۲۴.۳.۹۰

ماشین

امروز.
مکالمه دختری خردسال و پدرش جلوی مغازه اسباب بازی فروشی با ماشین های عظیم در ویترین:
پدر: "اگر یکی از این ماشین ها داشتی خیلی بهت خوش می گذشت ها.."
دختر:"می خوام. از این ماشینها می خوام. برام بخر بابا".
پدر: "خیلی بهت خوش می گذشت ها.... همینطوری ویژ ویژ باهاش می رفتی. ولی نداری که از این ماشین ها...."
دختر: "چرا؟ چرا ندارم؟"
پدر: "نداری چون بابات برات نمی خره. چرا نمی خره؟ چون فکر می کنه لازم نیست. چرا فکر می کنه لازم نیست؟ چون فکر می کنه که حالا تو فسقل لازم نیست ماشین سوار بشی  واسه من..."
دختر: "ولی تو خودت گفتی بهم خوش می گذره  ..."
پدر: "آره. اگر داشتی خیلی بهت خوش می گذشت. ولی حالا که نداری ی ی ی ی ی ی ی..."

یک لحظه از ذهنم گذشت ای کاش کمربند سیاه کاراته داشتم، به حق پنج تن.

هیچ نظری موجود نیست: