۲۷.۸.۸۹

دو زن بیچاره

وقتی دانشگاه می رفتم، همانطورکه درخاطرمحترم همه هست، باید از یک اتاقکی که در کنار دروازه اصلی دانشگاه برای بازرسی خواهران گذاشته بودند، رد می شدم. در این اتاقک دو تا بازرس زن بودند، یکی پیر، یکی جوان. جوانک خوشگل هم بود. قد بلند، چشمهای بزرگ سیاه، و لبهای ورقلمبیده قشنگ. ولی بد چیزی بود. همه اش گیر می داد. اذیت میکرد. بخصوص من را
من هیچوقت نه آرایشی داشتم و نه اجق وجق لباس می پوشیدم. ولی هر روز می گفتند چشمات را کشیده ای، رژلب داری، ودستمالی میدادند دستم تا صورتم را پاک کنم. یک روزکه اینها را گفتند، گه زیادی خوردم و بهشان گفتم من آرایش ندارم، این خوشگلی طبیعی ست. نشون به اون نشون که بیچاره ام کردند و هر روز از روز قبل رفتارشان بدتر شد
خوب این رفتاراول صبحی حال آدم را می گرفت. دلت می خواست بروی آنطرف میز، مقنعه و چادرهردویشان را بگیری، بکشی هردویشان را به سمت همدیگر و کله هایشان را محکم بکوبی به هم. محکم. آنقدرمحکم که خودت از ضربه سر آنها ستاره هایی ببینی که می گردند دور سرشان و اتاقک را پرمی کنند. بعد هردو را همانجا رها کنی، و بروی پی کارت. ولی خوب نمی شد. درس خوانده بودی و کنکور داده بودی وباید تحمل این یکی را هم می کردی. با یک همکلاسی که دوستیم باهاش ادامه پیدا کرده تا امروزدرد ودل کردی و گفتی این دو نفردارند روزگارت را سیاه می کنند و اعصابت را خورد. راه حل دوستم این بود که چون نزدیک عید است برایشان شیرینی ببری. گفتم "یعنی رشوه بدم؟ من رشوه بدم؟ من؟" گفت "تصمیم با خودته. یا رشوه میدی، یا زجرمی کشی
فردا صبحش رفتم قنادی سر کوچه و یک جعبه بزرگ شیرینی تر گرفتم. وارد اتاقک شدم. پر بود از دخترهای ایراد دار. یواش رفتم جلو و با لبخند، شیرینی را روی میز گذاشتم و گفتم "این باشه اینجا تا بعد". آمدم که ازاتاقک بیام بیرون که زن جوان صدایم کرد: "اوهوی.کجا؟ این چیه گذاشتی اینجا؟ بیا اینجا ببینم". گفتم "الان سرتان شلوغه. بگذارید عصرموقع برگشتن بیام توضیح بدم که این برای چیه". گفت "اگر عصر توضیح ندی، از فردا دیگه دانشگاه بی دانشگاه". موندم مثل خر تو گل. حالا باید چی می گفتم؟ تا عصر خدا بزرگ بود
عصر شد و من به کل فراموش کردم دروغی طرح کنم. داشتم ازدانشگاه خارج می شدم که زنیکه پتیاره صدایم کرد. رفتم تو. گفت "خوب؟". با خودم گفتم یا یک دروغ بزرگ میگی یا درس را ببوس بگذار کنار. (دزدکی نگاه کردم دیدم دوسوم شیرینی ها  خورده شده). گفتم :"من پدرم سخت مریض بود. ماه ها توی تخت بیمارستان افتاده بود و دکترها قطع امید کرده بودند. اما پریشب خوابی دیدم. خواب دیدم که شما دو نفرمثل دوتا فرشته آمده اید به خوابم. با بالهای سفید. من را نوازش کردید وگفتید "نگران نباش، به حمد الله پدرت خوب شده است. شفا یافته". صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. ا ز بیمارستان بود. گفتند پدرم از خطر جسته. یاد شما کردم. گفتم این شیرینی ناقابل را بیارم ازتان تشکر کنم". حرفام که تمام شد، دیدم اشک توی چشم های دوتایشان حلقه کرد، یواش یواش اول خانم پیر، وبعد آن پتیاره زدند به گریه. همدیگر را بغل کردند و گفتند "ما فرشته ایم". قرآن را ازتوی کشوی میز برداشتند وماچ کردند. آمدند طرف من و من را هم به آغوش کشیدند. ای وااای. من دیدم که خودم هم تحت تاثیر دروغم قرارگرفته ام، چرا که بغض کردم و چند قطره اشک را نثار گونه هام کردم
تا ۴ سال هر روز صبح یک "عزیزم" کناراسمم می گذاشتند وحال پدرم را می پرسیدند
هروقت یاد این داستان می افتم، غمگین میشم ، که چقدر این دو زن بیچاره واحمق بودند، چقدرمن فلان فلان شده هستم، واینکه پدرم مریض شد، ازخطر نجست و روی تخت بیمارستان سال ها بعد رفت