۲۵.۱۱.۸۹

بیچاره


بعضی وقتها تصورغلطی از چیزهایی که می بینیم داریم وهیچوقت نمی فهمیم که درک مان اشتباه بوده. یک عمر رو سپری
می کنیم، بدون اینکه بفهمیم که آنچه که دیده ایم و آنچه که فکرمی کردیم می دانیم، و آنچه که بهش باورپیدا کرده بودیم، صحت نداشته. ۲۰-۱۰ درصد یک چیزی رو می بینی و خودت برای خودت بقیه ماجرا رو می چینی، تعریف می کنی، بهش باور پیدا می کنی. اگر کسی نیاد خرت رو بگیره و بقیه اش رو برات بازگو نکنه، این سوتفاهم رو با خودت می بری به گور.
امروز این نقاشی رو دیدم و یک سلسله فکرهای عجیب رفت تو کله ام. از جمله همین چیزهایی که این بالا نوشتم. با خودم گفتم یک عمرفکرمی کردم هیچ چیزی رو نباید همینطوری دربست قبول کرد وباید تا ته جریان روفهمید. ولی خیلی هم بد نیست که آدم همینطوری بعضی وقتها در یک سوتفاهم دائمی بمونه، به خصوص که صد درصد فهمیدن یک مسائلی شاید اصلا لذت بخش هم نباشه. نه؟
من نمی دونم. هنوز دارم فکر می کنم.
ولی حالا شما قبل از اینکه بقیه متن رو بخوانید، این نقاشی رو نگاه کنین، تخیل خودتون رو به کار بگیرید، ویک داستان برای خودتون ببافید. بافتید؟ حالا متن پایین رو بخوانید.     
         
این نقاشی کار تیتزیانو است، نقاش رنسانس ایتالیایی (Tiziano). اسم نقاشی هست "دیانا و آکتئون".  آکتئون جوانی است که با چند سگ در جنگل مشغول شکاره.  همینطور که داره خوش خوشان برای خودش قدم می زنه، می رسه به دیانا، خدای شکار. دیانا و خدمتکارانش، و چند حوری، مشغول آب تنی هستند. دیانا از اینکه خودش و حوریان، توسط این مرد، لخت دیده شده اند به خشم میاد و ...... 
حالا یک لحظه صبر کنید. نقاشی رو دوباره نگاه کنید. دیانا دست راست نقاشی ست. در کنارش یک خدمتکار سیاه پوست. دیانا پارچه ای رو برمی داره که بندازه رو تن لختش .حوری دیگری از جریان بی خبره و مشغول شستن پای دیاناست. زن دیگری رفته پشت ستون قایم شده. زنی که جلوی فواره نشسته سعی می کنه با پارچه قرمز که از بند آویزان شده، خودشو بپوشونه. یک حوری دیگه زانوهاشو چسبونده به سینه هاش.
خوب. من با خودم میگم  آکتئون اینها رو می بینه و میگه "اوپس، عذر میخوام". و با دستهاش جلوی چشم هاشو می گیره،
می چرخه و به سرعت از صحنه دور میشه.
اما نه. 
دیانا از اینکه خودش و حوریان برهنه دیده شده اند به خشم میاد و دستشو می کنه تو حوض و از آب حوض می پاشه به  آکتئون. (اینهایی که میگم همون ۸۰ درصدی هست که دیده نمیشه تو نقاشی). ناگهان آکتئون تبدیل میشه به یک گوزن. این آکتئون گوزن شده از ترس پا به فرار می گذاره. ولی سگهای درنده،همون سگهایی که تا دو دقیقه پیش سگهای وفادارش بودن، دنبالش
می کنند وهرچی آکتئون سعی می کنه که اونها روازخودش برونه، نمیتونه. سگها در نهایت آکتئون گوزن شده را تکه تکه می کنند و به زندگیش پایان میدن.
این هم از سرنوشت آکتئون.
وحشتناک است نه؟ حالا ترجیح می دادید همون ۲۰-۱۰ درصد جریان رو می دونستید و بقیه وقتتون رو می گذاشتید برای لذت از آسمان آبی تونقاشی، و قلم فوق العاده نقاش و ترسیم حرکت بدن حوریان و آبی که از فواره سرازیر شده رو زمین و.... وبقیه داستان رو خودتون به میل خودتون می ساختید، یا دلتون می خواست این تراژدی و سرنوشت غریب این آکتئون بیچاره خوب حالتونو می گرفت؟ 
نمی دونم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

جالبه که این داستان یک جورایی به داستان ادوارد هم ربط پیدا میکنه ... بیچاره بیخودی مرد ...