۲۷.۸.۸۹

دست زیر چانه

مامان جون من عادت عجیبی که داره اینه که وقتی کسی بهش خیلی نزدیک میشه، بخصوص مردها، فوری فاصله می گیره یعنی مثلا اگر ایستاده، وآقایی به طرفش میاد وخیلی نزدیک بهش می ایسته وباهاش حرف می زنه، پاهای مامانم همانجایی که هستند می مانند ولی از کمر به بالا میره کمی عقب. اگر آقاهه نزدیکتر بشه، قوس کمر بیشتر میشه. واگر در این حالت مجبور باشه بمونه، حالتش خنده دار میشه طبعا معلومه که اصلا حال نمی کنه مردها بهش نزدیک بشن وراحت تره که در فاصله حداقل یک متری باهاشون حرف بزنه
چند وقت پیش من ومادرم با آقای پیری از دوستان مادربزرگ و پدربزرگم رفتیم کافه قهوه بخوریم. این آقا نشست کنار مادرم و از آنجایی که مشکل شنوایی داشت، یا بهتربگم کر بود بیچاره، خیلی نزدیک به مادرم نشست. با خودم گفتم الانه که کش و قوس ها شروع بشه. مادرم که شروع به صحبت می کرد آقاهه به صورت مادرم نزدیک میشد  که بشنوه مادرم چی میگه، و با همان سرعت هم مادرم سرش را میداد عقب. مادرم گیرکرده بود کنج دیواروهرازگاهی دیگه سرش رومجبورمی شد بچسبونه به دیوار. خنده ام گرفت. بعد ازاینکه ازآنجا رفتیم مادرم گفت "چقدر خسته کننده بود این مکالمه". ومن گفتم "باید ازت فیلم می گرفتم. معلوم نیست چرا راحت نیستی با فاصله نزدیک با کسی حرف بزنی وهمش خودتو می کشی عقب. سعی کن خودتو عوض  کنی".گفت "من این طوریم. خوشم نمیاد بیان توشیکمم". بعد به من گفت "نمی دانم توچطور با مردها راحتی. یعنی همانطور که با زنها چاق سلامتی می کنی، با مردها هم می کنی. زن و مرد سرت نمیشه خیلی. ویک حالت رهایی توت هست. نمی فهمم چطور اینطوری شدی چرا که طبعا با من زندگی کردن باید تورو شبیه به من کرده باشه". گفتم "نه. خدا روشکرنه!" وگفتم "دلیلش رو میدونم". دلیلش روپرسید. گفتم "۱۳ ساله که بودم با پدرم رفتم کافه تئاتر درسرخه بازار. نشستیم پشت میز، من تکیه دادم به پشتی صندلی، دست به سینه نشستم و شروع کردیم به حرف زدن. پدرم گفت "اگر به جای من، یک مرد دیگه ای اینجا نشسته بود هم همینطوری می نشستی؟". منه ۱۳ ساله بیق و ازهمه جا بیخبرگفتم "منظورت چیه؟". گفت "بگذار یادت بدم. وقتی با کسی  می نشینی تو کافه، بیا جلو، خم شو روی میز، دستات را بگذار زیر چانه ات، متمایل شو به راست، لبخند بزن وراحت باش. کول باش. سیخ نباش. اگر هم دوست پسرته که خیلی نزدیک شو". بعد از من خواست که کاری را که گفته بکنم. خم شدم روی میز، دستم رو گذاشتم زیر چانه ام، لم دادم. پدرم هم همین کاررا کرد. صورتش را آورد نزدیک به صورت من و گفت "حالا درست شد". وشروع کرد ادای این را درآوردن که دوست پسرمنه: "خوشگل شدی امروز! چیکارکردی؟ دلت برام تنگ شده بود، نه؟" ومن درهمان حالت که مانده بودم، غش غش خندیدم. ودرهمان حالت ماندیم و شوکولا گلاسه مان را، با دست زیرچانه و صورتهای نزدیک، تمام کردیم

هیچ نظری موجود نیست: