علاقه داشتن به
یک نفر، حالا یاعشق باشه، یا علاقه ساده و دوستانه باشه، یا
یکی دوقدم مونده به عشق باشه، تشویقت می کنه که وقت بگذاری
برای شناخت بهترطرف. سعی می کنی مرخص کنی
خودت رواز یک سری کارهات، برای چند دقیقه، چند ساعت، چند روز،
یا چند سال، که طرف رو بشناسی، وقت بگذاری برای نزدیک شدن بهش، برای حس
کردنش و لمس کردنش. که نگاهش رو بشناسی، حالت هاشو بفهمی. یواش یواش بگذاری
بیاد بشینه تو بغلت، مستقیم تو چشمهات نگاه کنه، تو شرایط مختلف بفهمتت.
وقتی بهش میگی "دارمت"، خودت مطمئن باشی از حرف خودت، و وقتی بهت میگه "رو
من حساب کن"، خیالت راحت باشه. همه این کارها رو هم با لذت بکنی، با
علاقه، و حال کنی از این "دیگر شناختی".
برای شناخت
این پروسه فهمیدن و شناختن و درک کردن، هرچی طرف راحت تر باشه و بازتر باشه، یا اصلا استقبال کنه ازش، کمتر طول می کشه. اگر دور طرف هم سیم خاردار کلفت کشیده شده باشه، خوب باید هم علاقه ات، و هم صبرت، زیاد باشه که دونه دونه این سیم ها رو قیچی کنی، بری جلو. بعضی ها گاز انبر تیز می خرند، و سر فرصت سیمها رو می برند میان جلو. بعضی ها کندشو می خرند، نمی بره، می گذارن میرن. بعضی ها هم با همون گاز انبرکند می افتند به جون سیم ها، هی زور می زنند، کمکی هم از طرف مقابل نمی شه، به هیچ جایی نمی رسند، و یواش یواش یا علاقه شون از بین میره، یا خل میشن، یا هردو.حالا اگر همه چیزبروفق مراد پیش بره، سیم ها بریده بشه، درها باز بشه، برسه به لمس کردن، حس کردن، تن به تن شدن، دیگه فکر می کنی که بالا پایین طرف رو می دونی، زیر و زبرت رو شناسوندی، فکر می کنی یک چیزی به وجود آمده که باعث میشه خود خودتون باشین. لخت. شفاف. آن ورش پیدا. آن طرف میشه دوست خوبت، یا امین ات، راز دارت، عشقت، عزیزت، تکیه گاهت، پناهت. می تونی چند تا از این آدمها داشته باشی، یا خودت برای آنها یک همچین آدمی حساب بشی. جزو معدود آدم هایی حسابشون می کنی یا حساب میشی، که درکت می کنند، یا درک شان می کنی. و کیفشو می برین.حالا ممکنه این رابطه کوتاه مدت باشه، و به هر دلیلی یک روزی تموم بشه. ولی مهم اینه که می دونی تو همون مدت که با هم بودین، شفاف بودین، و اون ریسمونی که بهم وصلتون کرده بوده قیمتی بوده.
ولی، (آخ، آره، یک "ولی" داره) به اینجا که می رسه، من یک نگرانی تو دلم میاد. یک چیزی آزارم میده. هی سیخ می زنه. می ترسم که یک روزی، یک جایی، بعد از یک دلخوری که داره منجر میشه به تموم شدن رابطه به هر دلیلی، طرف مثل آدم برخورد نکنه. مثل آدم تمومش نکنه. بلکه یکهو دست بگذاره روی یک اتفاقی، یک حرفی، یک برخوردی، که سالیان سال پیش هردویتان را درگیر کرده بوده، بکشتش بیرون ازلای هزار تا چیز دیگه، گرد و خاکشو بتکونه، بیارتش جلوی صورتت، بعد نگاهت کنه، و بهت چیزی بگه، حرفی بزنه، که بفهمی اصلا تو در یک دنیا بودی، اون دریک دنیای دیگه بوده. بهش بگی فکر می کردی که اون مساله، همون جا، همون لحظه، چندین سال پیش، خیلی قشنگ بینتون حل شده بود که، بوسیده بودیم گذاشته بودیمشکنار که. چه مرضی داری اینطوری بیاریش بیرون. واون بگه زهی خیال باطل. تمام آن نزدیکی که به هم حس می کردید اون لحظه رو مثل آوار بریزه رو سرت. یعنی تموم که می کنه رابطه رو که هیچ، گذشته روهم گند بزنه بهش از روی لجبازی یا حرص یا هرچی. یک زمین لرزه ۱۰ ریشتری بندازه به تمامیت تاریخ رابطه تون . بهت نشون بده که پلهای محکم ترقی تو رابطه تون رو که طی نمی کردی اون لحظه که هیچ، روی موجی بودی که نمی خواد حتی بگذاره نرم بلغزه و ناپدید بشه روساحل، بلکه میخواد محکم بکوبتش به صخره. بهت بگه که اگر فکر می کردی اون لحظه، چند سال پیش، باهم تو یک دنیا می رقصیدید، غلط بوده، واصلا خودت، تنهایی، تو یک حباب، بالا پایین می پریدی. که دست تو دست هم داشتنمون اون لحظه یک توهم بوده. اون اتفاق رو، حرف رو، برخورد رو، با فشار، میاره می ماله به صورتت. بهت میگه یک ماسکی اصلا روی صورتت بوده که حالا می خواد با خشونت از صورتت برداره، ومجبورت کنه خودتو توآینه نگاه کنی، آینه ای که ازقبل خردش کرده و الان هزار تکه شده.
اگر کسی ازمن بپرسه چطوری نامردیرو تعریف می کنی، اگر کسی ازمن بپرسه یک مثال بیارم برای نامردی، این رفتار رو مثال می زنم. به این شکل خراب کردن چیزهای که دو تایی، مدت ها قبل، زحمت برای فیصله دادنش کشیده بودین، واز این فیصله دادن کیف کرده بودین، نامردیه. دلم می خواست مسوول نگه داری ازخاطره های قشنگ گذشته می بودند، هرچند که امیدی برای تکراراون خاطره ها دیگه نباشه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر