۱۴.۱۲.۹۰

زره

به یک جایی رسیدی که فکر می کنی از پس همه چیزبرمیایی. آدم های غریب، اتفاق های غریب، مسائل پیچیده، نگرانی های متعدد، دوستی، دروغ، خیانت، کلک، مهربانی خالص، مهربانی ناخالص... بعد همینطوری خوش خوشان قدم میزنی، سر بالا، سینه سپر. لبخند می زنی و میگی "هاه، زره پوشیده ام و باکی نیست. بیاین، بزنین، بدرین، بکوبین. من اصلا اینجا لم داده ام، که با نیش باز بگم ها ها ها".
بعد یکهو می بینی اندر خم یک کوچه ای. 
سعی می کنی لبخندتو نگه داری، تو آینه، به روی خودت نیاری، ولی به خودت که نگاه می کنی می بینی زره ات از جنس پنبه است. 
بعد رو می کنی به دوستان که "چی شد اینطوری شد؟" بهت میگن سخت نگیر. که بهت میگن زره لازم نداری اصلا کلا. وا بده. همینطوری بی زره خوبی. همینطوری بی زره قبولت داریم خداییش.
اگر اینها نبودند، شاید همینطور با زره پنبه ای می رفتی زیر بارون تا ابد. 
اینها میگن لخت برو. بکن. برو اون زیر. حالشو ببر.
رفتم. خیس شدم. 
همینطور آب بارون داره از صورتم چک چک می ریزه. کیف میده به وضعی.
 آماده میشی برای چیزهای غریب ولی بی ادعای آگاهی.
زره ها هم ساعت ۹ شب رفتند تو آشغال دونی.
گود بای.