۲۲.۸.۸۹

پیراهن سیاه

"مرگ پدرت را بهت تسلیت میگم"، "خدا بیامورزدشون"، "غم آخرت باشه"، یادشون بخیر". همینطورتسلیت بود که حواله اینجانب می شد و من هنوز تو شک خود داستان بودم. یعنی چی که بابام مرده؟ مرگ پدر یعنی چی؟ حالا چی میشه؟
چهار، پنج روز قبل از مرگش دیده بودمش. مدتها بود حال نداشت و بیمارستان بود. خیلی وقت بود که باهاش قهر بودم. الکی. سر هیچی. بپرس چرا قهر بودی؟ جوابی ندارم. مثل خیلی از سوال های دیگری که راجع بهش ازمن می پرسند وجوابی ندارم بدم. بعد که جوابی نداری بدی، همه تفسیر میکنند، که "دختر خوبی نبودی؟". "پدر خوبی نبود؟". "رابطه خوبی نداشتین؟". "جدایی مادر پدر این مسائل رو هم با خودش میاره".... بازهم جوابی نداشتم. فقط می دونستم که داستان پیچیده ترازاین حرفها بود. با همین سوال های بیخودی که فقط از سر فضولی بود کسی جوابی دستگیرش نمیشد. ولی خوب می پرسند دیگه. می برند، می دوزند، نظر میدهند. بگذار بدهند. مهم نیست. مهم اینه که بابام مرده، ومن هنوزنمی دونم یعنی چی. نمی دونستم داشتنش یعنی چی، حالا نمیدونستم نداشتنش یعنی چی.
قهر ما بعد از انتخابات ۸
۸ بود. چند روزبعد ازاولین تظاهرات بهش زنگ زدم. نگرانش بودم چون قلبش وضع خوبی نداشت و نگران بودم که نکند مضطرب باشد. خیلی سرسنگین بود. من شروع کردم با حرارت به آنالیز سیاسی وضعیت. و اوهمه اش گفت "اوهوم، اوهوم".بعد یکهو پرید وسط صحبت های پرحرارت من، و گفت "من دیرتر بهت زنگ می زنم". گفتم "ده، چی شد؟". گفت "هیچی. خانه ای دیرتر بهت زنگ بزنم؟". گفتم "آره". نشان به آن نشان که این زنگ زدن رفت تا اینکه چند روز  قبل از مرگش رفتم سراغش. چرا زنگ نزد؟ نمیدانم. مثل خیلی چیزهای دیگری که راجع بهش نمی دانم. این هم رو بقیه. الان که بعد از مرگش تجزیه تحلیل این چیزها بی فایده است. باید یک چیزی ازش دستت باشد که طبق آن تجزیه تحلیل کنی. مثلا بگویی "اینطوری بود، این مشخصه را داشت، در این شرایط اینطور
می کرد، پس این عکس العمل دلیل اون میتونه باشه". چیزی دستم نبود. این است که بیخیال شدم. ولی زنگ نزده بود. و همین کلی من را کلافه کرده بود. ۱۰ ماه!
برادرم زنگ زد به موبایلم. گفت "بابا امروزحالش خیلی بهتره. برویک سری بهش بزن". گفتم "نمیرم". عین این دخترهای لوس و ننر و ابله گفتم "نمیرم. قهرم". برادرم از کوره در رفت و برق از کون من پرید. گفت "این ادا ها رو در نیار، اگر
می خواهی یک دنده و احمق باشی، باش ولی بدون که این کار اشتباهه". به من گفت "احمق". نشده بود ازش فحش بخورم. توماشین بودم، با مادرم. بغضم گرفت. داشتم خفه میشدم. مادرم یک نگاهی بهم کرد.فهمید. رل را پیچاند ورفتیم به سمت بیمارستان. ساعت ۶ بعد از ظهر شنبه بود. مادرم گفت بعید است این ساعت راهمان بدهند. با خودم گفتم "خدا کند نگذارند برویم تو". این البته ازترس بود. ازترس دیدن پدرمریض. ازخودم بدم آمد. کم مانده بود بالا بیاورم. ازاینکه داشتم جا میزدم حالم ازخودم بهم خورده بود. رسیدیم بیمارستان. رفتیم تو. مادرم به مسوول آن قسمت گفت که می داند که وقت ملاقات نیست، ولی این دختر می خواهد پدرش را ببیند". قبول کرد. رفتیم توبخش. خانم پرستارگفت "یکی یکی برین تو، کفش پوش پلاستیکی هم بپوشین". مادرم گفت "تو برو".
قلبم تند تند میزد. رفتم تو.۸-۷ مریض تو یک اتاق بزرگ خوابیده بودند. وسط اتاق ایستادم و به همه شان
تک تک نگاه کردم. پدرم را پیدا نکردم. نبود. به خودم گفتم یکبار دیگه با دقت نگاه کن. باز زل زدم به مریض ها. دیدمش. ریشش را زده بودند. سالها بود بدون ریش ندیده بودمش. شاید ۲۰ سال. رفتم طرفش. وحشت کردم. قابل شناختن نبود. یک ماسک اکسیژن روی دهانش بود. چشم هایش باز. چشم های عسلیش. ولی سفیدی چشم هایش زرد. زرد زرد. رنگ پوستش، سیاه. سیاه مثل چرم. لب پایینش زخمی بود به خاطر لوله ای که توی دهانش کرده بودند. ولی هوشیار بود. با خودم گفتم "این وضعیت را برادرم میگفت "حال بهتر"؟ پس قبلا چطور بوده؟". دستش را گرفتم. گرم بود. گرم گرم. گفت "بابا جون چطوری؟". گفتم "تو چرا اینجایی؟ چیکار کردی با خودت؟" گفت "نمیدونم" و یک شیطنتی تو چشمهایش بود. خیلی میشد که اینطوری نگاه شیطون داشته باشد. نگاه تیز و شیطون، معمولا هم  لبهایش را غنچه می کرد و می داد یک طرف ولی آن روز نمی توانست. لوله نمی گذاشت.ازنگاهش معلوم بود که انگارخوب می داند چرا آنجاست. عمویم گفته بود قرصهای قلبش را درست نمی خورده، یا اصلا نمی خورده، غذا نمی خورده، قرصها را قاطی پاتی می خورده. این بود که کبد داغون شده بود. ریه ها هم که به خاطریک عمر سیگار زیاد، داغون بود، قلب هم که تکلیفش معلوم بود.
گفتم "شنیدم شیطونی کردی، قرص هایت را نخوردی". من را نگاه کرد گفت "من چمه؟". گفتم "خوب میشی. نگران نباش". یک دروغ محض. آن چیزی که من روی تخت بیمارستان می دیدم بهتر نمیشد. ولی ته ته وجودم فکر می کردم حالا شاید بهتر بشه. و گفتم کاش یک کمی
ازپزشکی سرم می شد که خودم تصمیم می گرفتم این خوب شدنی هست یا نه. نگاهم کرد گفت "بابا جون چرا سیاه پوشیدی؟". گفتم "سیاه نیست. سبز پررنگه". بعد دیگه جلوی خودم را نتونستم بگیرم. اشک هایم گوله گوله آمدند پایین. با ناراحتی نگاهم کرد. دستهایش را محکم گرفتم. بازوهایش پر ازلک های آبی بود. کبودی. انگشت هایش را تک تک لمس کردم. همیشه انگشت هایش را دوست داشتم. انگشت های کشیده، قشنگ، با ناخن های پخ و بزرگ. نمونه دست قشنگ.
یک مریضی آن طرف اتاق فقط ضجه میزد.
ازته حلقش جیغ میزد می گفت "اآی آی آی". می خواستم بروم وبهش بگویم "خفه شو.. خفه شو... خفه شو" کلافه بودم. پرستارآمد طرف من و گفت "مادر میگن برین بیرون". گفتم چشم. دستهای پدرم را فشار دادم، دولا شدم روی تخت وپیشانیش را بوسیدم. محکم وطولانی. چشمهایش پر از غم بود. آمدم بیرون.
۴ روز بعد پدرم رفت. همان چشم های زرد، و نفس نفس های سخت، کارش را تمام کرده بود. قلبم فشرد. آنقدر فشرد که نشستم روی زمین.
رفتم پیش مادرم. رفتم توی اتاق خوابش. نشسته بود لبه تختش و گریه میکرد. بغلش کردم. دستم را کردم توی موهایش
و صورتش را بوسیدم . گفت "چه مرگش بود؟". باز هم همان چرای بی جواب. گفتم "سعی کن بخوابی. فردا خیلی کار داریم".
رفتم توی اتاق برادرم. بغلش کردم و گفتم "مرسی که فحشم دادی. که مجبورم کردی برم ببینمش. که عاقل بودی. که بهم گفتی احمق". محکم من را فشار داد و گفت "پیراهن سیاهم برام تنگ شده. باید یکی دیگه بخرم. فردا با من میای بریم دنبال
پیراهن سیاه؟".

۱ نظر:

marmar گفت...

چشمها را باید شست جور دیگر باید دید...
خدا رحمتشون کنه...