۱۲.۱.۹۰

شست

چند ماه پیش بدمینتون بازی می کردم، افتادم، شست پام رفت تو چشمم. رسما. یعنی ۱۸۰ درجه به سمت بدن بنده گردش کرد در حالیکه بنده از کمر خم شده بودم. صدایی داد انگار درآهنی زنگ زده بزرگی رو باز می کنی، قیژژژژژژژ. شست پا شد اندازه هندونه. دکتر، عکس، لمس، دید و بازدید. گفتند نشکسته. ضرب دیده. حرکت کم کن، خوب میشه.
 داستان مال ۵ ماه پیشه. و این شست پا خوب نشد. حرکت کم شد، وزن بدن به همین دلیل کمی اضافه شد. اما شست؟ بهتر؟ نه. دکتر یک دروغگوی محض بود. دکتر دیگری ملاقات شد که گفت باید بالشتکی کوچک درهرکفشت بگذاری وفقط و فقط با آن قدم بگذاری بر زمین خدا. بعد اضافه کرد که این شست دیگه اون شست نمیشه. نمی دونستم بخندم به این حرف یا گریه کنم. بعد اضافه کرد که توصیه ایشون این هست که این پا عمل بشه اصلا. چون باورنکردم که علاجی نداره این درد، پرسیدم، "آقای دکتر تصور کنید من رقاص باله بودم.  نمی شد که همینطور مدام درد داشته باشم که. علاجم چی بود؟" گفت بازنشستگی. رحم و شفقت در دکترهای ارتوپد می یافت نشود. بعد من را فرستاد پیش کسی که این بالشتک های ناز رو بسازه برام.
وقت گرفتم رفتم سراغ بالشتک ساز. خانومی در رو باز کرد. دست داد. گفت "دنبالم بیا". از حیاتی رد شدیم. وارد یک سالن بزرگ شدیم. گفتم یا قمر. از سقف، همینطور دست و پا و انگشت مصنوعی بود که آویزون بود. به یک طناب، ۱۰ تا دست، راست، چپ، به یک طناب دیگه، انگشت، انگشت، انگشت. باید مواظب می بودی تو چشم و چارت نرن. خانوم من رو نشا ند رو صندلی، گفت "کفشاتو در آر". گفتم چشم. همینطور که پاهام، کنار هم، رو زمین بود، یک نگاهی بهشون کرد. بعد دستهامو گرفت تو دستش. یک نگاهی به انگشت های دستم کرد. و دست هارو ول نکرد. ده؟ دستها رو ول کن. همینطوری بعد زل زد به من. تازه فرصت این شد که صورتشو با دقت ببینم. دیدم یک چشمش از اون یکی کوچیکتره. قیافه بدجنسی به خودش گرفته بود اینطوری، با یک چشم بسته تر. نوک دماغش هم تیز بود، و برگشته، انگار داشت
می رفت تو دهنش. موهایش هم سفید سفید. ترسناک بود یک جورهایی. بعد همینطوری که دستامو گرفته بود تو دستش و من داشتم تو ذهن خودم آنالیز می کردم که چرا باید این دست های من تو دستش باشه وقتی من فقط برای شست پام بوده که رفتم اونجا، زل زد به انگشت های پام. همینطوری زل ل ل ل ل ل. من اول نگاه کردم به چشمای خانومه، بعد کنجکاو شدم ببینم این چی رو داره اینطوری نگاه میکنه. سرم رو انداختم پایین. نگاه کردم به انگشت های پام. دیدم چه مظلوم هستند واقعا. یواش یواش انگشت ها شروع کردند به خجالت کشیدن ازاین همه زل زدن. حس کردم دارند سعی می کنند قایم بشن، بچرخند برن تو، برن زیر پام، خودشون رو اون زیر قایم کنن. همینطور که ۲ تایی با سرخم پاهامو نگاه می کردیم، شستم یک تکان کوچکی خورد بدون اراده من. عصبی شده بود به گمانم. ولی خانومه ول نمی کرد. همینطوری بی حرکت زل زده بود.
یکهو یک دری از گوشه اتاق با سر و صدا باز شد و یک آقایی با یک ماسک عجیب رو صورتش،  ماسکی که من دیده بودم تو نیروگاه های انرژی اتمی بزنند، آمد بیرون. یک عدد پای دراز انداخته بود دور گردنش، تو دستش هم یک تکه بازو بود. خندم گرفت. خندیدم. از خنده من خانم به خودش اومد، چشم هاشو با اکراه ازشست آورد به طرف صورت من، بعد یواش برگشت و آقاهه رو نگاه کرد، و بعد یکهو به سرعت به من نگاه کرد، و اون چشمش که کوچیکتر بود، کمی لرزید. فهمیدم هیچ حال نکرده از خنده من. اصلا. ابدا. تند دست هامو پس زد، با خشونت. بلند شد از جاش.
بعد رفت ۲ تا جعبه که یک چیزی مثل خمیر توشون بود، آورد، گفت :"پاشو". پامو محکم گرفت کرد تو این خمیر. اون یکی روهم آورد، کرد تو اون یکی جعبه. گفتم کارم تمومه. ۲ تا پام الان گیرمی کنن تواین خمیر، مثل سیمان، و گیر می افتم همونجا. بر دل این خانم و آقا. آویزونم 
می کنند از سقف بغل دست و پاها.
همینطور که داشتم فکرهای وحشتناک می کردم، یکهو دیدم خانم صداشو بلند کرده میگه "پاتو در آردیگه". به خودم اومدم. بعد گفت هفته دیگه بیا تحویل بگیر. کفشمو تند پام کردم. چرخیدم که کیفم رو از دسته صندلی بردارم، و فلنگ رو ببندم هر چه زودتر، دیدم یک خانمی تو یک اتاق دیگری نشسته، دم در، رو صندلی. یک خانم خیلی خیلی پیر. به سرش یک فوکل قرمز بسته با ماتیک قرمز. داشت من رو نگاه می کرد، ولی چشماش حس و حرکت نداشت. انگار که کوره. فکر کنم ۲۰۰ کیلو هم بود، سینه هاش آنقدر بزرگ بودند که می رسیدند به زمین. خدا شاهده.
زل زدم بهش. شک شده بودم. این دیگه کجا بود. دیدم چشمهاش هیچ تکونی نمیخورن. کج کج رفتم طرف در، ولی چشمامو
 برنمی داشتم ازش. چشماش همینطوری مستقیم نگاه می کردند، وسط دست و پا ها. در رو که باز کردم، یکهو برگشت ونگاهم کرد. نگاه بداخلاق ترسناک. کم مونده بود ۶ متر بپرم هوا ازترس. دستگیره در رو پیدا نمی کردم که در رو ببندم.
صدای اون یکی خانم چشم کوچیکه ازپشت سرم اومد که گفت "هفته دیگه می بینمت".  با یک حالت عجیبی اینو گفت. حس کردم که با همون چشم بسته، داره نیشخند می زنه. میگه "هفته دیگه می بینمت، هاااااا. هااااا. هااااا. هاااا". دیگه رسما ترسی برم داشته بود که بیا و ببین. قدم هامو تند کردم و ده در رو.
الان یک هفته گذشته از اون موقع. فردا باید برم تحویل بگیرم. اما عمرا اگر من پامو آنجا بگذارم. با درد شست لنگان لنگان بقیه عمرم رو سپری می کنم اصلا. حتما همین قدم گذاشتن کج و معوج  برزمین خودش یک لطفی باید داشته باشه. حتما داره. بدون شک. بالشتک دست ساز می خوام چیکار؟ کی این شیک بازی ها رو می خواد اصلا؟





۲ نظر:

ki mitune basheh aklhe? گفت...

hala miri migiri va ba unha bar zamine khoda fakhr forooshaneh gam minahi. migi na. bein!

ناشناس گفت...

hahahhahh!!!:-D