۱۲.۵.۹۰

سال

رفتم تو. هنوز پام به سالن نرسیده بود که از دور، از پشت گردنش، شناختمش. بعد ازاینهمه سال.
این اینجا چیکار می کنه؟ 
به خودم گفتم حواسمو جمع کنم نشون ندم هل شدم.
برگشت. منو دید و نگاهش از من گذشت. انگار که ندیده، نشناخته.
بعد یکدفعه نگاهش برگشت رو صورتم و ابروهاش از تعجب رفتند بالا. رفتم طرفش. یک عده آدم بزرگ  رو که ایستاده بودند انگار اصلا نمی دیدم. دستش رو آورد طرفم و بغلم کرد و خندید. از بالای شانه هاش دیدم همه دارند نگاهمان می کنند. ده؟
نشستم کنارش. عمیق نگاهم می کرد و حرف نمی زد. براندازم می کرد انگار. بعد گفت "تو اینجا چیکار می کنی واقعا؟ لطف کن دفعه دیگه از قبلش خبر بده چون من دیگه سنم بالا رفته ممکنه سکته کنم". از اینهمه رکی و سادگی چه کیفی کردم یکهو. خوش خوشانم بود چقدر.
بعد حرفی که مدت ها به آدم وعالم گفته بودم ولی خودش نشنیده بود رو بهش گفتم، که علیرغم اه اه پیف پیف های خیلیها دور و برم، که چرا با این معاشرت می کنی، اینکه مامانش فلانه، باباش فلانه، خودش فلانه، وافتاده بودند تو یک سری پیش قضاوتی های قزمیت، چقدرحضورش اون دوره از زندگیم برام خوب بوده و چقدر اصلا بعضی تصمیمات گنده که بعدها گرفتم به خاطر اطمینان خاطری که اون بهم می داده بوده. گفت "این که گذاشتی رفتی هم نکنه غیر مستقیم نتیجه توصیه های خودم بوده؟" گفتم "بوده". گفت "زکی".
بعد زیرگوشی از قدیم ندیم گفتیم و بهم فحش دادیم و خندیدیم.
بعد گفت من گند زیاد زدم تو زندگیم، ولی بعضی تصمیم ها کلی حال داده. یکیش همین گیر دادن به تو بود. من هم نیشم یک طرفش رفت به شرق، طرف دیگش رفت به غرب وگفت "ما چقدر لوسیم. همیشه انقدر با هم لوس بودیم؟". باز نیش کش اومد.
آخرشب، بعد ازاینکه سرهم روخوردیم، گفت "حالا باید با اجازه ات برم سراغ یک تصمیم دیگه ی خوب زندگیم".
رفت دختر کوچولوش روکه تواتاق بغلی خوابیده بود بغل کرد و رفت.
کیف د
اشت. به وضعی.

هیچ نظری موجود نیست: