۴.۲.۹۰

ن

دلم می خواست زنده بود. بنایی خانه ام که تمام می شد، زنگ می زدم بهش، می گفتم بیاد شام پیشم. شام می خوردیم با شراب، بعد ولو می شدیم با هم فیلم می دیدیم.
بهش خوش می گذشت اینطوری. به من هم. این فضایی می شد که توش راحت بود. بدون مسئولیت. بدون دغدغه. بدون توقع. خوب می شد اینطوری اصلا. 
چند روزدیگه سالگرد مرگشه. نیست که ببینه که الان دلم اینهارو می خواست.
 


هیچ نظری موجود نیست: