۱۸.۳.۹۱

دوران "زنانه"

 از وقتی مادر بزرگم دیگر واقعا پیر شده وهفته هاست که تو تخت بیمارستانه، از وقتی هر روز فکر می کنم امروز شاید آخرین روزش باشه، تمام فکر و ذکرم برمی گرده به ۱۳ تا ۱۹ سالگیم. دورانی که بهش میگم دوران "زنانه". تمام روز و شبم رو زنها پر کرده بودند. دو برادرم از ایران رفته بودند و مرد شدنشان را درست ندیده بودم، درست نفهمیده بودم. پدرم هم که با ما زندگی نمی کرد و پدر بزرگم هم که سالها بود از ایران رفته بود. مردهای خانواده نبودند. فقط صدای شان بود یا دست خطشان. این بود که من بودم و مادرم و مادربزرگم. از خواب که بیدار
 می شدم مادر و مادربزرگم بود و بعد مدرسه دخترانه بود و بعدش اگر کلاس اضافی بود هم معلمش زن بود. زن های یائسه خوشبخت یا بدبخت، یا آنها که بدبخت بودند و با لبخند ادعای خوشبختی می کردند. همه جوره بودند. از همه نوع. بعد دوباره شب بود و مادرومادربزرگ. آن سالها هم اهل پسربازی و دوست پسرگرفتن واینها نبودم. دوستان مذکر زیادی داشتم که صدای دورگه شان و تیغ تیغ ریش هایشان را مسخره می کردم. عاشقشان می شدم و فارغ می شدم، ولی بیشتر عاشق صدایشان می شدم و نگاه شان. بی اینکه کسی چیزی بفهمد
 با وجود همه این زن ها و پستان هایشان و موها و لاک های رنگارنگشان و فکرها و تجزیه تحلیل های بس مونث شان که دورم را پر کرده بودند، مردهای خانواده همچنان حضور داشتند. حضور کمرنگ، ولی پراهمیتی داشتند
پدرم حضورش مداوم نبود، ولی وقتی بود دلیل داشت. مادرم، پدرم را بعد از طلاقشان هنوز دوست داشت، قبول داشت، و با وجود تمام
 گله ها و شکایتها و نق نق کردن ها، نوشته ها و ترجمه هایش را اول به او می داد برای نقد و بررسی و نظرخواهی. و او با دقت همه را
 می خواند و نظر می داد. چیزی قبل از تایید او چاپ نمی شد. فقط اینجورموقع ها بود که حضورش پراهمیت می شد. یک جور وابستگی به سلامت ترین شکل به وجود می آمد. دوستی خوبی بینشان مانده بود. خوشم می آمد. حضورش سالم بود
پدر بزرگم ولی داستان دیگری بود. حضورش با اینکه به صدا ونوشته و نامه ختم می شد، سنگین بود. آنقدر سنگین که انگار روی برگ های درخت های توی حیاط خانه مادرم بزرگم، روی همان گل های نسترن، فشار می آورد. یا همانطور که برادرم همیشه می گفت، انگارهیچ کس وهیچ چیز در آن خانه خلاصی ازاین سایه سنگین نداشته. خانه اش دست نخورده مانده بود و مادر بزرگم انگار حسش می کرد، حضورش را انگار روی مبل توی سالن لمس می کرد. صدایش را شاید اصلاهرروز توی راهروها می شنید. سالها همینطوربود. بود. همه اش بود. انگار هر آن قرار است برگردد. بیاید. سرفه ای کند. دادی بزند. یک امیدی داشت مادرم بزرگم که شاید بیاید و واقعا روی همان مبل بنشیند و دستی به سرش بکشد و مثل ایام قدیم بهش بگوید "نازنین من". خوشم نمی آمد. حضورش ناسالم بود
یکروزرفتم سراغ مادرم بزرگم. دیدم پریشان است. موهایش را که همیشه به محض بیدارشدن دم اسبی می کرد، باز گذاشته بود وهنوز، با اینکه نزدیک های ظهر بود، پیرهن خواب به تن داشت. گریه می کرد. به گمانم ۱۴ ساله بودم. گفتم چرا گریه؟ گفت "اگر قبل از من بمیره، من چیکار کنم؟". گفتم "کی؟ کی قبل از تو بمیره؟". اسمش را گفت. اسم پدر بزرگم را
من آن روزها اهل نوازش و بغل کردن و دلداری دادن نبودم. ۱۴ ساله بودم با دماغ باد کرده و موهای  وز وزی و بد اخلاق و بی حوصله. اسمش را که گفت عصبانی شدم. فکر کردم دارد گند می زند به تمام آن ستینگ زنانه مان. آن مثلثی که دوستش داشتم. آن راحتی و رهایی که برایم ساخته بودند. انگار یک جسم تیز را فرو کرده باشند توی همان مثلث پستان دارخوشرنگ و لعاب
پرخاش کردم. صدایم را بلند کردم. وخوب یادم هست که حتی بغض هم نکردم. گفتم "اه ه ه ه. حالا که چی؟ خودت رو جمع و جور کن. این حرف های آبدوخیاری را برای چی می زنی؟". ودرحیاط را باز کرده بودم و رفته بودم
 وابستگی می دیدم که مریض گونه بود. درد آور. آن لحظه پدربزرگم را دوست نداشتم. ازاینکه رفته بود ولی 
کماکان حضورش را همچنان حفظ کرده بود و به نوعی ریده بود به سلامت روانی این زن، عصبانی شده بودم. در ضمن انگار قرارمان این نبود. انگاراین مردها اهمیت چندانی نمی بایست داشته باشند. این بود که آن موقع تمام ظرافت همان یک جمله، تمام عشقش را و درد دوربودنش را انگار نمی دیدم.

 نمی خواستم ببینم. انگار مثل زهربود. هیچ قشنگی ای نداشت. برای هیچکس. برای هیچ کدام از زن های زندگی ام
ولی اثرکرد. همان رفتار، همان جمله، رفت توی گوشت و پوست و خونم. نشست کرد. هنوزهم آنجاست. ته نشینی 
۲۵ ساله
می روم بالای سرش توی بیمارستان. عاشقش هستم. با تمام وجودم. یاد آن جمله اش می افتم. یاد آن روز. یاد صورت خیسش. یاد آن جمله ای که فقط مختص همان فرشته ی وابسته ی دیوانه ی عاشق من است. یاد آن جمله ای که انگار خودش یادم داده بود که هیچوقت نگویمش. یاد مردهایی که می روند ولی یک لنگه کفش پاره و کثیفشان را گوشه ای پرتاب می کنند و هرروز سراغش را می گیرند
که مبادا دور ریخته شود.
 یاد وابستگی های مریض گونه
دلم را خوش کرده ام که مرگ مردش، مرگ عشقش را نخواهد دید 

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام

من ایوب زارعی هستم. دانشجوی دکترا در دپارتمان انسان­شناسی و جامعه­شناسی دانشگاه یو اس ام مالزی. موضوع تز من " فهم زنان وبلاگ­نویس از وبلاگ و تاثیر اون در برساخت هویت" است.

خیلی مشتاقم که از شما دعوت کنم در مطالعه من مشارکت کنید. من مدت­هاست که خواننده­ی وبلاگ شما هستم .شما سال­هاست که به طور منظم می­نویسید و مطمئنم نظرات و تجربه­ی شما به من در درک و فهم بهتر موضوع تحقیق­ام کمک می­کنه.

به­طور خلاصه من می­خوام که در چارچوب یه مصاحبه عمیق در مورد موضوع مورد مطالعه با هم گفت­وگو کنیم. نامی از شما در تحقیق برده نخواهد شد مگر این که خودتون بخواین. من در مالزی هستم و مصاحبه به­صورت آنلاین ترجیحاً دیداری (Video Chat) و یا شنیداری (Voice Chat) انجام خواهد شد.

خیلی خوش­حال می­شم اگه لطف کنید و در این مطالعه به من کمک کنید.ممنون می­شم روی موضوع فکر کنید و به من پاسخ بدین. اگر موافق بودید من اطلاعات بیشتری از موضوع مورد مطالعه، کدهای اخلاقی ناظر بر اون و نحوه­ی اجرا رو براتون می­فرستم.

لطفاً اگر ستوال و یا اطلاعات بیشتری نیازداشتین حتمآً بفرمایید.

ای میلِ من: ubi.zarei@gmail.com

منتظر پاسخ تون می مانم.

ممنونم.

با احترام
ایوب زارعی