۲۱.۴.۹۰

کابوس

۲۰ و اندی سال پیش بود. اواخر نوجوانی. دعوت شده بودم به یک مهمانی در لواسان.
با دوستی رفتیم.
چون ازنظرمادرگرامیم، راه، درنیمه شب، پرپیچ وخم بود وخطرناک و پرپاسدار، به صاحب مهمانی سپرده بود که آخرشب و درراه برگشت، ما را بسپارند به کسی که سنی ازش گذشته و ریش سفیدی دارد. که اینطورمطمئن ترمی بود. برگشتن تنها با ماشین خودمان قدغن شده بود. 
مهمانی تمام شد. شل بودیم و سرخوش. 
زوجی میانسال در جمع مهمانان، تصمیم گرفته بود که برگردد به تهران، و ما هم با آنها راهی شدیم. ما با ماشین خودمان جلو می رفتیم، آنها پشت ما می آمدند.  
با مرد میانسال طی کرده بودیم که اگر گرفتندمان، من و این دوست، نامزد هستیم و خانه عموی من مهمان بوده ایم و این زوج، خاله و شوهر خاله من هستند و... مرد خندید و گفت جای نگرانی نیست.
کلههامان گرم، راه افتادیم. 
۵ دقیقه بعد، در بلوار گلندوک، نیروها ایست دادند. من هم لم داده و خونسرد به دوستم گفتم ازماشین بیرون برود و دستی برای زوج تکان بدهد که بایستند. رفت. دست تکان داد. اما انگار خیال ترمز کردن نداشتند. دوستم پرید جلوی ماشین آنها و داد زد:"ما اینجاییم م م م. وایسین ن ن ن". به دوستم نگاه کرده بودند و ازکنارش رد شده بودند. 
ناپدید شدند.
آن حسی که بهت می فهماند تصورت از اینکه هر لحظه برای نجاتت برخواهند گشت، تصوری غلط است، حس بد و تهوع آوری بود.
ما ماندیم و ما، و ۶ پاسدارناز.
بماند که چه پدری از ما در آوردند.
چند روز بعد به صاحب مهمانی شکایتشان را کردم. خبر آمد که "به پیر، به پیغمبر"، ما را ندیده بوده اند.
باور نکردیم.
روزها و هفته ها، خواب می دیدم که وسط جاده، بدون روسری، دست تکان می دهم که این زوج میانسال سوارم کنند، و آنها قهقهه زنان از کنارم رد می شدند. خیس عرق از خواب می پریدم. 
۲۰ سال از آن روز گذشته، ولی صورت احمق جفتشان را هنوزخوب به یاد دارم.
چند روزپیش، بعد از این همه سال، آن مرد را درجمعی دیدم. با لبخند آمد طرفم. سلام علیک کرد، ومن سرسنگین، وازهیچ نداشتن برای گفتن، پرسیدم: "خانومتان اینجا نیستند؟". گفت: "عمرش را داد به شما. سرطان...". همینطورنگاهش کردم. حرفی نزدم. همان حس تهوع دوباره آماده بود سراغم. بهش زل زدم. بازویم را محکم گرفت و گفت "ما شما را ندیده بودیم آن روز کذایی. ندیده بودیمتان".
 باورش نکردم. کاش ندیده بودمش.
دوست نداشتم این پیرمرد را. پیرمردی که "خودی" محسوبش کرده بودی، آن روز. 
دوستش نداشتم، چون "ناگهان خالی شدن پشتت" را، "حد و مرز نداشتن دروغ" را، "معنی گسترده تر ترس" را، "اعتماد نکردن به هرکس و هرچیز" را، و "احتمال وجود بی مسوولیتی، وقتی که محکم، ادعای مسوولیت پذیری کرده بوده اند" را، خیلی زود به من فهمانده بود. اینها که همه دیرتر به سراغت می آمدند. عجله چرا؟ 
آن روزهنوزخام بودم و سرخوش. سرخوشی را که دودستی محکم چسبیده بودی - علیرغم تمام فشارها- به کل ازمن گرفت. حباب رنگ وارنگی که آن زمان، من وهم نسلانم برای خودمان ساخته بودیم، و درش چشم بسته و گوش بسته، نوجوانیمان را سپری می کردیم، ترکانده بود. بنگ! 
زود بود.
بی مسوولیتی وارفته ی پرترس ازهمان زمان حالم را بد می کند. ازهرنوعش. وچه زیادند دور و برم این روزها.
آن شب، همان خواب ها دوباره آمدند به سراغم.
دوست ندارم این زن و مرد را. چه زنده، چه مرده.

هیچ نظری موجود نیست: