۴.۲.۹۰

تلنگر

مرد زندگی این زن تمام وسایل و متعلقاتش رو گذاشته بود و رفته بود. زن، سالیان سال این وسایل روهمونطور  که مرد ولشون کرده بود، نگه داشته بود. گرد گیری شون می کرد. امیدوار بود که مرد برگرده. می خواست وقتی مرد برمی گرده، همه چیز رو همونطورعین قبل ببینه.
مرد نمی
اومد ولی. نیومد هیچوقت.
ما بچه ها دلمون می خواست به این وسایل دست می زدیم. 
لمسشون می کردیم. زیر و روشون  می کردیم. اصلا ازشون استفاده می کردیم. کتاب بود و صفحه گرامافون بود و مجله بود و....ولی قدغن بود این کار. اگر دست به صفحه های گرامافون، که به ترتیب حروف الفبا چیده شده بودن،
می زدی، و ترتیبشون روعوض می کردی، بد توبیخ می شدی. چشم غره بود و داد بود و تهدید. بچه بودی و سنت کم بود، ولی مثل روز برات روشن بود که مرد هیچوقت نخواهد آمد .
مدام 
کارمون این بود که ببینیم زن کی خانه نیست که بریم صفحه ها رو، که بوی چوب می دادند، دربیاریم وبا صدای بلند بهشون گوش بدیم.  یا دست نوشته هایی زیبا از مرد رو پیدا کنیم، یواشکی تند تند بخوانیمشون و ازخواندن بعضی هاشون قلبمون درد بگیره. دنیایی شده بود پر از ممنوعیت،  پر از رمز، پر از راز، و همین بدتر حریصمون کرده بود.
چندین و چند سال ازاون زمان گذشته و زن پیر شده و
دچارفراموشی شده. مجبوری که خانه تکانی اساسی بکنی و رفته ای سراغ آن وسایل "ممنوعه". یواش دست بهشان رسانده ای و یواش جوریده ایشان. بعد از این همه سال، بعد ازاین همه محدودیت، به خودت این اجازه رو دادی که بعضی از آن چیزهای "ممنوعه" را یا جابجا کنی یا دور بیاندازی اصلا. هنوز ترس و لرزداری موقع این کار.
این حس روهم می کنی که انگارداری یک قسمت از گذشته یکی رو که بهش وابستگی جنون وارداشته، با این لمس کردن واین دورریختن ها، با تلنگری ناپدید می کنی. اما ته تهش فکر می کنی این تلنگر خیلی سال پیش باید زده می شد. بعد دیدی که اصلا آگاهی پیدا کرده ای نسبت به جوانب مثبت فراموشی آدمی با امیدی بس واهی. امیدی مدام وغیرقابل توجیه وحساسیتی آزاردهنده. 
آنوقت تلنگرت رو محکم تر کردی. خیلی محکم. ونفس راحتی کشیدی.


ن

دلم می خواست زنده بود. بنایی خانه ام که تمام می شد، زنگ می زدم بهش، می گفتم بیاد شام پیشم. شام می خوردیم با شراب، بعد ولو می شدیم با هم فیلم می دیدیم.
بهش خوش می گذشت اینطوری. به من هم. این فضایی می شد که توش راحت بود. بدون مسئولیت. بدون دغدغه. بدون توقع. خوب می شد اینطوری اصلا. 
چند روزدیگه سالگرد مرگشه. نیست که ببینه که الان دلم اینهارو می خواست.
 


۲۶.۱.۹۰

درخت آووکادو ۲


درخت آووکادو-ام رو آب دادم. 
دستی به سرو و روش کشیدم.
بهش گفتم نمی تونم با خودم ببرمش. حمل درخت به هواپیما قدغنه.
ازش خواستم ازخودش مراقبت کنه.
بهش گفتم یکجورهای خوبی مدتی یادآورخوشی های زندگی من بوده
یک برگ خشکیده اش رو که افتاده بود رو خاک گلدون برداشتم، گذاشتم تو کیف پولم. 
باهاش خداحافظی کردم.
نفس عمیقی کشیدم، رفتم طرف درنگاه آخری از گوشه چشمم بهش کردم.
در را بستم.
رفتم فرودگاه. 

۲۴.۱.۹۰

دلچسب



بعد ازاسباب کشی، تو یک خانه خالی نشسته ام رو تنها چیزی که مونده ومیشه روش راحت بود: یک تشک.
لپ تاپ رو پام، صدای تایپ کردن تو خانه می پیچه. 
دارم فکرمی کنم چی شد که اینطوری شد. چطوریه که یک چیزی، یک نیرویی، یک دست مهربونی، یک حضور گرمی، به یک شیوه خیلی دلچسب وعجیبی، میاد سراغم، مواقعی که اصلا فکر نمی کردم ممکنه بیاد.
اصلا وقتی یک قدم های گنده ای می خوام بردارم، که ازنظر من گنده هستند البته، از قبل مدام به خودم میگم تواین کارتنهایی ها. خودتی وخودت. رو هیچکس حساب نکن. ازهیچ کس کمک نخواه. کسانی که آیه یاس هستند رو از خودت دور کن، آنهایی که فقط مثبت فکرمی کنند رو به خودت نزدیک کن، برنامه درست بریزکه به هیچکس محتاج نباشی. برو جلو. یک تنه. ریقت در میاد، ولی آخرش به نفعته. آنقدراینوبه خودم میگم که بشه ملکه ذهنم اصلا، اون قدم رو بردارم، تموم شه بره.
اینطوری که میشم، یاد برادرم می افتم، که تو لباس دامادی بود، مامانی شده بود، خوش بود، همش لبخند می زد، به آرزوش رسیده بود، به عشقش رسیده بود. بعد ازاینکه خطبه عقد رو خواندند وحلقه ها رد و بدل شد، یکهو دیدم نیست. دیدم داره میره سوار ماشین بشه. بهش گفتم "کجا میری؟" گفت "دارم میرم کیک عروسیم رو تحویل بگیرم". گفتم "این همه آدم اینجان، تو چرا میری با لباس دامادی؟ یکی دیگر رو بفرست". گفت: "راحت ترم همه کارها رو خودم بکنم. الان تو وضعیتی هستم که نمی خوام به کسی مدیون باشم". مطمئن بودم دلیلی داره که داره اینو میگه و من نمی تونستم بهش بگم که راحتی این نیست مرد حسابی. "مدیون بودن" نمنه اصلا. راحتی اینه که همین امروز رو بگذاری بقیه بهت سرویس بدن. ولی خوب اینطوری بود اون لحظه. باهاش بحث نکردم. وقتی برگشت فقط کمکش کردم، سرکیک رو گرفتم رفتیم بالا. یکجوری از قبل خودشو ست کرده بود که همه کارها رو خودش بکنه. احتیاج به دیگران رو ازخودش برونه. ولی وقتی زیر کیک رو میگیری براش، لبخند می زنه. بهش حال میده. "نه" نمیگه.
من هم اینطوری میشم گاهی. همیشه نه. گاهی. سعی می کنم اینطوری نباشم ولی بعضی وقتها چاره ای نیست. همونی رو میگم که برادرم گفت. که "راحت ترم" اینطوری. هنوزیکی باید پیدا بشه بهم خیلی منطقی توضیح بده که راحتی این نیست خداییش.
درهمین وضعیت که فکر میکنی مثلا راحت هستی ولی رسما ریقت داره در میآد، یک نفس گرمی، دست مهربونی، حرف قشنگی، از جایی میاد سراغم ، یک جور خاصی یک حالی میده که یعنی حواسشون هست. دارن می بینن قدم به قدم من چکارمی کنم. حضور دارن. میشه مثل سر کیک رو گرفتن. ناخواسته میاد می نشینه بغلت. قشنگ. لذت بخش. حالی بهت میده که فکرشو نکرده بودی. کیف داره اصلا.
به گمانم این نشون از خوش شانس بودن منه که یکهو اینها ازآسمون می ریزه رو سرم. بزنم به چوب. تق تق تق.
من آدمی هستم الان به شدت شکرگزار، نشسته دریک خانه سرد وخالی که صدای تایپ کردنم می پیچه تواتاق واز بیرون هم صدای بارون میآد که
می خوره به پشت پنجره. تق تق تق.




۲۲.۱.۹۰

---

آفتاب بر آمده و دریا روشن است،
زورقی بی هنگام در بخار فلق
نزدیک می شود،
و می شنوم نامم را
با حروفی از شن بر دریای سحر می خوانند 
کاش در کنارم بودی

شمس لنگرودی 

.شعرخوب هم حال آدم رو خوب جا میآره، به مولا علی قسم

۲۱.۱.۹۰

بی دلیل

همه چیز این روزها دور "خواستن" می چرخد. خواستن آدم ها، خواستن حضورشان، لمس شان، حس شان، محبت شان، عشق شان، تمامیت شان.
از آن طرف خواستن ثبات درون، آرامش درون، راحتی.
به تمنا رسیده ام انگار. به دعا. 
ولی انکارشان می کنم، محکم. 
خفه شان می کنم، بی دلیل.
خفه می کنم تمام این خواستن ها را. یک به یک. بی دلیل.

خودم را نمی شناسم دیگر در لحظه وداع. غریبه ام . غریبه ام با خودم. 
حسم را، نگاهم را، نمی شناسم. 
درد می گیرد وجودم از این همه نا آشنایی.

۱۶.۱.۹۰

حیوان

ژان فرانسوا روزیه 
"حیوانات"
دوست دارم این عکسها رو. خیلی
http://www.rauzier-hyperphoto.com/animals/




۱۴.۱.۹۰

در باز

دوست خوب، دوست صمیمی، دوستی واقعی و باحال و بی شیله پیله، اونه که وقتی دوتایی نشستین توخانه، وسط یک بحث داغ که یک ساعت هست مشغولتان کرده، دارین حرف می زنین، حرف می زنین، حرف می زنین، همینطوری بدون یک لحظه مکث، از جاش پا شه، بگه "چقدر آب خوردم"، بره طرف مستراح، بره تو مستراح. در مستراح رو همینطوری باز نگه داره که صداش برسه، همینطوری از اون دور، از تو مستراح با در باز، به صحبتش ادامه بده، بعد سیفون رو بکشه، به صحبتش ادامه بده، دستاشو بشوره، به صحبتش ادامه بده، دستهاشو خشک کنه، به صحبتش ادامه بده، برگرده رو مبل بشینه، به صحبتش ادامه بده.

۱۲.۱.۹۰

شست

چند ماه پیش بدمینتون بازی می کردم، افتادم، شست پام رفت تو چشمم. رسما. یعنی ۱۸۰ درجه به سمت بدن بنده گردش کرد در حالیکه بنده از کمر خم شده بودم. صدایی داد انگار درآهنی زنگ زده بزرگی رو باز می کنی، قیژژژژژژژ. شست پا شد اندازه هندونه. دکتر، عکس، لمس، دید و بازدید. گفتند نشکسته. ضرب دیده. حرکت کم کن، خوب میشه.
 داستان مال ۵ ماه پیشه. و این شست پا خوب نشد. حرکت کم شد، وزن بدن به همین دلیل کمی اضافه شد. اما شست؟ بهتر؟ نه. دکتر یک دروغگوی محض بود. دکتر دیگری ملاقات شد که گفت باید بالشتکی کوچک درهرکفشت بگذاری وفقط و فقط با آن قدم بگذاری بر زمین خدا. بعد اضافه کرد که این شست دیگه اون شست نمیشه. نمی دونستم بخندم به این حرف یا گریه کنم. بعد اضافه کرد که توصیه ایشون این هست که این پا عمل بشه اصلا. چون باورنکردم که علاجی نداره این درد، پرسیدم، "آقای دکتر تصور کنید من رقاص باله بودم.  نمی شد که همینطور مدام درد داشته باشم که. علاجم چی بود؟" گفت بازنشستگی. رحم و شفقت در دکترهای ارتوپد می یافت نشود. بعد من را فرستاد پیش کسی که این بالشتک های ناز رو بسازه برام.
وقت گرفتم رفتم سراغ بالشتک ساز. خانومی در رو باز کرد. دست داد. گفت "دنبالم بیا". از حیاتی رد شدیم. وارد یک سالن بزرگ شدیم. گفتم یا قمر. از سقف، همینطور دست و پا و انگشت مصنوعی بود که آویزون بود. به یک طناب، ۱۰ تا دست، راست، چپ، به یک طناب دیگه، انگشت، انگشت، انگشت. باید مواظب می بودی تو چشم و چارت نرن. خانوم من رو نشا ند رو صندلی، گفت "کفشاتو در آر". گفتم چشم. همینطور که پاهام، کنار هم، رو زمین بود، یک نگاهی بهشون کرد. بعد دستهامو گرفت تو دستش. یک نگاهی به انگشت های دستم کرد. و دست هارو ول نکرد. ده؟ دستها رو ول کن. همینطوری بعد زل زد به من. تازه فرصت این شد که صورتشو با دقت ببینم. دیدم یک چشمش از اون یکی کوچیکتره. قیافه بدجنسی به خودش گرفته بود اینطوری، با یک چشم بسته تر. نوک دماغش هم تیز بود، و برگشته، انگار داشت
می رفت تو دهنش. موهایش هم سفید سفید. ترسناک بود یک جورهایی. بعد همینطوری که دستامو گرفته بود تو دستش و من داشتم تو ذهن خودم آنالیز می کردم که چرا باید این دست های من تو دستش باشه وقتی من فقط برای شست پام بوده که رفتم اونجا، زل زد به انگشت های پام. همینطوری زل ل ل ل ل ل. من اول نگاه کردم به چشمای خانومه، بعد کنجکاو شدم ببینم این چی رو داره اینطوری نگاه میکنه. سرم رو انداختم پایین. نگاه کردم به انگشت های پام. دیدم چه مظلوم هستند واقعا. یواش یواش انگشت ها شروع کردند به خجالت کشیدن ازاین همه زل زدن. حس کردم دارند سعی می کنند قایم بشن، بچرخند برن تو، برن زیر پام، خودشون رو اون زیر قایم کنن. همینطور که ۲ تایی با سرخم پاهامو نگاه می کردیم، شستم یک تکان کوچکی خورد بدون اراده من. عصبی شده بود به گمانم. ولی خانومه ول نمی کرد. همینطوری بی حرکت زل زده بود.
یکهو یک دری از گوشه اتاق با سر و صدا باز شد و یک آقایی با یک ماسک عجیب رو صورتش،  ماسکی که من دیده بودم تو نیروگاه های انرژی اتمی بزنند، آمد بیرون. یک عدد پای دراز انداخته بود دور گردنش، تو دستش هم یک تکه بازو بود. خندم گرفت. خندیدم. از خنده من خانم به خودش اومد، چشم هاشو با اکراه ازشست آورد به طرف صورت من، بعد یواش برگشت و آقاهه رو نگاه کرد، و بعد یکهو به سرعت به من نگاه کرد، و اون چشمش که کوچیکتر بود، کمی لرزید. فهمیدم هیچ حال نکرده از خنده من. اصلا. ابدا. تند دست هامو پس زد، با خشونت. بلند شد از جاش.
بعد رفت ۲ تا جعبه که یک چیزی مثل خمیر توشون بود، آورد، گفت :"پاشو". پامو محکم گرفت کرد تو این خمیر. اون یکی روهم آورد، کرد تو اون یکی جعبه. گفتم کارم تمومه. ۲ تا پام الان گیرمی کنن تواین خمیر، مثل سیمان، و گیر می افتم همونجا. بر دل این خانم و آقا. آویزونم 
می کنند از سقف بغل دست و پاها.
همینطور که داشتم فکرهای وحشتناک می کردم، یکهو دیدم خانم صداشو بلند کرده میگه "پاتو در آردیگه". به خودم اومدم. بعد گفت هفته دیگه بیا تحویل بگیر. کفشمو تند پام کردم. چرخیدم که کیفم رو از دسته صندلی بردارم، و فلنگ رو ببندم هر چه زودتر، دیدم یک خانمی تو یک اتاق دیگری نشسته، دم در، رو صندلی. یک خانم خیلی خیلی پیر. به سرش یک فوکل قرمز بسته با ماتیک قرمز. داشت من رو نگاه می کرد، ولی چشماش حس و حرکت نداشت. انگار که کوره. فکر کنم ۲۰۰ کیلو هم بود، سینه هاش آنقدر بزرگ بودند که می رسیدند به زمین. خدا شاهده.
زل زدم بهش. شک شده بودم. این دیگه کجا بود. دیدم چشمهاش هیچ تکونی نمیخورن. کج کج رفتم طرف در، ولی چشمامو
 برنمی داشتم ازش. چشماش همینطوری مستقیم نگاه می کردند، وسط دست و پا ها. در رو که باز کردم، یکهو برگشت ونگاهم کرد. نگاه بداخلاق ترسناک. کم مونده بود ۶ متر بپرم هوا ازترس. دستگیره در رو پیدا نمی کردم که در رو ببندم.
صدای اون یکی خانم چشم کوچیکه ازپشت سرم اومد که گفت "هفته دیگه می بینمت".  با یک حالت عجیبی اینو گفت. حس کردم که با همون چشم بسته، داره نیشخند می زنه. میگه "هفته دیگه می بینمت، هاااااا. هااااا. هااااا. هاااا". دیگه رسما ترسی برم داشته بود که بیا و ببین. قدم هامو تند کردم و ده در رو.
الان یک هفته گذشته از اون موقع. فردا باید برم تحویل بگیرم. اما عمرا اگر من پامو آنجا بگذارم. با درد شست لنگان لنگان بقیه عمرم رو سپری می کنم اصلا. حتما همین قدم گذاشتن کج و معوج  برزمین خودش یک لطفی باید داشته باشه. حتما داره. بدون شک. بالشتک دست ساز می خوام چیکار؟ کی این شیک بازی ها رو می خواد اصلا؟