۳۱.۴.۹۰

حلیمه

[حلیمه] بلند شده بود. دیگر گریه نمی کرد. لباس هایش را که پیدا کرد، دوید بیرون. راعی عریان دراز کشید روی تخت، به پشت، و خیره، به لکه ای که می بایست همان روبرویش می بود، اگر پاکش نکرده بود. حتی سیگار نکشید. دیگر هیچ جای خجالت و عذرخواهی نبود. صبح حتما می رفت و کلیدش را از حلیمه می گرفت. تمامش می کرد. و این در که همین حالا بسته شد، برای همیشه بر حلیمه بسته می ماند، گرچه حفره زیر قالیچه اصفهانیش همانقدر سیاه وعمیق بود که بود، اما تخت بازهم ازاوشده بود. تمام طول وعرض تخت. عرق پیشانیش را پاک کرد. و حالا که هر دو کلید را داشت، حلیمه هم تصویرکهنه ای شده بود در قابی مینا کاری که اگر می خواست می توانست از قاب درش آورد و جایی گم و گورش کند"].*
 
همین "طول وعرض تخت را ازآن خود کردن"، خودش داستانی داره ها. از لذت می تونه توش داشته باشه تا درد. از لبخند تا غصه. از باز کردن دست و پات روی تخت تا جایی که میشه، و حس سردی گوشه های تخت، تا گوله کردن خودت زیر پتو و پتو رو رو سرخودت کشیدن.
از اون طرف بعضی حفره های زیر قالیچه شاید سیاه وعمیق بمونه، که بمونه، که بمونه. به بد شکلی. به دادش باید به موقع رسید به گمانم. اگر نرسی، بیچاره ای، یک عمر. پاک کن بره، زود.
گم و گور کردن تصویر کهنه رو هم که..... تو قاب مینا کاری بمونند بهتره، که یواش یواش یواش یواش کمرنگ بشن. تصویرهمینطوریواش زرد میشه، زرد میشه، زرد میشه، بعد کاغذش ترک بر می داره، گوشه هاش پاره میشه. ولی یک چیز محوی همیشه هست. ثابت. گم و گورکردنشون چرا؟ حیفه که؟.....یا نه؟!
چه نفسی می کشم. دوخط می نویسه این بابا، و یک قسمت طویل از زندگیت جلوی چشمت فست فوروارد میشه.
چه خوب بود.
 
*هوشنگ گلشیری، "بره گمشده راعی".

هیچ نظری موجود نیست: