۱۹.۳.۹۰

عاشقانه

بعضی را دوست داری و بعضی را عاشقانه دوست داری.
از جلوی اتاقش رد شدم و شنیدم اسمم را صدا می کند. رفتم تو. دیدم کیفش را انداخته روی دوشش، با واکرراه می رود، پرستار پشتش.
گفتم "کجا میری خوشگل من؟". لبخند به لب گفت: "من دارم میرم. سلطان میاد دنبالم میرم پیش بچه ها. تو هم هروقت کارت تموم شد و حوصله داشتی، بیا" گفتم: "باشه ولی کجا داری میری با این عجله؟". گفت "میرم خیابون ژاله". رویش را بوسیدم. گفتم: "باشه، تو برو من هم میام".
پرورشگاه بچه های بی سرپرستی که داشت ،۳۵ سال پیش، خیابان ژاله بود. پرورشگاهی که دیگر نیست. سلطان هم سالهاست مرده.
همیشه فربه بود، تپلی، پاهای قلمبه، و وقتی می خوابید، قلمبه می شد زیر ملافه و خر خر می کرد.
امشب رفتم توی اتاقش. خوابیده بود آرام و بی صدا. آنقدر پیر و نحیف بود که نمی شد تشخیص داد کسی زیر ملافه خوابیده اصلا.
تو دلم گفتم "نفس هایت آرام عزیز من".
عاشقانه دوستت دارم.
تویی که مفهوم خوشی را به من فهماندی. عاشقانه دوست داشتن را هم.