۳۰.۴.۹۰

گلوله نخ

[مادر گفت "دنیا که به آخر نرسیده، یکی دیگه".
نه، به آخر نرسیده بود، اما گلوله نخ چرا. بعضی ممسک می شوند، تکه تکه می کشند، از سر احتیاط، انگار که رزق مقدرشان همین یکی دو وجب است. اما بعضی ها عجله می کنند، می خواهند ببینند اگر گلوله تمام شد باز هم همان احساس را دارند، مثل اینکه هزار بار مینو را ببوسی تا ببینی باز هم - با همه خستگی - در ضربان نبضت همان عطش هست که بود. اما راستش چه ممسک چه دست و دلباز یا عجول، تقصیر هیچوقت از گلوله نخ نیست، که بی انتهاست، باید باشد، اما همیشه انگار که سرنوشت را این طورها رقم زده باشند آدم فکر می کند، خوب، دیگر نمانده است و رها
می کند، و بعد ها می فهمد بود، کیلومترها نخ بود. خوب، برای من هم تمام شد، بگیر چیده شد، درست انگار که آدم بازیگوشی همه هزارتوی جادویی قصه های تو را دویده باشد و دیگر فقط همین مانده باشد که بنشیند، مثل من، اما نه از خستگی تن، یا تنگ حوصله بودن روح، یا از بی حوصلگی، که بیشتر از اینکه ناگهان دیده است همه راه در بیابانی دویده است بی هیچ نشان سایه خنک دیواری.]
هوشنگ گلشیری، "بره گمشده راعی"
عالیه. به وضعی.


هیچ نظری موجود نیست: