۱۴.۱۰.۸۹

چمدان

یک گروه روانکاو آوردند سر کار که چند نفری از کارمندان که می خواستند ارتقا مقام پیدا کنند را تجزیه تحلیل کنند، نقاط ضعف و قوتشان را مشخص کنند و ببینند تو چه چیزهایی خوب هستند و تو چه چیزهایی بد. بعد از سه روز تمرینات مختلف به این نتیجه رسیدند که من آدمی هستم که مدام می خوام کشف کنم، کشف دنیایی تازه. گفتند مثل کسی هستم که دو چمدان بزرگ دستش گرفته و همه اش می خواد بره. بره جای جدید با کنجکاوی زیاد از حد. بره سمت چیزهایی که یا هیچی ازشون نمی دونه، یا کمی
می دونه، و میخواد بیشتر بدونه. جالب این بود که این شده بود نقطه ضعف من. یعنی خوب نبود که اینطوری بودم اصلا. می گفتند باید بمونی همونجایی که هستی و همونجا بری بالا و بالاتر
ولی خیلی که فکر کردم دیدم من واقعا اینطوری هستم. راحت دنیاموعوض می کنم. چمدانها را دستم می گیرم، میرم جای جدید، بعد چیزهای کهنه توی چمدان رو می بخشم، چیزهای نو می کنم توشون و برو که رفتیم. این کار تا الان کلی کیف داشته. کلا مثل اینکه حس وابستگیم به جا ومکان صفره . با خودم میگم حتما جای جدید کلی چیزهای خوب داره که به هیجانت بیاره
با آدمها هم تا حدی اینطوری هستم. وابستگی بدجورنیست تو سیستمم. در هر صورت تا بوده همین بوده
ولی می دونم که به یک چیزی وابسته هستم. یعنی اگر نباشه غصه می خورم. اگر توم از بین بره، ناراحت میشم. اونم حس های خاصی هستند که جا و مکان سرشان نمیشه.  مثلا حس کیف کردن از یک بستنی خوشمزه تو یک روزداغ تابستون. حس دلتنگی برای حرف های ریز ریز که این آدم یا اون آدم می زده. حس اینکه قلبم هری می ریزه، می افته کف زمین از عاشقی و دیدن طرف، حس مزه یک چای دبش وقتی دهنتو گس میکنه، گذاشتن کتابی که داری می خوانی روی سینه ات و مرور متنی که خواندی وکیف کردن از هر جمله اش. حس لذت از گیر کردن پفک چی توز موتورسوارلای دندونات. کیف از سکوت کامل شهر وقتی برف میاد. و...و..و
به این حس ها وابستگی دارم. شدید
آن روزی که این حسها را دیگه نداشته باشم، روز خوبی نیست اصلا

هیچ نظری موجود نیست: