۶ ماه باید می رفتم شهرستان، دانشگاه.
اضطراب داشتم. خونه و زندگی راحتم رو باید می گذاشتم می رفتم جای جدید.
خانواده ای رو تو اون شهرستان می شناختیم و گفته بودند الا بلا من باید
تمام اون ۶ ماه رو برم پیش اونها. گفته بودند اگر قبول نکنم، من روشبونه
ازخوابگاه می دزدند. قبول کردم. رفتم.
خانواده ای بودند ۶ نفره: مادر، پدر، و چهار فرزند. ۲ دختر، ۲ پسر. همه هم سن وسالهای خودم. دوسه سال بزرگتریا کوچکتر. دو پسرویک دختردانشجوی پزشکی بودند ودخترکوچکتر رو زود شوهرداده بودند ومن که رسیدم اونجا یک نوزاد یک ماهه داشت. همه شون خوشگل بودند و خوشرو. با محبت و خوش خنده. مادرخانواده به خصوص خیلی زیبا بود. لب و دهان وچشم های قشنگ. یک زن تمام عیارقوی.
خانواده ای بودند ۶ نفره: مادر، پدر، و چهار فرزند. ۲ دختر، ۲ پسر. همه هم سن وسالهای خودم. دوسه سال بزرگتریا کوچکتر. دو پسرویک دختردانشجوی پزشکی بودند ودخترکوچکتر رو زود شوهرداده بودند ومن که رسیدم اونجا یک نوزاد یک ماهه داشت. همه شون خوشگل بودند و خوشرو. با محبت و خوش خنده. مادرخانواده به خصوص خیلی زیبا بود. لب و دهان وچشم های قشنگ. یک زن تمام عیارقوی.
پسرکوچکترشاکی بود ازپزشکی
خوندن. دوست نداشت این رشته رو. ولی سیستم "یا باید دکتر بشی یا مهندس"
بود. همه اش کتاب می خواند. فلسفه می خواند. بحث می کرد. سر کلاس هاش نمی
رفت. پدرخانواده ۳۰ سالی از مادرخانواده بزرگتر بود. می نوشت. عبایی قهوه
ای رنگ می انداخت رو دوشش و پیپ می کشید ومدام قدم می زد، بعد می رفت پشت
میز و چند خط می نوشت و باز قدم می زد. بعضی شبها بعد ازشام نوشته هاش رو
برامون می خواند. درازمی کشیدیم روی زمین و گوش می دادیم. کیف داشت. دنیای
عجیبی بود. دنیای غریبی بود. همه چیز برام جدید بود. مکالماتشون، برخورد
هاشون، نشست و برخاستشون، غذا خوردنشون، زندگی کردنشون. متفاوت بود.
جذاب بود.
خیلی زود انس گرفتیم، دوست شدیم، و شدم جزیی ازاونها. یک جورهایی هم می دونستم که عوض شده ام. یعنی دیگه اون آدم قبلی نیستم. یک تکونی خورده بودم.
جمعه صبح ها ساعت هفت
با صدای زنگ در بیدارمی شدم. همونطوراززیرملافه، پرده رومی کشیدم کنار و می
دیدم چند تا زن و مرد، با جعبه های بزرگ میوه می آیند تو. قشقایی بودند با
لباس های محلی. زنهاشون لباس های رنگی پفی داشتند، دامن های لایه لایه، با
سربند های برق برقی، و موهای بافته خیلی بلند. تونور قشنگ صبح ازکنار پنجره
اتاق خواب من رد می شدند. رنگ و وارنگ. می رفتند دست بوس پدرخانواده با
اناروشیرینی. چندین بارهم رفتیم سفر، می بردندمان گردش. شب ها دورآتش شام
می خوردیم، و تو چادرهاشون می خوابیدیم.
یواش یواش من و پسر بزرگترعاشق شدیم. حس می کردم وقتی زودترازاون می رسم خانه، آروم و قرار ندارم. می خواستم اون هم زودتربرسه. شب هایی که بیمارستان کشیک بود که هیچی. غم بود دیگه. فهمیدم. فهمیدم که عاشقم. بعد فهمیدم که یک طرفه هم نیست. معذب بودم. فکرمی کردم باید پنهانش کنم. نمی شد اونجا، تو اون خونه، تو اون زندگی، عاشق پسر خانواده بود. ولی دل بود دیگه. اون راحت تر بود. حرف می زد. حرف دلش رو می گفت. من تو سکوت بودم. تنها وقت هایی که می شد دوتایی تنها باشیم صبح ها بود که من رو با ماشینش می برد دانشکده. هرروزصبح اصرار
می کرد که زود بریم بیرون که چند باردورشهربچرخه وبعد من را روانه دانشگاه کنه. تو ماشین دستم رو می گرفت.عشقش ساده و بی غل و غش و قشنگ بود. پسر کوچکتر فهمیده بود و دستمان می انداخت. حرص می خوردم از دستش.
همه بچه ها سیگار می کشیدیم. یواشکی. یا می رفتیم بیرون و تو ماشین سیگار می کشیدیم، یا می رفتیم تو انباری ته حیاط و همه به هم می چسبیدیم وتند تند سیگارمی کشیدیم. انگارامرواجب بود. غش غش هم می خندیدیم. با هم درس می خواندیم، با هم تفریح می کردیم، با هم سفر می رفتیم، به نوبت بچه نوزاد دختر کوچکتر رو نگه می داشتیم، بچه داری یاد می گرفتیم، یا فکر می کردیم داریم یاد می گیریم، حرف می زدیم، بحث می کردیم، انار
می خوردیم، قصه می شنیدیم. خوش بودیم. هفته ها اینطوری می گذشت. با عشق و خوشی.
یواش یواش من و پسر بزرگترعاشق شدیم. حس می کردم وقتی زودترازاون می رسم خانه، آروم و قرار ندارم. می خواستم اون هم زودتربرسه. شب هایی که بیمارستان کشیک بود که هیچی. غم بود دیگه. فهمیدم. فهمیدم که عاشقم. بعد فهمیدم که یک طرفه هم نیست. معذب بودم. فکرمی کردم باید پنهانش کنم. نمی شد اونجا، تو اون خونه، تو اون زندگی، عاشق پسر خانواده بود. ولی دل بود دیگه. اون راحت تر بود. حرف می زد. حرف دلش رو می گفت. من تو سکوت بودم. تنها وقت هایی که می شد دوتایی تنها باشیم صبح ها بود که من رو با ماشینش می برد دانشکده. هرروزصبح اصرار
می کرد که زود بریم بیرون که چند باردورشهربچرخه وبعد من را روانه دانشگاه کنه. تو ماشین دستم رو می گرفت.عشقش ساده و بی غل و غش و قشنگ بود. پسر کوچکتر فهمیده بود و دستمان می انداخت. حرص می خوردم از دستش.
همه بچه ها سیگار می کشیدیم. یواشکی. یا می رفتیم بیرون و تو ماشین سیگار می کشیدیم، یا می رفتیم تو انباری ته حیاط و همه به هم می چسبیدیم وتند تند سیگارمی کشیدیم. انگارامرواجب بود. غش غش هم می خندیدیم. با هم درس می خواندیم، با هم تفریح می کردیم، با هم سفر می رفتیم، به نوبت بچه نوزاد دختر کوچکتر رو نگه می داشتیم، بچه داری یاد می گرفتیم، یا فکر می کردیم داریم یاد می گیریم، حرف می زدیم، بحث می کردیم، انار
می خوردیم، قصه می شنیدیم. خوش بودیم. هفته ها اینطوری می گذشت. با عشق و خوشی.
یک
روزازدانشکاه آمدم خانه. دیدم هیچکس خانه نیست الا مادرخانواده که گوشه یک
اتاق نشسته و داره های های گریه می کنه. ترسیدم. رفتم بغلش کردم. پرسیدم چی
شده. گفت نگرانه. گفتم نگران چی؟ گفت پسرکوچکش سیگار می کشه. رفته
تواتاقش ودیده داره سیگار می کشه. با خودم گفتم ای بی محابای حواس پرت.
رمز و راز گروه رو به باد داده بود. پرسیدم "خوب؟ نگرانیش چیه؟". گفت "سیگار
بده. خطرناکه". خندیدم. گفتم "این که گریه نداره. تفننی می کشه. الکی دود
می کنه. ژستشه. خطرش چیه؟". گفت "اولش با سیگارشروع میشه، ولی بعد خدا می
دونه به کجا برسه". شاکی شدم. گفتم "چی میگین آخه؟ چرا فکر پرت و پلا می
کنین؟ چرا خودتون رو الکی ناراحت می کنین. اینهمه آدم سیگاری چی شدن حالا
مگه؟". گفت "نه. من اینو زاییدم. من اینو می شناسم". و گوله گوله اشک هاش
سرازیر می شدند.
چند هفته بعد برگشتم تهران. دوری هم کارخودش رو کرد وعشق هم کمرنگ و کمرنگ تر شد وتبدیل شد به یک خاطره.
دو سال بعد خواهرش تلفنی گفت برادرکوچکش معتاد شده. یاد حرف مادرش افتادم. روزها گریه کردم. ازناباوری. ازغصه. ازنگرانی. صورت خوشگلش می آمد جلوی چشمم که بلند بلند برای من و برادرش شعرهای شعرای معروف رو می خواند و لا به لای بیت ها با همون قافیه و وزن متلک بارمان می کرد.
چند هفته بعد برگشتم تهران. دوری هم کارخودش رو کرد وعشق هم کمرنگ و کمرنگ تر شد وتبدیل شد به یک خاطره.
دو سال بعد خواهرش تلفنی گفت برادرکوچکش معتاد شده. یاد حرف مادرش افتادم. روزها گریه کردم. ازناباوری. ازغصه. ازنگرانی. صورت خوشگلش می آمد جلوی چشمم که بلند بلند برای من و برادرش شعرهای شعرای معروف رو می خواند و لا به لای بیت ها با همون قافیه و وزن متلک بارمان می کرد.
هفت سال بعد خبر آمد که از دنیا رفته. اووردوز کرده. کسی گفت هیچ معتادی بعد از ۸-۷ سال اعتیاد اووردوز نمی کنه مگر به قصد. مگر
اینکه خواسته باشه که بره. مگر اینکه ازبدبختی واستیصال ودرماندگی تصمیم
گرفته باشه که بره.
پارسال هم پدرش رفت. بعد ازمرگ پسرش یواش یواش شکست. خورد شد.
سالگرد مرگشه. یا شاید فکرمی کنم که سالگرد مرگشه. یا شاید خوابشو دیدم. نمی دونم. دلتنگم.
یادشون بخیر.
پارسال هم پدرش رفت. بعد ازمرگ پسرش یواش یواش شکست. خورد شد.
سالگرد مرگشه. یا شاید فکرمی کنم که سالگرد مرگشه. یا شاید خوابشو دیدم. نمی دونم. دلتنگم.
یادشون بخیر.
۱ نظر:
beautifully written-- I felt the love, and I felt the pain -- losing the younger brother.
ارسال یک نظر