۱۱.۱۱.۸۹

برق


دوستی می گفت از یک سنی به بعد دوست خوب پیدا کردن سخته. یا شانس داشته ای و تا الان یک گروه باحال و حسابی ازدوستان خوب دورخودت جمع کرده ای یا نه. اگر کرده ای که فبها واصلا احتیاجی به کس دیگه نداری، اگر نکرده ای بیخود خودتو به دردسرنندازچون دیگه پیدا نمیشه کسی که حتی گوشه ای اززندگیتو پرکنه، یا گوشه ای از زندگیشو پرکنی، یا رنگی بده، یا رنگی رو پررنگ تر کنه. که باهاش ندارباشی، راحت باشی، شفاف باشی  
من گوش نمیدم به این حرفها. دلم میخواد آدم آدمهای تازه باشم. حیفه اینطوری نبودن. فوقش اینه که سرت چند بار میخوره به سنگ، خسته میشی، ولی بازآدم آدمهای تازه ماندن ازبه کل منصرف شدن بهتره، بخصوص وقتی همیشه احتمال کشف کسی هست که برقش گوشه ای از وجودتو بگیره و ول نکنه، ببردت جاهای تازه، به دنیایی متفاوت، ولبخندی هم به لبت بیاره. هرچند کوتاه. پیدا میشن. وجود دارن اصلا

۷.۱۱.۸۹

Ron Mueck

ران موئک، هنرمند هایپررئالیست استرالیایی. 
بدن های عظیم، نگاه ها وحس های واقعی و باورپذیر. 
 نفس بر.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------




۴.۱۱.۸۹

ناپسند

کتابی ازاین عکاس به من این اواخرهدیه شد که آنقدرخوب بود که گفتم چند خطی بنویسم .
Sally Mann عکاسی است که در اوایل دهه ۹۰ به خاطر عکس هایی که از بچه هاش گرفته بود معروف شد. بیشترشهرتش البته به این خاطر بود که بچه هاش در عکسها برهنه بودند. تو اون سالها که هنر مدرن داشت میترکوند درآمریکا ودر دنیا، نحوه بچه بزرگ کردن وخانواده داری وجلوگیری ازسواستفاده ازبدن بچه ها و تنظیم قوانین پورنوگرافی از نو مطرح شد، این بار خیلی جدی تراز قبل، وقضایای مختلف حقوقی با رنگ وبوی جدید به دادگاه های آمریکا کشیده شد. اکثرمردم این عکسها روپورنوگرافی تلقی کردند، وعکاس، مادری بی مسوولیت معرفی شد، حتی به جرم پورنوگرافی دستگیر شد، کاربه دادگاه هم کشیده شد و مساله سانسورکردن عکسهاش بررسی شد. همه حقوقدانها وجامعه شناسها دست به کارشدند برای تعریف اینکه چه هنری "ناپسند" و "وقیح" است وباید جلوش گرفته بشه وچه هنری ازنظر قانونی اوکی است ومیتونه دیده بشه. البته بعدا دیدند که اثبات اینکه این عکسها واقعا پورنوگرافیست سخته، و قضیه خاتمه پیدا کرد، ولی خود عکاس بعد ازاین ماجرا رفت دنبال عکاسی ازدشت ومنظره.
حالا جدای ازاین بحث عجیب سانسور تو آمریکا که کلی رفتم دنبالش که ته و توشو درآرم، یک نگاهی به این عکسها بندازید ببینید آیا فوق العاده نیستند؟ 
سه بچه هستند، به سن ۶-۵ و ۱۲-۱۰. رنگ و لعاب عکس ها فضا رو رویایی کرده. دوست دارمشون. خیلی. وهیچ چیزش به نظرم ناپسند نمیاد (اصلا ناپسند رو چطوری میخوان تعریف کنند خداییش؟). 
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
























۱.۱۱.۸۹

گره

دوستم معلم یوگاست. کارش گرفته و کلی شاگرد داره. ازش پرسیدم چجورآدم هایی میان کلاسش. گفت همه جور. با همه جورسابقه، کار، بیکار. بعد اضافه کرد که بعضی هایشان غیر قابل تحمل هستند. تازه به دوران رسیده یا بی تربیت و پررو. وقیح و از خود متشکر. حرصی و ننر. 
دوست دیگری هم کنار ما نشسته بود. گفت "آدم کردن اینها و به خود آوردنشان نباید کار سختی باشه که". گفتم "چطوری؟". گفت "با یک حرکت یوگا. کاری کن که پاهاشون رو بیارن و حلقه کنند دور گردنشان، یک دست را از پشت کمراز سمت چپ بیارن سمت راست، دیگری رو از راست به چپ از زیر پاها رد کنند، و کاری کن که اینطوری گره بخورند. کاملا. و هرچی تقلا کنند نتونن اون گره رو باز کنند و بیان بیرون. اینطوری حالیشون می کنی که این تو بمیری ازاون تو بمیری ها نیست، بعد
می شینی باهاشون حرف می زنی. میگی عزیزم ببین اینطوری نباش، و..و.. و ..."
من از تصور این زنها، گره خورده، خنده ام گرفت. بعد تخیل زد بالا و فکر کردم که همانطور گره خورده، در هوا، با چشمان ترسیده و از حدقه در آمده، به معلمشان نگاه می کنند و میگن "گه خوردم. کمکم کن". و این جمله از دهانشان میاد بیرون، تو هوا می چرخه، می چرخه، می چرخه، و می خوره به صورت خندان و خرسند وسرد معلم، میشکنه و پخش زمین میشه. دوباره ۵ دقیقه بعد طرف میگه "گه خوردم، پلیززززز" و دینگ دینگ این جمله ها دوباره پودر میشن می ریزن زمین.
 بد نبود اصلا با هرکسی که دلت میخواد بهش بگی درست رفتار کنه، و مرتب از زیراینکه بشینه باهاش حرف بزنی درنره، همین کارو کنی. اول مطمئن بشی که بدنش انعطاف لازم رو بدست بیاره، و بعد بنگ. آچمزش کنی، مستاصل. مضطرب. مجبور. ناچار. بعد حرفاتو بزنی و یک نفس عمیق بکشی و بری دنبال کارت (البته گره رو باز کنی بعد بری دنبال کارت، یا نه؟!). 

۲۳.۱۰.۸۹

آووکادو

سالها پیش بود. دوتایی بساط ناهار را راه انداختیم و بعد کاهو و گوجه فرنگی را از توی یخچال در آوردیم و سالاد درست کردیم. دیدم یک آووکادو رسیده حسابی هم داریم. پرسیدم: "آووکادو را بریزم تو سالاد؟" گفت "حتما".
سالاد خیلی خوشمزه ای شد. با حرارت و خوشحالی همیشگیش گفت "تخم آووکادو را دور نریز. بکاریمش، شاید سبز شد". همان عصر رفت گلدانی خرید و آن را با خاک باغچه پر کرد و تخم آووکادو را کرد تو خاک. هر روز به مدت ۶ ماه با صبر و حوصله زیاد گلدان را آب داد و هر بار این کار را می کرد تو دلم می گفتم "چه حوصله ای داره ، ولی چه گونگولیه دوست داشتنی یه  ".
بالاخره بعد از ۶ ماه یک ساقه سبزرنگ باریک زد از خاک بیرون. با خوشحالی اعلام کرد "درخت آووکادو به دنیا آمد". ماهها گذشت و این ساقه بلند و بلندتر شد. برگ داد. برگهایش خیلی بزرگ شدند و رشد شاخه هایش عجیب بودند. عین صلیب رشد
می کردند. یک ساقه دراز و دو شاخه، فقط یکی راست، یکی چپ، پربرگ، که افقی رشد می کردند و صلیب وار. دوست داشتمش. این فقط یک درخت نبود برام. کلی خاطره به تک تک برگهاش چسبیده بود. خاطرات دوران خوش زندگیمان بود. اسباب کشی که می کردیم، از این شهر به آن شهر، با ماشین، گلدان را می گذاشتم لای پاهام، برگ هایش می رفت تو چشم و چارم. ازش مراقبت ویژه می کردیم.
سالها بعد، بعد از اینکه تصمیم گرفتیم ازهم جدا شویم، حین تفکیک مال و اموالمان، درخت را داد به من. گفت "دوستش داری. مال تو. بپا خشک نشه".
سالها از آن روز گذشته و درخت همچنان صلیب وار رشد می کنه.
چند روزیست که تصمیم قاطع گرفته ام بروم شهری دیگر. شهری خیلی دور. باید اسباب کشی کنم، تنهایی. این بار با هواپیما. از خودم می پرسم "میشه درخت رو برد تو هواپیما؟ اگر از شرکت هواپیمایی این سؤال رو بکنم، مسخره ام می کنند؟ چطور سگ و گربه و پرنده رو میشه برد، درخت رو نه؟". دیدم  نمیشه. راه نداره.هر طور شده درخت باید با من بیاد.
تو گیرودار فکر این اسباب کشی دیدم عجب دلم برای خودم دراون روزهای خوش تنگ شده. دلم برای آن نوع خوشی و سر زنده بودن و عشق ورزیدن ولذت بردن از ساده ترین چیزها تنگ میشه. خیلی.
شاید اصرار دارم که این درخت با من همه جا باشه، که یادم نره که چطوری بودم، چطوری میشه بود یا اصلا چطوری باید بود.

۲۱.۱۰.۸۹

Live a little, Black Swan



باله دریاچه قو چایکوفسکی باله تلخیه. زیباست ولی تلخه. باله داستان دختریه به نام اودت که به تسخیر جادوگری در آمده که او را تبدیل کرده به یک قو. این قو کنار یک دریاچه ای زندگی می کنه، دریاچه ای که از اشک های مادراودت ازغم ربوده شدن دخترش توسط این جادوگر، به وجود آمده. تنها راه رهایی از این جادوگر و دوباره انسان شدن اودت، عشقه. عشق جاودانه و ابدی مردی به او. اگر این عشق شکست بخوره، اودت دیگه هیچوقت انسان نمیشه.
 یک شاهزاده ای از راه می رسه وعاشق اودت میشه. شاهزاده زیگفرید. عشق این دو نفرنوید آزادی اودت ازچنگ جادوگر رو میده. ولی جادوگرنقشه ای داره. دختری روبه شکل اودت با لباس سیاه میفرسته سراغ شاهزاده. شاهزاده که فکر
می کنه با اودت طرف شده، بهش اظهارعشق می کنه، وعشق اصلی و واقعی شکست می خوره. اودت که می فهمه که بعد از این شکست همیشه به شکل قو و در تسخیر جادوگر باقی می مونه، تصمیم به خودکشی می گیره. شاهزاده هم که از اشتباهش به درد اومده تصمیم می گیره با اودت به زندگیش پایان بده وهردوخودشون رو میندازن تو دریاچه. دریاچه قو. این از باله.
فیلم "قوی سیاه" داستان دختریه به اسم نینا که باله می رقصه و قراره تو باله دریاچه قو نقش اودت را بازی کنه. نینا درفیلم باید هم نقش قوی سفید روبازی کنه وهم نقش قوی سیاه. قوی خوب، قوی بد. .
 فیلم رو دوست داشتم. شروع بی نظیری داره. یک جورهایی منو میخکوب کرد، چسباند به مبل. برای یک ساعت ونیم فراموش کردم دنیای دورو برم را، فراموشی که لازمش داشتم.
کارگردان این فیلم، دارن آرونوفسکی، همین کاررا با من با فیلم Requiem for a Dream کرده بود. اون هم عجب فیلمی بود.
نینا برای به تصویر کشیدن و تو حال وهوای قوی سفید رفتن مشکلی نداره. ولی برای قوی سیاه شدن لازمه زحمت بکشه و کارگردان باله پدرش رو در میاره، به انواع مختلف،که حس کنه، حس کنه اون سیاهی رو، تا موفق بشه که اون پلیدی و سیاهی روبه خودش راه بده، تا بتونه قویی بشه سیاه. سیاه سیاه. نقش مادر نینا که مدام مواظبشه و مثل دختر بچه کوچک و ساده ای ازش مراقبت می کنه، بیچارم کرد. مادرکاملا عصبی، با بارقه های دیوانگی.
در طول فیلم، این دو شخصیتی بودن، این سفید و سیاه بودن، وتقلای نینا برای رهایی از یکی ونزدیکی به دیگری، رو می بینیم. دررقصش، درنگاهش، دردیدن خودش درآینه، درظاهر شدن زخمهایی روی پشتش که جای در آوردن بالهای قوست، در قرمز شدن چشمهاش، درراه رفتنش در راهروهای ایستگاه مترو، ودرخواب و بیداری. این تقلا واین ناآشنایی با اون سیاهی و دست و پنجه نرم کردن باهاش، و تجزیه تحلیل افراطی خودش که با بازی با آینه ها خیلی عالی در اومده، نینا رو دیوانه می کنه. نینا دردرآوردن نقش قوی سیاه، لازمه که از چهار چوب یخ و سفت و سختش بیرون بیاد. لازمه که وا بده ("live a little"). نینا باید این چهارچوب روخراب کنه. می کنه. خرابش می کنه، ولی خودش هم نابود میشه. مثل یک چینی شکننده و سرد و زیبایی بوده که تحمل این فشاررونداشته. میشکنه و نفس بیننده رو بند میاره. 


۲۰.۱۰.۸۹

احسنت

مهارت بعضی در دور کردن خودشان از ذهن من قابل ستایش است

۱۵.۱۰.۸۹

سایه

ای رود
سنگ باش و به سایه ی خود تکیه کن
دریا را دیده اند
سایه ی دیگری درمیان نیست

شمس لنگرودی

این را من هم باید آویزه گوش کنم خداییش

۱۴.۱۰.۸۹

چمدان

یک گروه روانکاو آوردند سر کار که چند نفری از کارمندان که می خواستند ارتقا مقام پیدا کنند را تجزیه تحلیل کنند، نقاط ضعف و قوتشان را مشخص کنند و ببینند تو چه چیزهایی خوب هستند و تو چه چیزهایی بد. بعد از سه روز تمرینات مختلف به این نتیجه رسیدند که من آدمی هستم که مدام می خوام کشف کنم، کشف دنیایی تازه. گفتند مثل کسی هستم که دو چمدان بزرگ دستش گرفته و همه اش می خواد بره. بره جای جدید با کنجکاوی زیاد از حد. بره سمت چیزهایی که یا هیچی ازشون نمی دونه، یا کمی
می دونه، و میخواد بیشتر بدونه. جالب این بود که این شده بود نقطه ضعف من. یعنی خوب نبود که اینطوری بودم اصلا. می گفتند باید بمونی همونجایی که هستی و همونجا بری بالا و بالاتر
ولی خیلی که فکر کردم دیدم من واقعا اینطوری هستم. راحت دنیاموعوض می کنم. چمدانها را دستم می گیرم، میرم جای جدید، بعد چیزهای کهنه توی چمدان رو می بخشم، چیزهای نو می کنم توشون و برو که رفتیم. این کار تا الان کلی کیف داشته. کلا مثل اینکه حس وابستگیم به جا ومکان صفره . با خودم میگم حتما جای جدید کلی چیزهای خوب داره که به هیجانت بیاره
با آدمها هم تا حدی اینطوری هستم. وابستگی بدجورنیست تو سیستمم. در هر صورت تا بوده همین بوده
ولی می دونم که به یک چیزی وابسته هستم. یعنی اگر نباشه غصه می خورم. اگر توم از بین بره، ناراحت میشم. اونم حس های خاصی هستند که جا و مکان سرشان نمیشه.  مثلا حس کیف کردن از یک بستنی خوشمزه تو یک روزداغ تابستون. حس دلتنگی برای حرف های ریز ریز که این آدم یا اون آدم می زده. حس اینکه قلبم هری می ریزه، می افته کف زمین از عاشقی و دیدن طرف، حس مزه یک چای دبش وقتی دهنتو گس میکنه، گذاشتن کتابی که داری می خوانی روی سینه ات و مرور متنی که خواندی وکیف کردن از هر جمله اش. حس لذت از گیر کردن پفک چی توز موتورسوارلای دندونات. کیف از سکوت کامل شهر وقتی برف میاد. و...و..و
به این حس ها وابستگی دارم. شدید
آن روزی که این حسها را دیگه نداشته باشم، روز خوبی نیست اصلا