۲۴.۱.۹۰

دلچسب



بعد ازاسباب کشی، تو یک خانه خالی نشسته ام رو تنها چیزی که مونده ومیشه روش راحت بود: یک تشک.
لپ تاپ رو پام، صدای تایپ کردن تو خانه می پیچه. 
دارم فکرمی کنم چی شد که اینطوری شد. چطوریه که یک چیزی، یک نیرویی، یک دست مهربونی، یک حضور گرمی، به یک شیوه خیلی دلچسب وعجیبی، میاد سراغم، مواقعی که اصلا فکر نمی کردم ممکنه بیاد.
اصلا وقتی یک قدم های گنده ای می خوام بردارم، که ازنظر من گنده هستند البته، از قبل مدام به خودم میگم تواین کارتنهایی ها. خودتی وخودت. رو هیچکس حساب نکن. ازهیچ کس کمک نخواه. کسانی که آیه یاس هستند رو از خودت دور کن، آنهایی که فقط مثبت فکرمی کنند رو به خودت نزدیک کن، برنامه درست بریزکه به هیچکس محتاج نباشی. برو جلو. یک تنه. ریقت در میاد، ولی آخرش به نفعته. آنقدراینوبه خودم میگم که بشه ملکه ذهنم اصلا، اون قدم رو بردارم، تموم شه بره.
اینطوری که میشم، یاد برادرم می افتم، که تو لباس دامادی بود، مامانی شده بود، خوش بود، همش لبخند می زد، به آرزوش رسیده بود، به عشقش رسیده بود. بعد ازاینکه خطبه عقد رو خواندند وحلقه ها رد و بدل شد، یکهو دیدم نیست. دیدم داره میره سوار ماشین بشه. بهش گفتم "کجا میری؟" گفت "دارم میرم کیک عروسیم رو تحویل بگیرم". گفتم "این همه آدم اینجان، تو چرا میری با لباس دامادی؟ یکی دیگر رو بفرست". گفت: "راحت ترم همه کارها رو خودم بکنم. الان تو وضعیتی هستم که نمی خوام به کسی مدیون باشم". مطمئن بودم دلیلی داره که داره اینو میگه و من نمی تونستم بهش بگم که راحتی این نیست مرد حسابی. "مدیون بودن" نمنه اصلا. راحتی اینه که همین امروز رو بگذاری بقیه بهت سرویس بدن. ولی خوب اینطوری بود اون لحظه. باهاش بحث نکردم. وقتی برگشت فقط کمکش کردم، سرکیک رو گرفتم رفتیم بالا. یکجوری از قبل خودشو ست کرده بود که همه کارها رو خودش بکنه. احتیاج به دیگران رو ازخودش برونه. ولی وقتی زیر کیک رو میگیری براش، لبخند می زنه. بهش حال میده. "نه" نمیگه.
من هم اینطوری میشم گاهی. همیشه نه. گاهی. سعی می کنم اینطوری نباشم ولی بعضی وقتها چاره ای نیست. همونی رو میگم که برادرم گفت. که "راحت ترم" اینطوری. هنوزیکی باید پیدا بشه بهم خیلی منطقی توضیح بده که راحتی این نیست خداییش.
درهمین وضعیت که فکر میکنی مثلا راحت هستی ولی رسما ریقت داره در میآد، یک نفس گرمی، دست مهربونی، حرف قشنگی، از جایی میاد سراغم ، یک جور خاصی یک حالی میده که یعنی حواسشون هست. دارن می بینن قدم به قدم من چکارمی کنم. حضور دارن. میشه مثل سر کیک رو گرفتن. ناخواسته میاد می نشینه بغلت. قشنگ. لذت بخش. حالی بهت میده که فکرشو نکرده بودی. کیف داره اصلا.
به گمانم این نشون از خوش شانس بودن منه که یکهو اینها ازآسمون می ریزه رو سرم. بزنم به چوب. تق تق تق.
من آدمی هستم الان به شدت شکرگزار، نشسته دریک خانه سرد وخالی که صدای تایپ کردنم می پیچه تواتاق واز بیرون هم صدای بارون میآد که
می خوره به پشت پنجره. تق تق تق.




۲ نظر:

ادریس یحیی گفت...

خوب خوب. معرکه براوو اصلن

ناشناس گفت...

لایک اصلا، خیلی لایک!