خط قرمز می کشم روی آدم های مغمومی که مدام آه می کشند. نمی خواهمشون دور و برم.
آدمهای خاکستری. فکرهاشون خاکستری. حرف هاشون خاکستری. نگاه شون خاکستری. دل هاشون خاکستری. گل های روی میزشون خاکستری. سلام شون خاکستری. خواب شون خاکستری. روزشون خاکستری. شب شون خاکستری. ته وجودشون خاکستری.
آدمهای خاکستری. فکرهاشون خاکستری. حرف هاشون خاکستری. نگاه شون خاکستری. دل هاشون خاکستری. گل های روی میزشون خاکستری. سلام شون خاکستری. خواب شون خاکستری. روزشون خاکستری. شب شون خاکستری. ته وجودشون خاکستری.
"یکی را دست حسرت بر بنا گوش، یکی با آنکه می خواهد هم آغوش". فرق دارند این دو، از زمین تا آسمون. من روی گروه اول خط می کشم. خط قرمز کلفت پاک نشدنی. والسلام.
--------------------------------------------------------------------------------------------------------
شکایت کسی رو می کردم به مادرم.
گفتم "نمی فهممش. در یک حالتی می گذاردت که آنقدر مبهم است که
سر و تهش را خودت باید ببری و بدوزی تا شاید چیزی دستت بیاید. رو راست
نیست اصلا".
مادرم گفت "حالم بهم می خورد از کسانی که مدام باید حدس
شان بزنی. بنشینی و یک سری سوال بی جواب را بگذاری کنارهم وخودت با خودت
جوابشان را بدهی تا شاید چیزکی ازطرف دستت بیاید وهمه اش شک کنی که آیا جوابها را درست پیدا کرده ای یا
نه. این آدمها تکلیفشان با خودشان معلوم نیست، این آدمها، جالب نیستند
اصلا. هیچ برای گفتن چون ندارند، همه چیزرا مرموزنگاه می دارند، و این بازی
را می کنند که جذابشان تصور کنی. ولی عمری ندارد این جذابیت واقعا، اگر
جذاب باشد اصلا، یا جذاب تصورشان کنی به اشتباه. ول کن. ول کن اینها را.
وقت تلفی ست این بریدن و دوختن".
چه درست می گفت.
ولی چرا اینجورآدم ها دور من جمع می شوند مدام؟ کجا رفتند آدم های شفاف و صادق و راحت؟ بودند قبلا. کجا رفتند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر