۱۰.۶.۹۰

هیزم

نمی فهمیدی چرا آنقدر درگیری. دیده ای که می شود حرف نزد و تحلیل نکرد و رفت. هستند بعضی که اینطور باید بروند اصلا. جور دیگر نمی شد. همه چیز که آنقدر سیاه و سفید است. درگیری پس برای چه بود؟ این همه فکر که چه؟ جایی نبودی و نبود و نبودید. قراری نبود. پس چت بود؟
همین امروز این را فهمیدی وقتی باز به همان درخت به ژاپنی در حیاط خانه ات نگاه کردی. که هیزمی بزرگ زیرش گذاشته اند که از سنگینی سر خم نکند و نشکند. یک روز گفتی "بیچاره هیزم. چه فشاری را مدام تحمل می  کند"، و روزی دیگر دلت خواست جای همان تکه هیزم بودی که دورت پر بود از شاخ و برگ های زیبا و گلهای قشنگش. و از همان فشار لذت می بردی. از همه آن قشنگی.
و می دانستی که نمی شکنی. و روزی دیگرهم دلت خواست جای آن شاخ و برگ بودی، مطمئن تکیه داده.
مست، دیشب، درخت را نگاه کردی و وگفتی "چرا آنقدربلا تکلیفی؟".
مست کرده بودی جایی که زنی را دیده بودی که ناخواسته زندگیش را عوض کرده بودی، که نگاهش کردی و به یاد آوردی که چندین سال پیش، مردش، آنکه مردش می پنداشته، ازعشق مدام به تو، حتی بعد از سالها دوری، او را ول کرده بوده و تو بی اینکه بخواهی، بی اینکه اصلا با آن مرد دیگر بعدها بوده باشی، گند زده بودی به زندگی آن زن . که مست کردی که فراموش کنی. که فراموش کنی که پشتش را با وجودت خالی کرده بودی. ناخواسته. بی تقصیر. غمگین بودی. به چشم های زن که نگاه می کردی، زنی که گیج
، بین مهمان ها می چرخید هنوز، غمگین می شدی. آنقدر تکان خورده بودی از این تصویر که دست مردی نازنین که می خواست بغلت کند و نوازشت کند آن شب تا صبح را هم، پس زده بودی، و صبح که به آن هیزم نگاه کردی، فهمیدی این همه غمگینی برای چیست. که 
همه اش بر می گردد به همین پشت خالی کردن. که نه می خواهی پشتت خالی شود و نه می خواهی پشت کسی را خالی کنی و
می دیدی، و خودت هم دیده بودی که چه بد می تواند باشد همین خالی بودن. فکرکردی به اینکه باید هم آن هیزم باشی و هم باید تکیه کنی به چنین هیزمی، محکم. که اگر نباشی، آن همه شاخه ها را می شکنی. و اگر نباشد، تویی که شکسته ای.
جرقه کجا زده شده بود؟ کجا در زندگیت داشتن این همه شاخ و برگ رنگارنگ مهم شده بود دور شانه هایت؟ کجا فهمیدی که این تکیه مطمئن خوشحالت می کند
؟ یادت آمد. یادت آمد که چندین و چند سال پیش گفته بود ۳-۲ هفته می رود جایی. دست هایت را گرفته بود و گفته بود مواظب خودت باشی و وقتی پرسیده بودی کی می رود و او گفته بود "دو روز دیگر" حس کرده بودی که انگار تلنگری زده اند به یک کاسه بزرگ گل مرغی و به هزار تکه تقسیم شده ای. تقسیم شده اید. که انگار تمام امعا و احشایت، قلبت، روده ات، معده ات، دیگر درت نبودند. خالی خالی شده بودی. که اگر دستی را داخل تنت می کردند از آنطرف راحت در می آمد، بی خون. نفست بالا
نمی آمد. نمی دانستی شب و روزت چطور خواهند بود، زانوهایت می لرزیدند که چگونه است بیدار شدن و حس سرد جای خالی اش کنارت در تخت. که نمی فهمیدی چه بلایی قرار است سرت بیاید. که ترس را در چشم هردویتان می دیدی.
و رفت. بعد تو دستهایت را روی زانوهای لرزانت گذاشتی و بلند شدی و راه افتادی. بغضت را هر روز خوردی و دیگر نخواستی اش. همان که دیر مطلعت کرده بود که می رود، که فقط دو روز وقت داده بود که آماده شوی
، نامردی بود بینتان. که نکرده بودید این کار را قبلا، که نبودید اینطور اصلا. که همیشه سعی تان در این بود که اینطور نباشید و همین، سالها نگهتان داشته بود، در کنار هم. که فهمیدی این ضربه آخر بود. که فهمیدی همه چیز تمام شده. پشتت را خالی کرده بود. آن هیزم همیشگی نبود. نبودید برای هم دیگر. رفت که رفت.
هروقت که این حس بر می گردد، همین حس خالی بودن، دیگر همه چیز تمام است. می روم. دور می شوم. می ترسم. دیگر هیچ
نمی خواهم آنوقت. محکم تیشه می زنم به ریشه همه چیز. وچه مدام این طور بود این بار. انگار او خودش هم از ترس خالی شدن پشتش، از ترس افتادن توی چاهی که همه مان یکبار انگار درش افتاده بوده ایم، صحنه را خالی می کرد مدام. و چه خالی بودم.
رفتم.

باید محکم بود. محکم نبودم. محکم نبودیم.



۲ نظر:

marmar گفت...

عارفی را پرسیدند: روی نگین انگشترم چه حک کنم که وقتی شادم به آن بنگرم و هر وقت غمگین هستم به آن نظر کنم ؟؟؟؟؟؟؟ ... گفت : حک کن , "میگذرد" !!

ناشناس گفت...

this is fucking fantastic! one of the best!!!! eyval!