۲۳.۸.۸۹

سن

آدم وقتی سنش زیاد میشه یک اتفاقات عجیبی براش می افته. یعنی نه تنها موهای سرت سفید میشن، نه تنها ماه به ماه  متوجه میشی و برآورد می کنی که وقتی سنت بیشتر میشه، کدوم قسمت صورتت شکسته تر میشه، کدوم قسمت پر چروک میشه، بلکه می فهمی چه حس هایی توی وجودت از بین رفته اند، یا تغیر شکل داده اند. با بعضی از آن حسها خیلی حال می کردی جوونتر که بودی. یک رهایی و یخلایی توی کلت بوده، که دیگه نیست. هرچی سعی می کنی آن حسها رو از دست ندی، فایده نداره. انگار که تاریخ مصرف داشته. از ۳۰ که بگذری دیگه  تمام. یک جاهایی که بلوغ نشان میدی، ۲ تا حرف حسابی می زنی که همه به به چه چه میکنند، با خودت میگی، دمم گرم. یک جاهایی میگی کاش دل به دریا می زدم و خل بازی درمی اوردم. ولی دیگه نمیتونی.
تو مقوله عاشق شدن هم همینطور میشه. یعنی دیگه آنطوری که قبلا عاشق می شدی، عاشق نمیشی. اصلا محاله که همانطوری که ۱۸ سالت بود دوباره عاشق بشی.
من آن وقتها وقتی عاشق یک پسری می شدم که کتاب خوان بود، که خیلی هم پیش می آمد، تمام شب و روزم را کتاب می خوندم که راجع بهشون با طرف حرف بزنم، توجه طرف را جلب کنم. عاشق یک پسری بودم، وقتی ۱۷-۱۶ ساله بودم، که خیلی شعر دوست داشت. من هرچی فروغ و اخوان و نیما و مولوی و حافظ الان بلدم از صدقه سرهمین پسربود. البته دمش گرم! دم همشون گرم!
می رفتیم پنج شنبه ها درکه. من تو جیب روپوشم پر بود از کاغذ بریده، رویشان شعرهای مختلف. کاغذ ها را توی جیبم پر نمی کردم که جلوی رویش در بیآورم و بخوانم. نه. آنطوری که خیلی بد میشد، می گفت این دختر دیوانه است. کاغذ ها آنجا بودند که قبل از اینکه اظهارفضل کنم یک مروری توی ذهنم بکنم و اگر خدای نکرده، کلمه ای، بیتی را یادم رفته بود، بپرم پشت یک سنگی، صخره ای و تندی یک نگاهی بهشون بیندازم.
ولی الان دیگه اینطوری نیست. الان همش فکر و ذکرت اینه که ببینی با طرف احساس امنیت میکنی؟ هواتو داره؟ مواظبت هست؟
یک فیلمی دیدم، "وال استریت: پول هیچوقت نمیخوابد"، با شایا لبوف، و کری مالیگان، که نامزد کرده بودند، و دختره  از دست پسره سرموضوعی ناراحت شده، و میخواد باهاش بهم بزنه، و دلیلی که میاره اینه که "مگر قرار ما این نبود که به همدیگر حس امنیت بدیم؟" و من یکهو با خودم گفتم "آهان. همینه. خودشه. حس امنیت". این است که الان طرف شعر می خونه یا نمی خونه دیگه مطرح نمیشه. اگر هم بشه، در لیست شرایط پسند، میره ته لیست!جیب روپوشت فقط یک موبایل توشه که همش چک کنی ببینی حالتو میپرسه و هواتو داره یا نه. 
وقتی سنت بالا میره اتفاق دیگری که می افته اینه که عکس العمل ات وقتی یکی عاشقت میشه هم فرق میکنه. آنطوری که قبلا دلت هری می ریخت پایین دیگه نمیریزه. طرف همان جلسه اول ابرازعشق می کنه ولی تو همش با خودت میگی "حالا ببینیم". بعد با خودت فکر میکنی، این اولش اینطوری آتیشی شده، باید دید یک کم که می گذره چطوری میشه.
ازآن طرف هم نباید نادیده گرفت که ابرازعشق داریم تا ابراز عشق. یکی وقتی سنت بالا رفته بیاد بهت بگه "اگر تو با من باشی، تمام دنیا رو می ریزم به پات. هر کاری بخواهی  برات میکنم" درجا میگی یک چیزی ایراد کلی داره. اصلا وحشت میکنی. اصلا حال نمیده هرکاری  بخوام برام بکنی. ۲ روز دیگه لوس میشم، بدخلق میشم، افتضاح میشه. یا اگر نتونستی بکنی، بعد ها گیر میدم، میزنم تو سرت که فقط حرف زدی، بی عرضه بودی. بعد که اینها را گفتی، طرف را قشنگ در میدی. دمشو میگذاره رو کولش و الفرار. ولی یکی ممکنه بهت بگه "می خوامت. میخوام صبح کنار تو از خواب پاشم". یا یکی دیگه میگه "می خوام سال دیگه لباس هایت را توی  کمد لباس خودم  ببینم". این میچسبه. ساده و قشنگه. بیشتر کیف میده. ولی خوب موضوع به همینجا ختم نمیشه دیگه. هرچی بیشتر تجربه داشته باشی، همین حرفهای ساده و قشنگ رو بالا پایین میکنی. ۶۰ بار. یک  لحظه کوتاه کیفشومیبری، برای دوستانت تعریف میکنی، دوستهای رومانتیکت گل ازگلشان میشکفه واشک تو چشم هاشون جمع میشه، وآن قسی القلب ها مثل خود گهت میگن "حالا صبر کن. ببین چی میشه".
 اینکه تو به اینجایی میرسی که اینطوری مساله رو تجزیه تحلیل میکنی خیلی بده. یعنی گنده. یعنی غم انگیزه. یعنی چی اصلا؟ مگر عشق قرار نیست حساب کتاب نداشته باشه؟ این همه عقل کل بودن وقتی یکی داره حرفهای عاشقانه بهت میزنه،به چه درد می خوره؟؟
از آن طرف وقتی فیلم عاشقانه می بینی،  هنوزبغضت میگیره . آه های بلند می کشی.آه ه ه ه ه! بعد همش خودتو می گذاری جای طرف. با خودت میگی چه حالی میداد اگر برای من هم همین اتفاق می افتاد. ولی حواست نیست که آخه احمق، داره این اتفاق می افته برات، چشم هاتو باز کن، کیفشو ببر. ولی نه. گارد می گیری. تمام تجربه های بد و خوبت میاد جلوی چشمت، همه را می چینی کنار هم، بررسی می کنی، و به این نتیجه افتضاح می رسی که یک جای کار با این همه آتش و حرارت در اول رابطه ،شاید یک روزی، بلنگه. هی میگی "حالا صبر کن ببین تا کی این آتش همینطوری می مونه، فعلا خودتو گم نکن. با چشم باز همه چیز را نگاه کن".ای لعنت به این چشم های باز.
جدیدا با اینکه فکر می کنم بالا رفتن سن خیلی داره در بعضی چیزها حال میده ، با این یک نکته اصلا و ابدا حال نمی کنم.از این سردی و محافظه کاری غمم می گیره! چطوری میشه برگشت به همون حال و هوای ۱۸ سالگی و جیب های پرشعر؟





هیچ نظری موجود نیست: