آدم تنها بودن شدم انگار. همین
الان. همین امروز.
یکی بود می گفت حال میده وقتی بیای خونه ببینی
چراغ های خونه ات خاموشن. خودتی و خودت. من تو دلم می گفتم چه خره طرف. حتما تجربه
این رو نداره که چه حالی میده وقتی میای خونه، چراغ ها روشن باشند و یکی اون دور و
بر بپلکه برای خودش. یک نفس گرمی تو خونه باشه.
ولی الان می بینم همین یکی رو داشتن کلی
کار می بره. همین یکی رو نگه داشتن، یا اصلا نگه داشته شدن، کار
می بره. یک تنه از پسش بر
نمیای. از پسش بر نمیاد. قبلاها زور می زدین. دو تایی باهم سر اون چیز سنگین
رو
می گرفتین و لبخند زنان بلندش می کردین . داستان مال خیلی سال پیشه. الان دیگه
حالش نیست.
نمی دونم چرا حالش نیست. نمی دونم چرا قبلا ها راحت این کار رو می
کردی، الان نه. نمی دونم از ترسه، که می دونی که این چیز سنگین رو بلند می کنین،
لبخند زنان، بعد آخرش می اندازینش ته دره. یا از تنبلی-ه. یا چی؟ نمی دونم. اصولا آدمی هستم "صفر" درخود شناسی . فقط می دونم که دو تا
تن قوی می خواد که حال کنین از چراغ های روشن. دو تا تن بلد می خواد. دو تا
تن وارد با تجربه. و دو تا اراده گنده می خواد.
تن قوی-ه.
تجربه هم هست از نوع مرغوبش.
اراده ست که فعلا رفته یک جایی خودش رو گم و گور کرده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر