۶.۱۲.۸۹

قیر

امروز صبح زیر دوش بودم که دیدم آب ازسوراخ چاه پایین نمیره. یاد این افتادم:
تابستان سال ۸۳ بود یا ۸۴. رفتم حمام، خانه مادرم. دیدم لوله حمام گرفته و آب اصلا اصلا پایین نمیره. آمدم از حمام بیرون. صبرکردم، یکی دوساعت بعد نگاهی به سوراخ انداختم و دیدم انگاریک قلوه سنگ گنده اون توگیر کرده. با یک سیخ زدم به سنگ و دیدم قیره. یک تکه قیربزرگ وسفت. زنگ زدم متخصص آمد. حسن آقا. حسن آقا گفت این فقط با بنزین حل میشه. یک کمی بنزین (با دستش نشان داد چقدر. مثلا نصف استکان)، یواش یواش بریزید و بهم بزنید، تا قیر آب بشه. گفتیم چشم.
ناهاررفتم خانه مادربزرگم. بساطی بود آنجا. بحث خانوادگی و دلخوری و جدل. دمق شدم. زدم بیرون. آمدم خانه خودمان. دم درورودی، توحیاط، دیدم "به به، یک دبه بزرگ پراز بنزین". گفتم این حتما برای حمام خریداری شده. به جای اینکه همانجا کمی بنزین بریزم توی ظرفی بعد برم بالا، کل دبه روگرفتم دستم ورفتم تو حمام. نشستم تو حمام و شروع کردم به کار. کارآسانی بود. کمی بنزین بریز، بعد با یک چوبی، سیخی، هم بزن. حواسم رفت به خانه مادربزرگم. رفتم دوباره توهمون بحث ها. چرا فلانی اینطوری گفت، چرا اون یکی هیچی نگفت. و...و..و..  غرق اون افکار شدم. غرق. یکهو به خودم آمدم وساعتم رونگاه کردم ودیدم نیم ساعت شده که اونجام. نگاهی به لوله انداختم و دیدم قیرکوچک ترشده ولی همچنان استقامت و پایداریش قابل تحسین. با خودم گفتم یک کم دیگه بنزین بریزم و برم پی کارم. دبه روکه برداشتم دیدم سبکه. خیلی سبک. نگاهی انداختم ودیدم هیچی بنزین توش نیست. هیچ. هیچ. فهمیدم که من روی چاه بنزین نشسته ام وهرلحظه ممکنه منفجربشه ومن مثل موشک برم مریخ.
بلند شدم. پاهام خواب رفته بود. تازه متوجه بوی وحشتناک بنزین شدم. نمی دونستم چکارکنم. آب رو باز کردم. گفتم آب شاید بنزین روبشوره ببره . لوله هنوزبسته بسته بود. آب ایستاد توحمام. پنجره روبازکردم. درحمام رو بستم و رفتم.
با خودم گفتم تو مدرسه هزارجورچیز، ازشکل یاتاقان ماشین و پنچرگیری وبرش لباس، تا چگونگی شستن باسن مبارک بچه یادمان داده بودند در کلاس طرح کاد، الا راه حل برای وقتی که بنزین می ریزی تو چاه حمام.
رفتم تواتاق خواب. رفتم زیرپتو. پتو روکشیدم رو سرم وچشمهامو بستم.
یک ساعت بعد، با صدای دراتاق اززیرپتوآمدم بیرون. یک چشمی نگاه کردم. خانم مادردم دراتاق ایستاده بود، جیغ می زد، و دودستی می کوبید تو سرخودش. ازلابلای حرفهاش می فهمیدم که داره میگه "دبه بنزین کو؟ کو؟ کو؟ کو؟". همینطورکه داشتم نگاهش می کردم یاد فیلم آمادئوس افتادم. اونجایی که مادرزن موتزارت داره جیغ بنفش می کشه و باهاش دعوا میکنه، و یکهو فکرموتزارت میره جای دیگه، میره میره میره به صحنه چهچهه ملکه شب دراپرای فلوت سحرآمیز. ولی فکرمن جای خوبی نرفت. تصورمی کردم که الان یک صدای انفجارمی آد، اتاق خواب
می رمبه، و من و مادرگرامی سقوط آزاد می کنیم در قعر چاه پربنزین. 
گفتم "همه بنزین رفت تو چاه".همینطور که می زد تو سرخودش رفت طرف حمام وهی گفت "احمق. احمق. برای من این همه درس خوانده. احمق". من هم بیق. بوی بنزین کار خودشو کرده بود. های بودم اصلا.
مادر زنگ زد به شرکت آب وفاضلاب محله. طرف پشت خط پرسید "چرا باید کسی همچین کاری بکنه خانم؟". مادر گفت "فکر کنید با یک احمق طرفید. حالا تکلیف چیه؟" خندیدم. طرف گفت "استثنائا چاه شما دررو داره. استثنائا مشکلی نیست (دو بارگفته بوده "استثنائا"). ولی لطف کنید بنزین رو دست هرکس ندین".
یک سال بعد، یک بسته به دستم رسید پرکتاب ومجله ازمادرم. بسته را که باز کردم دیدم روی جلد یک کتاب یک تکه روزنامه چسبانده شده. دوریک متنی با خودکارقرمز یک دایره کشیده شده، ویک علامت تعجب بزرگ کنارش. متن این بود:
"مرد جوانی در جنوب تهران، به دلیل ریختن مقادیرمعتنابهی بنزین درلوله حمام به منظوربازکردن مجاری آب وانفجارناشی از آن، کشته شد". 

هیچ نظری موجود نیست: