۱۹.۹.۸۹

آی ی ی ی ی ی

بدم می آید ازآدمهایی که به من می گویند دنیا را چطورباید ببینم. یعنی ایراد می گیرند که نگرش بنده به دنیا و انسانها، صحیح نیست. آدمهایی متفرعن که به خودشان اجازه می دهند اینطوری راجع به تو اظهار نظرکنند بدون اینکه ازشان خواسته باشی. شروع می کنند به روانکاوی تو. درحالیکه پای خودشان کاملا درهواست، تو را دعوت به "خودشناسی" می کنند، وبعد ازآن به "دیگر شناسی" و بعد به امید خداجهان بینی صحیح
دیروزهمکاری قدیمی از من خواست با او شام بخورم وراجع به پروژه ای که می خواهد شروع کند ازمن نظر بخواهد. یک سال بود که ندیده بودمش. نشان به آن نشان که فقط ۵ دقیقه راجع به آن پروژه صحبت شد و۳ ساعت راجع به معنویت. اشرام هند، اینکه او دو روح دارد، یکی اینطوری، آن یکی آنطوری، اینکه پای مرتاض های هندی را می بوسد چرا که تواضع می آورد ومن لازم دارم که این تجربه را بکنم،  اینکه ۲۴ ساعت در کوه های هند پیاده می رود تا به خود شناسی برسد.، اینکه زنش بالاخره فهمیده که شوهرش می خواهد به آن بالا بالا ها برسد وبه زنش گفته "عزیزم،همینی هست که هست، یا دستات را بگذار توی دستم با من این راه را بیا، یا مزاحمم نشو" و گفته "از من دیگر نپرس کجا هستم، به کجا می روم، کی به خانه می آیم، چون کاری که دارم از این حرف ها مهم تر است" .می خواستم بگم "مید لایف کرایسیس" چه خبر؟
رفته رفته می فهمی که رسما ازچیزهای زیبایی که در اختیارش بوده هیچ یاد نگرفته. هیچ هیچ. حالا همه اینها را می توانی از یک گوش بشنوی و ازگوش دیگردر بدهی، تا وقتی که یکهو می فهمی هدف ازاین شام اصلا من را به صراط مستقیم هدایت کردن است. یعنی موضوع حرف می شود "من"، منی که اصلا وابدا نمی شناسد، ولی آنچنان تصورمی کند بعد ازسالها هند رفتن وکتابهای مختلف راجع به معنویت خواندن وکنفرانس های مختلف رفتن، تبحر پیدا کرده که  فقط به چشم های من که نگاه کند، می تواند نظر دهد، و شامم را کوفتم کند. به من بگوید این زندگی که دارم صحیح نیست، خیلی "زمینی" است، "مادی" است، "خشک" است (اصلا تواز زندگی من  چه می دانی احمق؟)، اینکه هر از گاهی دست به سینه می نشینم نشان از این است که یک حالت دفاعی دارم (نه... سردم است)، یا اینکه همه اش دور و برم را نگاه می کنم نشان از این است که اصولا نگران هستم در زندگی (نه... حوصله ام سر رفته از تواحمق)، و به نظر آدمی می آیم دنیوی (تو شامتو بخور، عوضی)، ولی چیزی در من می بیند که نوید آن را می دهد که از این زندگی بیرون که بیایم، زندگی بهتری خواهم کرد که البته شاید مستلزم این باشد که هر آنچه تا الان در زندگی مادی و خشک و گندم به دست آورده ام، رها کنم (نه بابا؟؟؟). که زندگی از این که من فکرمی کنم خیلی بهتر است. وادامه می دهد که "مثل بهشت است، ولی تو نمی بینی، و من می توانم به تو کمک کنم" (بهشت نمنه؟). بعد می گوید "کتاب های پائولوکوئیلورا خوانده ای؟؟" (واااااای). ومن تمام آن مدت همش فکرمی کردم که با چاقویی که روی میز بود جلوی چشمهای بیشعورو ساده و احمقش هاراکیری کنم و خودم را نجات دهم 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

khaily khoob bood merci