۲۳.۴.۹۰

محکم

تولدشه.
تکیه دادم به میله مترو و فکر می کنم چطور این همه سال، تک و تنها، قدم های خودش رو اینطوری منظم و سنجیده برداشته.
خیلی بچه بودم که ازهم جدا شده بودند. دست زده بود زیر بغل سه تای ما، محکم، و با سر بالا، بزرگمان کرده بود.
هراز گاهی از ما بچه ها سوال می کرد که فکر نمی کنیم اگر جدا نشده بود، برای ما بهتر می بود؟ و ما سه تا هربارمتفق القول می گفتیم
"نه ه ه ه ه ...". اگر زیر یک سقف مانده بودند، ما احتمالا چیزهای گندی از آب در می آمدیم. عصبی و بداخلاق و بیکار و اصلا هیچی. خدا رو شکر می کرد هر بار این جواب رو می شنید. 
واقعیت این بود که می تونست، شک ندارم که می تونست، نه تنها ما سه تا رو، بلکه یک قشون رو بزرگ کنه، با کمر راست، با لبخند، و تنها.
دارم فکر می کنم همسن من که بوده، بچه های ۱۲-۱۰ ساله داشته، اون هم دوره انقلاب و جنگ و کوپن و بی پولی و خطر. با دوستان نزدیک همیشه حرفش میشه که آیا ما هم می تونستیم یک تنه؟ اگر جای او بودیم؟ شک داشتیم. شک دارم هنوز.
بچه که بودیم، از سر کار که می آمد، هنوزانرژی داشت، و یادم است بعضی وقتا یک جوراب نایلون به سر می کشید، و صورتش مهیب و ترسناک می شد آن زیر، و یواش می آمد توی اتاقمان و می ترساندمان، و یا خودش رو می زد به مردن و ما سه نفرهی قلقلکش می دادیم و اون تکون
 نمی خورد و پلک نمی زد. ما رو به جایی می رسوند که مطمئن می شدیم مرده، و به محض اینکه با وحشت به هم نگاه می کردیم، می زد زیر خنده. هربارگول می خوردیم، و هربارمی گفت "بابا، یک بارگول نخورید دیگه ". ولی وقتی می خندید، ما همچنان که قلبامون تند تند می زد، نفس راحتی می کشیدیم و خوشحال از زنده بودنش، می خندیدیم.
سرمان را مدام گرم می کرد با کتاب داستان، گردش، یا همین کارهای خل خلی. یادمون می داد لذت ببریم از زندگی اصلا به وضعی.
بردمون تئاتر"جک ولوبیای سحرآمیز"، تو تئاتر شهر، وازدیدن چشمهای ازحدقه در آمده مون، وقتی که جک از درخت بالا می رفت، کیف می کرد.
بردمون تئاتر "شازده کوچولو" وجواب تک تک سوال هایمان رو درگوشی می داد و پا به پایمان، آخر فیلم "ای تی"، گریه می کرد.
با ما عاشق می شد وبا ما فارغ می شد.
برادر کوچکترم تو مدرسه از معلمش کتک خورده بوده، این باراستثنائا بی دلیل، و مادرم رفته بوده دفتر مدیر، و داد زده بوده وگفته بوده هرکی دست رو پسرمن بلند کنه، با دستهای خودم خفه اش می کنم، و دیده بوده که یک معلم خودش رو پشت روزنامه ای قایم کرده. روزها می خندید ازاینکه این آقا معلم اینطورترسیده بوده. می گفت،: "اگه زدی، پاش وایسا مرد حسابی، از من ترسیدی؟" می گفت اصولا اگر گهی می خورین، پاش وایسین.
روزی که برای اولین باردیدم شکسته و خورد شده، روزی بود که، اوایل دهه ۶۰، برای فراراز سربازی و جبهه رفتن، خواسته بود برادرام رو بفرسته خارج. که هم باید با ناراحتی خودش کنار می آمد، هم با گریه های بلا انقطاع من، هم با نبود صدای اونها هر روز تو خونه، و ندیدن بزرگ شدن روز به روزشون. می دیدی که چشمهاش درد دارند از دلتنگی و دوری و نگرانی. 
یکی ازدوستام که با یک بچه از شوهرش طلاق گرفته، برام تعریف می کرد که وقتی عاشق میشه، ورابطه اش تموم میشه، و داغونه، وجود بچه نمی گذاره به این موضوع خیلی فکر کنه. بچه با کارها و مشکلاتش میاد اول لیست. اصلا درجه داغون شدن این جور موقع ها کم میشه.
که بچه حواسش رو می بره جای دیگه. این رو برای مادرم که تعریف کردم، یک روزسرصبحانه، اشک تو چشماش جمع شد. گفت "چقدر درست میگه". 
از همه بهتراینه که نه تنها از پس ما توله ها برآمده بود، بلکه راه خودش رو هم رفته بود، و خودش رو هم ساخته بود. همینجاست که کیف می کنیم و تحسینش می کنیم و در ضمن نفس راحتی هم می کشیم که گند نزده ایم به زندگیش و تا حدی جلوی کارهایی که می تونسته بکنه نگرفته بودیم. 
فقط همه اش دلم می خواست همراهی داشت، همدلی داشت. تنها نمی بود. وقت برای پیدا کردنش نداشته، به گمانم. یا دلیلی نمی دیده. یا مردی نبوده درخورش. نمی دونم.
همیشه به من میگه من آدم بهتری شده ام در مقایسه با اون. پاهام محکم تر رو زمینه. چقدراشتباه می کنه. اوفففف...
تولدش مبارک.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

your pieces are getting better and better, stronger and stronger and more beautiful by day... congratulations!