۱۲.۶.۹۲

اسم

وقتى با "ر" زندگى مى كردم، ٤ سال بعد از دوستى پر عشق، گفت بچه دار شيم. گفتم "نه". هزار تا كار هست فعلا در اولويت. نق زد و نق. گفت پس حالا فعلا دنبال اسم بگرديم. گفتم بگرد. هرروز با يك اسم سروكله اش پيدا مى شد. از آنجايى كه بچه اش دورگه ميشد نگران با مسمى بودن اسم بود. من هم در حد "بلى"،"خير"،"اه اه" انجام وظيفه مى كردم تا اينكه يواش يواش آلوده شدم. اصولا استاد به كرسى نشاندن حرف و هدفش بود
يك كتابى مى خواندم راجع به قوم ايلام. پشتش به فرانسه نوشته بود
Les Élamites
يعنى همان قوم ايلام. رفتم تو بحر كلمه
Élam
خوشم آمد. به فارسى ميشد "علم" يا "الم". با هزار كلمه ديگه قاطى ميشد. ولى صداى خوشى داشت. به دلم نشست. بهش گفتم اسم پسر پيدا شد 
Élam
مشعوف شد. از آن روز هى خودش رو لوس كرد و اسم رو تكرار كرد
بعد از جدايى،  سالها پيش، شنيدم رفته چين. مشغول تدريس است در گوشه اى از آن كشور. ازش بيخبر بودم تا اينكه دوستى سراغش را گرفت. گفتم اصلا نمى دانم كجاست و چه مى كند. كنجكاوم كرد. اسمش رو گوگل كردم. عكس يك بچه چينى به شدت مامانى آمد صفحه اول. عكس پارسال تو مجله ى دانشگاهى كه با هم آنجا سالها درس خوانده بوديم چاپ شده بود. با اين توضيح كه "ر" ازدواج كرده. و اين هم عكس پسرش بود با اسم پسرش
Élam
  پسر الان يك سالشه