۲۶.۷.۹۰

گیر افتاده ها


"من مدتی طولانی سخت کوشانه، روز و شب، زحمت کشیده بودم و هیچگاه خسته نشده بودم. الان ولی وامانده ام. بدن و روحم
پژمرده اند. معلوم نیست چرا عذاب وجدان راحتم نمی گذارد، چون اصلا حتی نمی توانم ببینم و بفهمم که کجای کار اشتباه کرده ام ".
این قسمتی از صحبت های ایوانف در نمایشنامه چخوف است. نمایشنامه ای که پر است از آدم هایی که دور و بر ایوانف می پلکند و حرف های تکراری می زنند، و ایوانف را کلافه می کنند. اینها آدم هایی هستند که دچار روزمرگی شده اند. آدم هایی که  دور و برت این روزها زیاد می بینی.
بعضی از روزمرگی کسل می شوند، دمغ و بد احوال، ناراضی و افسرده می شوند. عادی بودن و تکرار، غمگینشان می کند. حرف های تکراری، ستینگ های تکراری، آدم های تکراری، دردناک می شود برایشان. این آدم ها، این ایوانف های دور و برت، تمایل دارند که به دنبال آنهایی باشند و با کسانی معاشرت کنند که حرف جدیدی برای گفتن داشته باشند، یا دست به آن ستینگ ببرند، خانه عوض کنند، شغل عوض کنند، تغییری دهند، و اگر آدمهای این چنینی دور و برشان نداشته باشند، یا تغییر باب میلشان میسر نباشد، منزوی می شوند. 
می روند توی لانه خودشان، یا مثل "ایوانف" امیررضا کوهستانی، هدفون توی گوششان می کنند و انگلیسی یاد می گیرند.
گفتم "بعضی" از روزمرگی کسل می شوند، نه همه. آنهایی کسل می شوند که به روتین زندگی شان زیاد فکر می کنند به گمانم، اصلا انگار مغزشان مدام کار می کند. بالا پایین می کنند تمام حرف های اطرافیان را، برخورد ها را، اتفاق ها را، و تکرار در آنها کلافه شان می کند. دور و بر من که این چنینند. ولی همه کلافه نمی شوند و تکرار دمقشان نمی کند. لزوما هر کسی از دیدن کارمندی که هرروز، به مدت ۲۵ سال، با لبخند و رضایت، همان کار را، در همان محل، انجام می دهد، کفری و کلافه نمی شود. هر کسی این آدم را لاجرم کسل کننده نمی پندارد. آنهایی که بهتر-خواه اند، بیشتر- خواه اند، و تنوع طلب اند، دچار آن می شوند انگار. آنهایی که فکر می کنند که بهتر از این هم هست، بهتر از این هم می شود که باشد. که فکر می کنند باید همه اش تغییر کرد، و همان جا ماندن، درهمان فضا، درجا زدن است.
چخوف در همین نمایشنامه هم جایی به این نکته اشاره می کند. انگار دلیل این همه کسلی ایوانف را به بیننده می فهماند. آنجا که ایوانف شاکی است و غر می زند ونمی داند چه مرگش است، و لبدیف می گوید "تو زیاد فکر می کنی".
زیاد فکر می کنی و زیاد تجزیه تحلیلی می کنی و زیاد می دانی. می دانی که چه ها هست وچه ها بوده که می توانسته بودی انجام دهی اصلا. و الان به هر دلیل نمی توانی و مستاصلی. به این در و آن درمی زنی. و کلافه می شوی طبعا. یعنی انگار جوانب منفی دارد این بیشترخواهی و بیشتر دانی. سر از هر سوراخی در آوردن، و پی به همه چیز بردن، تشنه ی بیشتر دانستن، و همه جا رفتن و همه کار کردن و بالا و پایین پریدن های زیاد، شاید یک روزی که گیر کردی جایی، بد باشد برایت. خیلی بد. این ناتوانی، افسرده ات می کند اصلا.
حسن معجونی در نقش ایوانف دراجرای کوهستانی، این کلافگی را آنچنان عالی به تو تزریق می کند، آنچنان با بازی درجه یکش چشمانت را باز می کند که ببینیش، که حسش کنی. این بازی جای ساعتها تشویق دارد. خفه می شوی اصلا.
گفته اند که نمایشنامه ایوانف در زمان خودش باور پذیر نبوده. که آدم هایش زیادی دچار روزمرگی اند و کسل اند و ناراضی. مردم، آن زمان، وقتی نمایشنامه درآمده، آن را " سینیک"، "زیادی" و "غلو شده" پنداشته اند. اینهمه کلافگی ایوانف را انگار نمی فهمیده اند. ولی این نمایشنامه جا و مکانش را لااقل در تهران امروز پیدا کرده. جایی که بعضی حس "گیر افتاده" دارند. نمایشنامه کوهستانی را که
می بینی، حرف های معمولی شخصیت های مختلف، حرف های چخوف به روز شده را که می شنوی، حرف هایی که ایوانف را کلافه کرده، مستاصل کرده، منزوی کرده، بهت می فهماند که زمان و مکانی بهتر برای اجرای این نمایشنامه انگار که نبوده است. بعد از نگاهی اجمالی به دور و بر و اطرافیانت، به آنها که  می خواهند بروند و فرار کنند، حال از محیط خانه شان باشد، یا ازشهر، یا از مملکت، یا از یک رابطه،
می بینی که چه بجا بوده است کار روی این اثر. الان. اینجا.
 دور و برت را که نگاه کنی، می بینی که عده ای سر طناب را گرفته اند و خودشان را بالا می کشند با لبخند، که از این گرفتاری و روزمرگی رها شوند به نوعی. عده ای اصلا مشکلی با این روزمرگی ندارند و نمی بینندش، مثل آن کارمند راضی از شغل و مکانش. ولی بعضی دارند می روند آن ته. ته ته. بعضی خود خود ایوانف اند."گیر افتاده ها".
شاید لازم است که اینها کمتر فکر کنند. مغزها را مدتی کند کنند اصلا. خاموش کنند آن موتور را. نمی شود ولی، می شود؟ چطور خاموش کنی این همه را وقتی چشمهایت همیشه باز بوده اند؟ باز باز. یا شاید سرطناب را فقط نمی بینند؟ یا نمی خواهند ببینندش اصلا؟
ایوانف با شلیک تپانچه به این وضعیت پایان می دهد.
این چطور؟ این کار "زیادی" نیست الان؟ "غلو" نیست اینجا؟



هیچ نظری موجود نیست: