۵.۱۰.۸۹

نمک نشناسی


مادر بزرگم من را برد باشگاه اسب سواری. وقتی بالاخره نشاندندم روی اسب، گفت " نترس، برو، بگذار باد بره تو موهات، کیف کن.  برو. برو دور". ۸ ساله بودم.
مادر بزرگم یادم داد چطور اشکنه بپزم. یادم داد چطور جوراب ببافم. ۱۰ ساله بودم.
مادر بزرگم یادم داد چکار باید کرد که انشا دبستان ۲۰ بگیرم. نشست کنارم و جمله هامو برام درست کرد. موقع نوشتن یک انشا یادم هست هیجان زده شده بود. انشا تا جایی که یادمه، راجع به اختراعات واکتشافات جدید دردنیا بود و آینده انسانها. بلند شد، راه رفت دور میز، من هم مداد به دست، کله ام می گشت دور میز، و مادر بزرگم با حرارت ازمن می خواست فکرکنم. می گفت "فکر کن اختراع یعنی چی؟ پیشرفت یعنی چی؟" و به من گفت انشا را با یک جمله تمام کنم که یک چیزی بود تو مایه های این که همه انسانها باید به طورمستقیم در پیشرفت اجتماعشان نقش داشته باشند. خودش نقش داشت. الان می فهمم که نقش مهم هم داشت.  برای آن انشا ۲۰ گرفتم. معلم از من خواست جلوی بچه ها سرکلاس  آن را بخوانم. گفت این یعنی انشا خوب. ۱۱ ساله بودم.
مادر بزرگم به من یاد داد چطوری گل بکارم. چطوری لباس های بافتنی را با دست بشورم و چطوری پهن کنم که کش نیایند. ۱۰ ساله بودم.
مادر بزرگم می گفت مردها را نباید لوس کرد. و می گفت با مردهای خوش قیافه معاشرت کن ولی با آنها عروسی نکن. "مرد خوش قیافه مال تو نیست. مال مردمه." تجربه اش را داشت که این را می گفت. ۱۴ ساله بودم.
مادرم بزرگم هر وقت می دید که همینطوری بیکار نشسته ام و دارم دیوار روبرویم را نگاه می کنم، می گفت "اونجا چه خبره؟ خبریه؟؟ پاشو پاشو یک کار مفید بکن". و همیشه کاری برام جور می کرد.می گفت تنبلی خرفتی میاره، خرفتی، بدبختی. ۱۰  ساله بودم.
پسر همسایه عاشق من بود. عصر ها زنگ خانه را می زد که با هم برویم دوچرخه سواری. می رفتم. وقتی برمی گشتم، مادر بزرگم می گفت "حالا هر روز هم باهاش نرفتی دوچرخه سواری، نرفتی. پسر که قحط  نیست". ۱۳ ساله بودم.
مادر بزرگم هر سال تولدم دسته گلی می خرید، با کادو. صبح زود می آمد خانه مان و گلها را می گذاشت توی گلدان. کادو را میگرفتم و می گفت: "امیدوارم هر سال از سال قبل برایت بهتر باشد" و بعد می پرسید "بهتر بوده؟". هرسال همین را می گفت. همین را می پرسید.
مادر بزرگم موقع جنگ و بمباران می آمد خانه ما، می رفتیم تو زیرزمین. هر کسی یک عکس العملی داشت. من فوری یک سیب یا خیار پیدا می کردم، و با حرص همینطور آن را گاز می زدم. مادرم شروع می کرد به هق هق گریه کردن: "آخه چرا؟ من نمیخوام بمیرم. اخه پدر سگ ها، بی پدر مادرها. از جون ما چی میخواین؟". مادر بزرگم مثل مبصر کلاس می شد. می گفت "تو اونجا بشین.... نه، یک کمی اینطرف تر، نه نه، آن طرفتر. بیا این سمت، بنشین، پاشو....". بعضی شبها همانجا در زیرزمین می خوابیدیم.  مادر بزرگم خرخر می کرد. مادرم بیدار بود با چشم های باز و ترسیده، سقف را نگاه می کرد. ولی مادربزرگم خوابش می برد. می گفت "سعی کنین بخوابین. اگر قرار باشه بمیرین، خواب باشین بهتره". ۱۳ ساله بودم.
مادر بزرگم می گفت دلم نمی خواد خانه دار بشی . ظرف بشوری. اتو بکنی. لباس بشوری. یک مردی باشه بهت بگه بشین، پاشو. برو. بیا. بکن نکن. روی پای خودت باش. مستقل. محکم. کارخانه  بلد باش، ولی فقط بلد باش.  بیرون از خانه کار کن، و آنقدر پول در بیار که خدمتکار این کارهارو برات بکنه. ۲۰ ساله بودم.
مادر بزرگم وقتی برای کنکوردرس می خواندم، برایم شیرینی می پخت، یا شله زرد، یا شیر برنج. می آمد خانه مان ومیگفت "اینها رو بخور، قوی بشی، ولی اگر قبول نشدی، هیچ ناراحت نباش، بدون که آدمهای مهم دنیا لزوما دانشگاه نرفته اند". وقتی قبول شدم، همان رشته ای که می خواستم، گریه  کرد. مدت ها بود ندیده بودم ازخوشحالی گریه کند. ۱۹ ساله بودم.
مادر بزرگم می دانست شیطونی می کنم و دوست پسری دارم که یواشکی هم خانه مان می آید. لبخندی می زد، لبخند شیطون، ولی می گفت "سعی کن با مردی که زن دیگری تو زندگیشه، نباشی. تو تنها باشی. تک باشی. غیر از این، رابطه تون دوام نمیاره ". ۲۱ ساله بودم.
مادر بزرگم هروقت کسی را اعدام می کردند، یا جوانی را می کشتند، یا داستان دختران فراری را می شنید،قلبش بدجورمیگرفت. هروقت می رفتی ومی دیدی یک لیوان شراب قرمز برای خودش ریخته، می فهمیدی اوضاع خیطه. چشم هایش پرازغم بود وصدایش لرزان. می گفت اگر یک چیزمن را از پا دربیاره، همینه. خشونت و بی عدالتی. ۲۲ ساله بودم.
مادر بزرگم الان خیلی پیرشده. راه نمیره. فراموشی آورده. ولی من مستقل شدم، کار بیرون می کنم، ازبی عدالتی دلم می گیره، اشکنه خوش مزه ای می پزم، گل میکارم، ولی بافتن جوراب یادم رفته. اسب سواری هم بلد نیستم.
مادرم گله می کرد که چرا کم  به دیدن مادر بزرگم می روم. چرا آنقدر نمک نشناسم. نمی فهمید که نمی تونم. نمی تونم ببینم که این جسم دیگه آن مادر بزرگ من نیست. نمی تونم ببینم که آخرش این شده. نمی خوام ببینم که نمیدونه مدرسه چیه، اشکنه چیه،  شراب چیه، میل بافتنی چیه. نمی خوام ببینم تولدم یادش رفته. نمی خوام ببینم دیگه بالا پایین نمیپره. نمی خوام چشماشو ببینم که توش پرازدرده. نمی خوام بشنوم که هی بگه، "من چرا زنده ام؟ به چه دردی می خورم اینطوری؟". این نمک نشناسی نیست که.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

aali bood. aafarin.