۳.۵.۹۰

خواب

خیلی وقت بود که خواب ندیده بودم.
روزها آنچنان مثل برق می گذشت واتفاقات جور وناجور پشت هم می افتاد که وقتی سرم به بالش می رسید، دو ثانیه ای طول نمی کشید که از خستگی می رفتم تا صبح. مگر پشه ای، یا صدای بلندی بیدارم کند. وهیچ خوابی نمی دیدم. 
دیشب خواب دیدم.
به گمانم تمام شب طول کشید. عین یک فیلم بلند. 
مدت زیادی بود که ثانیه ای بهش فکر نکرده بودم. رفته بود که رفته بود و بعد اینطورآمده بود به خوابم. حى و حاضر و هوشیار. صبح، هرچند که خواب، دلپذیر بود و خوشایند، متعجب بودم که چرا؟ چرا الان؟ چطور شد که آمدی به خوابم؟
ولی انگارآمده بود که گوشزدی کند. من چند سال پیش را به یادم بیاورد. کسی که بودم را بیاورد جلوی چشمم. آرامشم، امنیتم، و گرم بودن پشتم را بیاورد زیر انگشتانم. هل بدهد جلوی صورتم. مثل همیشه که مرتب هشدار می داد: "کوتاه نیا". یا وقتی سرم را پایین می انداختم، با انگشتش، سرم را هل می داد بالا. که  نشانت بدهد که عاشق باید بود و گرم باید بود ودرگیر، ولی آرام. غیرازاین را نخواه و پس بزن، محکم. آمد که همه اینها را به یادم بیاورد. که بگوید اینطوربود که خوشبخت بودی و همینطوربمان که جوهره ات جزاین را برنمی تابد اصلا. یادت نیست؟
بعد فکرمی کنی کاش وقت بیداری، مثل برف توی دستهایت آب نمی شد که فقط گوشزدی باقی بماند، گوشزدی که به جد، سعی در انکارش داری. که به جایش، حتی فقط مثل شبحی، دستت را می گرفت و همان که باید می بودی را دوباره نشانت می داد، قدم به قدم، دقیقه به دقیقه، روز به روز، ماه به ماه. می آمد که فقط برگرداندت به خود خودت. همین.
 



هیچ نظری موجود نیست: