۲۲.۲.۹۱

تک نوازی


خیلی وقت پیش، حدود ۵-۴ سال پیش، یک کتابی خواندم ازیک نویسنده آمریکایی، فیلیپ رات. الان دقیقا اسم کتاب یادم نیست و حوصله از تخت بیرون آمدن و سراغ کتابخانه رفتن هم ندارم.
داستان یک خانواده بود و یک دختر جوان که این دختر تروریست شده بود. اصل مطلب در این بود که چه شد که اینطور شد. کجای کار این مادر پدر اشتباه کردند که بچه شان یک تروریست ناب از آب در آمده بود. کدام فضا و آب و هوا چنین انسانی را پرورانده بود. اشکال از کجا بوده؟ پدر و مادر معمولی با آرزوهای معمولی و دغدغه های معمولی، زده بود و دخترشان یک جانی شده بود. بعد کتاب
می رفت به شخصیت پردازی مادر پدر و اجتماعی که دختر درش بزرگ شده بود. و توی خواننده یواش یواش می فهمیدی که چطور شده بود که اینطور شده بود.  خودشان هنوز گیج گیج می خوردند و دنبال جواب بودند و تو جواب را حی و حاضر می دیدی. انقدر واضح که مو به تنت راست می شد. می خواستی داد بزنی و همین کتاب را ببری جلوی صورتشان و بگویی "مگه نمی بینید خاک بر سرها"؟.
یک جایی در همین کتاب، پدر که ۲۰ سال است با مادر زندگی می کند، می گوید بعد از ۲۰ سال، زنش، همراهش، شریک زندگیش حرفی زده، کاری کرده، عکس العملی نشان داده، که این مرد، یکهو، انگار پتکی به سرش زده باشند، فهمیده، آگاه شده، که این زن را اصلا نمی شناسد. بعد از این همه سال، این همه در کنار هم بودن و با هم حرف زدن و با هم همه چیز را تجربه کردن، به درد هیچ چیز نخورده. و مرد می گفته این غم انگیزترین اتفاق زندگیش است. این همه نا آشنایی در یک حباب آشنایی. که دلش شکسته. اصلا خودش شکسته.
این وحشتناک بود.  اصلآ کابوس خالص بود.
همین پریروز که بالای سرش در بیمارستان شاهد نفس کشیدن های سختش بودم، که لوله ای داشت آب های جمع شده در ریه -اش را می داد پایین، فکر کردم آیا این شوهرش را بعد از ۲۰ سال شناخته بود؟ یا شوهرش که مدام ادعای عقل کل بودن می کند و مدام اطرافیانش را نقد می کند، در یک سو تفاهم عمیق به سر نمی برد؟ که آیا همین سو تفاهم نیست که پدرشان را در آورده؟ این همه نادانی و ناشناسی الان مثل پتک بر سرشان فرود نیامده؟ چرا. این همه کدری، این همه شفاف نبودن، این همه تظاهر، از پا درشان آورده. شک ندارم. مثل یک دوئت، با دو ساز کوک نشده. آهنگی، ترنم ناخوشایندی نواخته می شده ، و اینها مدت کوتاهی، شاید اوایل آشنایی شان، با آن آهنگ حتی می رقصیده اند، ولی آنقدر سازها را بد زده اند، که سیم هایش بعد از سالها یکی بعد از دیگری پاره شده و اینها فقط در توهم هم صدایی بوده اند. الان مانده اند با دو ساز شکسته. بی صدا. یکی دیگری را مقصر ساز کوک نشده اش می داند. و به هیچ جا نمی رسند با این همه تهمت و شکایت.
باید با دو دست صورت طرف را گرفت و تک تک نقاط صورتش را حفظ کرد. به حرفش وا داشت. زور زد. باید باسن مبارک را پاره کرد در راه هم نوازی
اگر نمی توانید، خوب تک نوازی کنید اصلا. خدا عمرتان دهد



هیچ نظری موجود نیست: