۱.۹.۸۹

قطره بارون

وسط تابستان بود و گرم. زیر اندازانداخته بودم توحیاط وخوابیده بودم روی شکمم و کتاب می خوندم. آمدی. کنارم نشستی و نگاهم کردی. گفتی "قراره توفان شه. بریم تو؟". توآسمون یک لکه ابرهم نبود. باورت نکردم وخندیدم. از پشت درازکشیدی وبه آسمون نگاه کردی. گفتی "ابرها دارن میان". ۵ دقیقه بعد آسمون سیاه شد. باد آمد. چرخیدم و به پشت خوابیدم. نگاهی کردم به چپ و راستم، فکر کردم که توخونه نمی رم، میرم زیر اون درخت بزرگه پناه می گیرم. اولین قطره بارون به اندازه کف دستم خورد تو دماغم. کیف داشت. گفتم "راست راستی داره بارون میاد". گفتی "گفتم که". گفتم "بریم زیر اون درخت". رفتیم.
توفان شد. رگبار گرفت. سرد شد. زیرانداز را انداختم روی شونه هام. یواشکی نگاهت کردم. دیدم سردته. زیرانداز رو باز کردم و یک سرش را انداختم روی شونه هات. زیرانداز کوچک بود برای هردومون ولی نچسبیدی بهم. فاصله گرفته بودی. خجالت
می کشیدی بچسبی. توسکوت حیاط روتماشا کردیم. گفتی "هنوزهم می تونیم بریم تو". می دونستم که ازخداته همونجا، همونطوری، بمونیم. گفتم "نه".
درخت پناهی نبود. مثل موش آب کشیده شده بودیم. لرزیدم. کمی نزدیک شدی. چسبیدم بهت. رفتی پشتم ایستادی، زیرانداز روانداختی دورت، و با دستات از پشت کمرمو گرفتی. تن خیست ازپشت چسبید بهم. موهام پف کرد و وز. چمن خیس خیس شده بود و بارون شالاپ شالاپ میخورد روش و می پاشید به پاهامون . سرم را بردم عقب و گذاشتم روی شونه ات. دودل بودی. کمی صبر کردی، بعد یواش لب هاتو آوردی نزدیک گردنم. گرمی نفس ات رو حس کردم. همونطور مدتی موندی. لرزیدم. بعد محکم بغلم کردی و لب هاتو گذاشتی رو گردنم. داغ بودند، داغ داغ. چشمامو بستم و دست راستم را بردم عقب و پشت گردنت رو گرفتم.  یواش لبت را آوردی نزدیک لبهام. گذاشتیشون روی لبهام. چرخیدم. هلم دادی عقب و فشارم دادی به تنه درخت. با حرارت و نفس زنان سروصورت و گردن وشونه هاموماچ کردی. نفسم بند آمده بود. گفتم "یواش". گفتی "یواش چی چیه". پشتم را کشیدم روی تنه درخت و لیزخوردم پایین. نشستم روی زمین. توهم روبروم نشستی روی زمین و با دستات گوشهامو گرفتی و نگاهم کردی. پاهامو یکی راست، یکی چپ، گذاشتم دورت و نشستم رویت. گفتی "وای" و دستات رو بردی زیر دامنم  ...
 خیس بودیم. خیس شدیم. دلم برای دماغ بزرگت تنگ شده. 

هیچ نظری موجود نیست: