۳۰.۱۱.۸۹

مزه مزه

در یک وضع بسیار بدی گیر کرده بودم. دوستی - که البته فکرمی کردم دوستی ای بینمان هست واقعا، که جدای ازحسهام براش، که آن موقع ها می آمدند و می رفتند وهیچوقت دقیقا نفهمیده بودم چجورحس هایی هستند واصلا چه نقشی تو زندگیم دارند بازی می کنند - با من بد کرده بود. آنقدربد کرده بود که هنوزکه هنوزه بعد ازچند ماه فکرش رومی کنم یکهوانگار گیرمی کنم دریک غبارتیره و بد رنگ و بدبو که جلوی چشمم رونمی تونم ببینم و دستم رونمی تونم به هیچ جایی بند کنم وازبوی گند دارم خفه
می شم.
کاری کرده بود با من که من رو به جایی برده بود که نه تجربه اش رو داشتم و نه می دونستم و بلد بودم که چطورخودم رو ازش بکشم بیرون. منی که لااقل سعی ام همیشه این بوده که فکرهامو سریع بگذارم روی هم و راه حلی پیدا کنم و ازمخمصه بیام بیرون، نتونسته بودم. گیرافتاده بودم. هم ازرفتارطرف مبهوت مانده بودم که به رفتار یک دیوانه کامل شبیه بود، وهم ازخودم متعجب بودم که ضعیف وشکننده شده بودم وازپس این جریان به تنهایی بر نمی آمدم. زورم نمی رسید.   
برای اولین باردستی درازکرده بودم طرف دوستان که اگرمحکم اونو نمی گرفتند، پرت شده بودم ته چاهی که معلوم نبود کی بتونم ازش بیآم بیرون. خودم رو نمی شناختم دیگه. عجیب شده بودم.
همه دست به دست هم دادند وهرکس به نوعی من روکشید بیرون ازاین وضعیت. لذتی داشت این کمک کردنشان. بعدها نشستی و با خودت گفتی اگرفقط یک کاردرزندگیت درست انجام داده باشی همین بوده که دوست های خوبی دورخودت جمع کردی. که جونت براشون درمی ره و جون اونها هم برات درمی ره وهمه اینها باعث شعف می شه.
البته همچنان فکر می کنی که چرا با آن "طرف" آنطورشد که شد، چه دگمه ای رو فشار داد و چطور فشار داد که این انفجاررخ داد که هنوزیک ویز ویزی توی گوشت می کنه، هرچند ملایم و رو به پایان. ولی ویزویز رو می کنه هنوز. به نتیجه نمی رسی و درآخرهمه را می گذاری به حساب مشکل روانی داشتن طرف. توجیهی یا دلیل منطقی براش پیدا نمی کنی.
با خودت می گفتی آنقدر منزجر شده ای و آنقدرعصبانی هستی و آنقدربا خودت حرف زده ای و فحشش داده ای و بد خوابی
کشیده ای که اگر بهش جایی تو کوچه ای، خیابانی، بر بخوری، دستت رو بلند می کنی و یک کشیده می خوابانی تو گوشش. با خودت فکرمی کنی آنقدر محکم بزنی که بدن نحیفش پرت شه گوشه ای. ولی وقتی دیدیش و سرراهت تو خیابان سبز شد، رد شدی. به مغزت هم نرسید که می شه دستی بلند کرد. فهمیدی که آن دوره گذشته و ته مانده اش فقط مانده که اون هم می ره و رها می شی. فقط از این به بعد می دونی که چه حرکتی، چه عکس العملی و چه رفتاری، چه پدری ازت در می آره و آویزه گوشت می کنی اش. تا ابد. تا ابد ابد.
حالا جالب اینجاست که آنقدرحساس هستی نسبت به این داستان که وقتی برای آشنایی تعریفش کردی، طوری هم تعریفش کردی که معلوم بود هنوزصد درصد حالت خوب نیست، خندید وبه شوخی گفت "چکارباهاش کرده بودی که اینطوری کرد باهات، هان؟!"
حیرت کردی. فکر کردی الانه که منفجر بشی. نمی فهمیدی چرا این رو گفته بود اصلا. و اونجا بود که دیدی هر حرفی رو به هر کسی نباید زد. هر چیزی رو به هرکسی نباید گفت. این هم باید آویزه گوش می کردی (سنگین شد این گوش). یاد بحث تجاوز به عنف افتادی که قاضی دادگاهی در یک کشوراروپایی که یادم نیست کجا بود، پرسیده بود آن دختری که بهش تجاوز شده، چه کرده بوده مگر؟ چجور مرد را تحریک کرده بوده؟ چه لباسی پوشیده بوده که کاربه اینجا رسیده که بهش تجاوز شده؟ قاضی می خواست عنصر تحریک رو بیاره تو تحلیل تجاوز. این حرف قاضی یعنی توجیه عمل. یا کمرنگ کردن وحشتناکی آن عمل. که طبعا حیرت آوره. 
حرف این آشنا با صحبت اون قاضی هیچ فرقی نمی کرد برام. هردو از یک جنس بودند، از یک جا تو مغزآدم  درمی آمدند.
هیچی نگفتم. جوابی نداشتم که بدم اصلا آن لحظه. تمام داستان رو تمام و کمال برایش گفته بودی ولی انگارمتوجه وحشتناکی قضیه نشده بود. متعجب بودی. تا روزها خودت با خودت تو سرت جوابش رو دادی. هی جوابش رو دادی. هی حرصی شدی که چرا همونجا، همون لحظه، چیزی نگفتی که حالا روزها بعد مدام توی سرت باهاش مکالمه برقرارکنی و دعوایش کنی و بهش بگی که هر چیزی حدی داره و هر حرفی جایی. که بهش بگی قاضیه چی گفته بوده. ولی نگفته بودی و گذشته بودآن لحظه گذشته بود.
یاد خودم افتادم وقتی ۱۰ ساله بودم. با زن دایی مادرم سر ناهار نشسته بودیم که حرف مرگ شد. من هم گفتم "آدم وقتی یکیش بمیره یواش یواش طرف رو یادش میره دیگه. نمیشه که تا آخرعمرهمش یادت بمونه". این جمله من جمله پرسشی نبود، یعنی تایید نخواسته بودم از کسی، یک جمله خبری بود. مادرم من رو نگاه کرد و گفت "چرا. میشه که بچه ات بمیره و تا آخره عمر یادت نره". و نگاهی به زن داییش کرد. و یکهو من یادم افتاد که زن دایی، پسر۱۷ ساله اش اول انقلاب اعدام شده بود. بهش نگاه کردم، فقط سری تکان داد به علامت تایید حرف مادرم. لبخند مهربانی رو لبش بود. من آنچنان پشتم لرزید. آنچنان لرزید. دعا می کردم زمان به عقب برگرده و من حرف دیگه ای بزنم اصلا.حرف بازی و مدرسه و کوفت. حرفی که به سنم بخوره. بعدها که مرگ فرزند عزیزی رو ازنزدیک لمس کرده بودم، بیشتر فهمیده بودم که چه بد بود حرفی که زده بودم در۱۰ سالگی . با خودم می گویم حالا بچه بودی، نفهم بودی، خودت رو ناراحت نکن، ولی یک جورهایی انگار توجیه خوبی نیست این کمی سن. 
هرحرفی را نباید زد. همینطوری بیخودی نباید حرف زد. هرداستانی روهم نباید بازگو کرد. فکر کنم ، مزه مزه  کنم ، بیارمش سر زبونم ، ولی لزوما اصراری نداشته باشم بیاد بیرون. قورتش بدمخداییش برای خودم وآخرتم  بهتره.

هیچ نظری موجود نیست: