و بازتر باشه، یا اصلا استقبال کنه ازش، کمتر طول می کشه. اگر دور طرف هم سیم خاردار کلفت کشیده شده باشه، خوب باید هم علاقه ات، و هم صبرت، زیاد باشه که دونه دونه این سیم ها رو قیچی کنی، بری جلو. بعضی ها گاز انبر تیز می خرند، و سر فرصت سیمها رو می برند میان جلو. بعضی ها کندشو می خرند، نمی بره، می گذارن میرن. بعضی ها هم با همون گاز انبرکند می افتند به جون سیم ها، هی زور می زنند، کمکی هم از طرف مقابل نمی شه، به هیچ جایی نمی رسند، و یواش یواش یا علاقه شون از بین میره، یا خل میشن، یا هردو.
حالا اگر همه چیزبروفق مراد پیش بره، سیم ها بریده بشه، درها باز بشه، برسه به لمس کردن، حس کردن، تن به تن شدن، دیگه فکر می کنی که بالا پایین طرف رو می دونی، زیر و زبرت رو شناسوندی، فکر می کنی یک چیزی به وجود آمده که باعث میشه خود خودتون باشین. لخت. شفاف. آن ورش پیدا. آن طرف میشه دوست خوبت، یا امین ات، راز دارت، عشقت، عزیزت، تکیه گاهت، پناهت. می تونی چند تا از این آدمها داشته باشی، یا خودت برای آنها یک همچین آدمی حساب بشی. جزو معدود آدم هایی حسابشون می کنی یا حساب میشی، که درکت می کنند، یا درک شان می کنی. و کیفشو می برین.
حالا ممکنه این رابطه کوتاه مدت باشه، و به هر دلیلی یک روزی تموم بشه. ولی مهم اینه که می دونی تو همون مدت که با هم بودین، شفاف بودین، و اون ریسمونی که بهم وصلتون کرده بوده قیمتی بوده.
ولی، (آخ، آره، یک "ولی" داره) به اینجا که می رسه، من یک نگرانی تو دلم میاد. یک چیزی آزارم میده. هی سیخ می زنه. می ترسم که یک روزی، یک جایی، بعد از یک دلخوری که داره منجر میشه به تموم شدن رابطه به هر دلیلی، طرف مثل آدم برخورد نکنه. مثل آدم تمومش نکنه. بلکه یکهو دست بگذاره روی یک اتفاقی، یک حرفی، یک برخوردی، که سالیان سال پیش هردویتان را درگیر کرده بوده، بکشتش بیرون ازلای هزار تا چیز دیگه، گرد و خاکشو بتکونه، بیارتش جلوی صورتت، بعد نگاهت کنه، و بهت چیزی بگه، حرفی بزنه، که بفهمی اصلا تو در یک دنیا بودی، اون دریک دنیای دیگه بوده. بهش بگی فکر می کردی که اون مساله، همون جا، همون لحظه، چندین سال پیش، خیلی قشنگ بینتون حل شده بود که، بوسیده بودیم گذاشته بودیمش کنار که. چه مرضی داری اینطوری بیاریش بیرون. واون بگه زهی خیال باطل. تمام آن نزدیکی که به هم حس می کردید اون لحظه رو مثل آوار بریزه رو سرت. یعنی تموم که می کنه رابطه رو که هیچ، گذشته روهم گند بزنه بهش از روی لجبازی یا حرص یا هرچی. یک زمین لرزه ۱۰ ریشتری بندازه به تمامیت تاریخ رابطه تون . بهت نشون بده که پلهای محکم ترقی تو رابطه تون رو که طی نمی کردی اون لحظه که هیچ، روی موجی بودی که نمی خواد حتی بگذاره نرم بلغزه و ناپدید بشه روساحل، بلکه میخواد محکم بکوبتش به صخره. بهت بگه که اگر فکر می کردی اون لحظه، چند سال پیش، باهم تو یک دنیا می رقصیدید، غلط بوده، واصلا خودت، تنهایی، تو یک حباب، بالا پایین می پریدی. که دست تو دست هم داشتنمون اون لحظه یک توهم بوده. اون اتفاق رو، حرف رو، برخورد رو، با فشار، میاره می ماله  به صورتت. بهت میگه یک ماسکی اصلا روی صورتت بوده که حالا می خواد با خشونت از صورتت برداره، ومجبورت کنه خودتو توآینه نگاه کنی، آینه ای که ازقبل خردش کرده و الان هزار تکه شده. 
اگر کسی ازمن بپرسه چطوری نامردی رو تعریف می کنی، اگر کسی ازمن بپرسه یک مثال بیارم برای نامردی، این رفتار رو مثال می زنم. به این شکل خراب کردن چیزهای که دو تایی، مدت ها قبل، زحمت برای فیصله دادنش کشیده بودین، واز این فیصله دادن کیف کرده بودین، نامردیه. دلم می خواست مسوول نگه داری ازخاطره های قشنگ گذشته می بودند، هرچند که امیدی برای تکراراون خاطره ها دیگه نباشه.


۱۲.۱۲.۸۹

کینگ کونگ






همیشه، همیشه، همیشه، از بچگی تا همین الان، دلم می خواست Ann Darrow بودم. شخصیت زن فیلم کینگ کونگ. نه وقتی که هی جیغ می کشه وغش می کنه از ترس. نه نه. وقتی دیگه خیالش راحت شده و به کینگ کونگ اعتماد کرده وکینگ کونگ مواظبشه وازش مراقبت می کنه.
من همیشه دلم می خواست یک کینگ کونگ تو زندگیم بود. یک کینگ کونگ عظیم و قوی، مامانی و مهربون. بدون اینکه زندگیش به اون تلخی تموم بشه که آخر فیلم می بینیم البته. چقدر تلخ بود آن پایان. 
دلم می خواست یک کینگ کونگ توزندگیم بود که می رفتم تو آغوشش وهمونجا می موندم. گرم. امن امن.
با یک کینگ کونگ خوش می بودم خیلی.
  

آی آدم ها


خط قرمز می کشم روی آدم های مغمومی که مدام آه می کشند. نمی خواهمشون دور و برم.
آدمهای خاکستری. فکرهاشون خاکستری. حرف هاشون خاکستری. نگاه شون خاکستری. دل هاشون خاکستری. گل های روی میزشون خاکستری. سلام شون خاکستری. خواب شون خاکستری. روزشون خاکستری. شب شون خاکستری. ته وجودشون خاکستری.
نشسته اند روی باسن مبارک و بدون تکون دادن انگشت کوچک، مدام سرانگشت حسرت به دندون می گزند.  "خوش به حال بقیه و بد به حال ما"-ای هستند. "هیچ کاری نمیشه کرد" -ای هستند. خوشی رو ازخودشون می رانند. وسعت آسمان شون کم ست.هیچ شوری نیست تو دلشون. زیاد هم هستند بدبختی. عادت شان شده که فقط آه بکشند و همه رو خفه کنند. به خداوند بزرگ قسم، بدبختند اینها. قسی القلب می شم با دیدنشون اصلا.
"یکی را دست حسرت بر بنا گوش، یکی با آنکه می خواهد هم آغوش". فرق دارند این دو، از زمین تا آسمون. من روی گروه اول خط می کشم. خط قرمز کلفت پاک نشدنی. والسلام.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
شکایت کسی رو می کردم به مادرم. گفتم "نمی فهممش. در یک حالتی می گذاردت که آنقدر مبهم است که سر و تهش را خودت باید ببری و بدوزی تا شاید چیزی دستت بیاید. رو راست نیست اصلا".
مادرم گفت "حالم بهم می خورد از کسانی که مدام باید حدس شان  بزنی. بنشینی و یک سری سوال بی جواب را بگذاری کنارهم وخودت با خودت جوابشان را بدهی تا شاید چیزکی ازطرف دستت بیاید وهمه اش شک کنی که آیا جوابها را درست پیدا کرده ای یا نه. این آدمها تکلیفشان با خودشان معلوم نیست، این آدمها، جالب نیستند اصلا. هیچ برای گفتن چون ندارند، همه چیزرا مرموزنگاه می دارند، و این بازی را می کنند که جذابشان تصور کنی. ولی عمری ندارد این جذابیت واقعا، اگر جذاب باشد اصلا، یا جذاب تصورشان کنی به اشتباه. ول کن. ول کن اینها را. وقت تلفی ست این بریدن و دوختن".
چه درست می گفت.
ولی چرا اینجورآدم ها دور من جمع می شوند مدام؟ کجا رفتند آدم های شفاف و صادق و راحت؟ بودند قبلا. کجا رفتند؟

۱۰.۱۲.۸۹

شش ماه

۶ ماه باید می رفتم شهرستان، دانشگاه. اضطراب داشتم. خونه و زندگی راحتم رو باید می گذاشتم می رفتم جای جدید. خانواده ای رو تو اون شهرستان می شناختیم و گفته بودند الا بلا من باید تمام اون ۶ ماه رو برم پیش اونها. گفته بودند اگر قبول نکنم، من روشبونه ازخوابگاه می دزدند. قبول کردم. رفتم. 
خانواده ای بودند ۶ نفره: مادر، پدر، و چهار فرزند. ۲ دختر، ۲ پسر. همه هم سن وسالهای خودم. دوسه سال  بزرگتریا کوچکتر. دو پسرویک دختردانشجوی پزشکی بودند ودخترکوچکتر رو زود شوهرداده بودند ومن که رسیدم اونجا یک نوزاد یک ماهه داشت. همه شون خوشگل بودند و خوشرو. با محبت و خوش خنده. مادرخانواده به خصوص خیلی زیبا بود. لب و دهان وچشم های قشنگ. یک زن تمام عیارقوی.
پسرکوچکترشاکی بود ازپزشکی خوندن. دوست نداشت این رشته رو. ولی سیستم "یا باید دکتر بشی یا مهندس" بود. همه اش کتاب می خواند. فلسفه می خواند. بحث می کرد. سر کلاس هاش نمی رفت. پدرخانواده ۳۰ سالی از مادرخانواده بزرگتر بود. می نوشت. عبایی قهوه ای رنگ می انداخت رو دوشش و پیپ می کشید ومدام قدم می زد، بعد می رفت پشت میز و چند خط می نوشت و باز قدم می زد. بعضی شبها بعد ازشام نوشته هاش رو برامون می خواند. درازمی کشیدیم روی زمین و گوش می دادیم. کیف داشت. دنیای عجیبی بود. دنیای غریبی بود. همه چیز برام جدید بود. مکالماتشون، برخورد هاشون، نشست و برخاستشون، غذا خوردنشون، زندگی کردنشون. متفاوت بود. جذاب بود.
خیلی زود انس گرفتیم، دوست شدیم، و شدم جزیی ازاونها. یک جورهایی هم می دونستم که عوض شده ام. یعنی دیگه اون آدم قبلی نیستم. یک تکونی خورده بودم.
جمعه صبح ها ساعت هفت با صدای زنگ در بیدارمی شدم. همونطوراززیرملافه، پرده رومی کشیدم کنار و می دیدم چند تا زن و مرد، با جعبه های بزرگ میوه می آیند تو. قشقایی بودند با لباس های محلی. زنهاشون لباس های رنگی پفی داشتند، دامن های لایه لایه، با سربند های برق برقی، و موهای بافته خیلی بلند. تونور قشنگ صبح ازکنار پنجره اتاق خواب من رد می شدند. رنگ و وارنگ. می رفتند دست بوس پدرخانواده با اناروشیرینی. چندین بارهم رفتیم سفر، می بردندمان گردش. شب ها دورآتش شام می خوردیم، و تو چادرهاشون می خوابیدیم. 
یواش یواش من و پسر بزرگترعاشق شدیم. حس می کردم وقتی زودترازاون می رسم خانه، آروم و قرار ندارم. می خواستم اون هم زودتربرسه. شب هایی که بیمارستان کشیک بود که هیچی. غم بود دیگه. فهمیدم. فهمیدم که عاشقم. بعد فهمیدم که یک طرفه هم نیست. معذب بودم. فکرمی کردم باید پنهانش کنم. نمی شد اونجا، تو اون خونه، تو اون زندگی، عاشق پسر خانواده بود. ولی دل بود دیگه. اون راحت تر بود. حرف می زد. حرف دلش رو می گفت. من تو سکوت بودم. تنها وقت هایی که می شد دوتایی تنها باشیم صبح ها بود که من رو با ماشینش می برد دانشکده. هرروزصبح اصرار
می کرد که زود بریم بیرون که چند باردورشهربچرخه وبعد من را روانه دانشگاه کنه. تو ماشین دستم رو می گرفت.عشقش ساده و بی غل و غش و قشنگ بود. پسر کوچکتر فهمیده بود و دستمان می انداخت. حرص می خوردم از دستش.
همه بچه ها سیگار می کشیدیم. یواشکی. یا می رفتیم بیرون و تو ماشین سیگار می کشیدیم، یا می رفتیم تو انباری ته حیاط و همه به هم می چسبیدیم وتند تند سیگارمی کشیدیم. انگارامرواجب بود. غش غش هم می خندیدیم. با هم درس می خواندیم، با هم تفریح می کردیم، با هم سفر می رفتیم، به نوبت بچه نوزاد دختر کوچکتر رو نگه می داشتیم، بچه داری یاد می گرفتیم، یا فکر می کردیم داریم یاد می گیریم، حرف می زدیم، بحث می کردیم، انار
می خوردیم، قصه می شنیدیم. خوش بودیم. هفته ها اینطوری می گذشت. با عشق و خوشی.
یک روزازدانشکاه آمدم خانه. دیدم هیچکس خانه نیست الا مادرخانواده که گوشه یک اتاق نشسته و داره های های گریه می کنه. ترسیدم. رفتم بغلش کردم. پرسیدم چی شده. گفت  نگرانه. گفتم نگران چی؟ گفت پسرکوچکش سیگار می کشه. رفته تواتاقش ودیده داره سیگار می کشه. با خودم گفتم ای بی محابای حواس پرت. رمز و راز گروه رو به باد داده بود. پرسیدم "خوب؟ نگرانیش چیه؟". گفت "سیگار بده. خطرناکه". خندیدم. گفتم "این که گریه نداره. تفننی می کشه. الکی دود می کنه. ژستشه. خطرش چیه؟". گفت "اولش با سیگارشروع میشه، ولی بعد خدا می  دونه به کجا برسه". شاکی شدم. گفتم "چی میگین آخه؟ چرا فکر پرت و پلا می کنین؟ چرا خودتون رو الکی ناراحت می کنین. اینهمه آدم سیگاری چی شدن حالا مگه؟". گفت "نه. من اینو زاییدم. من اینو می شناسم". و گوله گوله اشک هاش سرازیر می شدند.
چند هفته بعد برگشتم تهران. دوری هم کارخودش رو کرد وعشق هم کمرنگ و کمرنگ تر شد وتبدیل شد به یک خاطره.
دو سال بعد خواهرش تلفنی گفت برادرکوچکش معتاد شده. یاد حرف مادرش افتادم. روزها گریه کردم. ازناباوری. ازغصه. ازنگرانی. صورت خوشگلش می آمد جلوی چشمم که بلند  بلند برای من و برادرش شعرهای شعرای معروف رو می خواند و لا به لای بیت ها با همون قافیه و وزن متلک بارمان می کرد.
هفت سال بعد خبر آمد که از دنیا رفته. اووردوز کرده. کسی گفت هیچ معتادی بعد از ۸-۷ سال اعتیاد اووردوز نمی کنه مگر به قصد. مگر اینکه خواسته باشه که بره. مگر اینکه ازبدبختی واستیصال ودرماندگی تصمیم گرفته باشه که بره. 
پارسال هم پدرش رفت. بعد ازمرگ پسرش یواش یواش شکست. خورد شد.
سالگرد مرگشه. یا شاید فکرمی کنم  که سالگرد مرگشه. یا شاید خوابشو دیدم. نمی دونم. دلتنگم.
یادشون بخیر.