۸.۱۱.۹۰

چراغ

آدم تنها بودن شدم انگار. همین الان. همین امروز. 
یکی بود می گفت حال میده وقتی بیای خونه ببینی چراغ های خونه ات خاموشن. خودتی و خودت. من تو دلم می گفتم چه خره طرف. حتما تجربه این رو نداره که چه حالی میده وقتی میای خونه، چراغ ها روشن باشند و یکی اون دور و بر بپلکه برای خودش. یک نفس گرمی تو خونه باشه.
ولی الان می بینم همین یکی رو داشتن کلی کار می بره. همین یکی رو نگه داشتن، یا اصلا نگه داشته شدن، کار
می بره. یک تنه از پسش بر نمیای. از پسش بر نمیاد. قبلاها زور می زدین. دو تایی باهم سر اون چیز سنگین رو
می گرفتین و لبخند زنان بلندش می کردین . داستان مال خیلی سال پیشه. الان دیگه حالش نیست.
نمی دونم چرا حالش نیست. نمی دونم چرا قبلا ها راحت این کار رو می کردی، الان نه. نمی دونم از ترسه، که می دونی که این چیز سنگین رو بلند می کنین، لبخند زنان، بعد آخرش می اندازینش ته دره. یا از تنبلی-ه. یا چی؟ نمی دونم. اصولا آدمی هستم "صفر" درخود شناسی . فقط می دونم که دو تا تن قوی می خواد که حال کنین از چراغ های روشن. دو تا تن بلد می خواد. دو تا تن وارد با تجربه. و دو تا اراده گنده می خواد.
تن قوی-ه.
تجربه هم هست از نوع مرغوبش.
اراده ست که فعلا رفته یک جایی خودش رو گم و گور کرده.

۲.۱۱.۹۰

برف

آن طرف، در آن دیار، در دیار غربت، هیچوقت هیچکس من رو نفهمید وقتی با شوق و ذوق راجع به صدای سکوت در شهر تهران، وقتی برف میاد حرف می زدم. که انگار هیچ احدالناسی در شهر نیست. که صدای قلبت رو راحت می شنوی. که اونجاست که با خودت میگی این سکوت برف مخصوص تهرانه. که هیچ شهری بعداز بارش برف، اینطوری صدا نمیده. بعد هی اینهارو با علاقه تعریف می کنی و اصلا جزیی از جذابیت های تهران حسابش می کنی، که به مردمان اون دیار میگی بیاین تهران خودتون با چشم خودتون  ببینین، با گوش خودتون بشنوید. ولی بعد همه یک نگاه عاقل اندر سفیه می اندازند بهت که"حیوونی دلش برای مام میهن تنگ شده" و تو، تو دلت بهشون فحش میدی.
امروز صبح همونطوری بود. همون سکوت بود. و من همینطور که تو پیاده رو قدم می زدم، یک انگشت روانه آن مردمان کردم.  مردمان جاهل دنیا ندیده ، سکوت برف نشنیده.