۲۳.۱۰.۸۹

آووکادو

سالها پیش بود. دوتایی بساط ناهار را راه انداختیم و بعد کاهو و گوجه فرنگی را از توی یخچال در آوردیم و سالاد درست کردیم. دیدم یک آووکادو رسیده حسابی هم داریم. پرسیدم: "آووکادو را بریزم تو سالاد؟" گفت "حتما".
سالاد خیلی خوشمزه ای شد. با حرارت و خوشحالی همیشگیش گفت "تخم آووکادو را دور نریز. بکاریمش، شاید سبز شد". همان عصر رفت گلدانی خرید و آن را با خاک باغچه پر کرد و تخم آووکادو را کرد تو خاک. هر روز به مدت ۶ ماه با صبر و حوصله زیاد گلدان را آب داد و هر بار این کار را می کرد تو دلم می گفتم "چه حوصله ای داره ، ولی چه گونگولیه دوست داشتنی یه  ".
بالاخره بعد از ۶ ماه یک ساقه سبزرنگ باریک زد از خاک بیرون. با خوشحالی اعلام کرد "درخت آووکادو به دنیا آمد". ماهها گذشت و این ساقه بلند و بلندتر شد. برگ داد. برگهایش خیلی بزرگ شدند و رشد شاخه هایش عجیب بودند. عین صلیب رشد
می کردند. یک ساقه دراز و دو شاخه، فقط یکی راست، یکی چپ، پربرگ، که افقی رشد می کردند و صلیب وار. دوست داشتمش. این فقط یک درخت نبود برام. کلی خاطره به تک تک برگهاش چسبیده بود. خاطرات دوران خوش زندگیمان بود. اسباب کشی که می کردیم، از این شهر به آن شهر، با ماشین، گلدان را می گذاشتم لای پاهام، برگ هایش می رفت تو چشم و چارم. ازش مراقبت ویژه می کردیم.
سالها بعد، بعد از اینکه تصمیم گرفتیم ازهم جدا شویم، حین تفکیک مال و اموالمان، درخت را داد به من. گفت "دوستش داری. مال تو. بپا خشک نشه".
سالها از آن روز گذشته و درخت همچنان صلیب وار رشد می کنه.
چند روزیست که تصمیم قاطع گرفته ام بروم شهری دیگر. شهری خیلی دور. باید اسباب کشی کنم، تنهایی. این بار با هواپیما. از خودم می پرسم "میشه درخت رو برد تو هواپیما؟ اگر از شرکت هواپیمایی این سؤال رو بکنم، مسخره ام می کنند؟ چطور سگ و گربه و پرنده رو میشه برد، درخت رو نه؟". دیدم  نمیشه. راه نداره.هر طور شده درخت باید با من بیاد.
تو گیرودار فکر این اسباب کشی دیدم عجب دلم برای خودم دراون روزهای خوش تنگ شده. دلم برای آن نوع خوشی و سر زنده بودن و عشق ورزیدن ولذت بردن از ساده ترین چیزها تنگ میشه. خیلی.
شاید اصرار دارم که این درخت با من همه جا باشه، که یادم نره که چطوری بودم، چطوری میشه بود یا اصلا چطوری باید بود.

۲ نظر:

چارپا خوب دوپا بد گفت...

سلام.
این قصه واقعی بود؟

zirorou گفت...

بله. واقعی واقعی.